هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
لطفا این بنر رو برای همه بفرستید تا زندگی های میلیون ها نفر رو با کمک همدیگه شیرین و لذت بخش کنیم.
از فردا صبح هم دوره ها با تخفیف هست و همه میتونن راحت ثبت نام کنن 🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین برف پاییزی ارتفاعات گیلان 😍
ییلاق اسب وونی تالش
📝 روایت فرزند شهیده کرباسی از آنچه که در روز ترور گذشت
🔻بعد از ویدئوی تعقیب خودرو خانم کرباسی و همسرش توسط پهپاد، اولین سؤالی که در ذهنم نشست این بود که شهید و شهیده کجا میرفتند؟! مسیرشان به کجا ختم میشد که ناتمام ماند؟!
🔹سؤالم را از مهتدی پسر ۱۴ ساله این خانواده میپرسم و او با کلمات فارسی شمرده شمرده که با لهجه لبنانی عجین شده است جوابم را میدهد: « ۲۰ روزی میشد که ما خانهمان را در بیروت ترک کرده بودیم و در یکی از هتلهای جونیه زندگی میکردیم. یک اتاق دو خوابه که خانواده ۷ نفرهٔ ما و خانواده پدریام در آن میماندیم. پدرم طبق معمول آن روز نماز صبحش را خواند، قهوهاش را با مادر خورد و برای رفتن به سرکار آماده شد، مادرم هم همراهشان رفت تا سری به خانه بزند و لباسهای ما را بشوید. تقریباً ۱ ساعت بعد از آن که از خانه رفتند شهید شدند.»
🔺ادامه گفت و گو با پسر شهیده کرباسی را اینجا بخوانید
#طوفان_تبیین
#یحیی_سنوار
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سیزدهم خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهاردهم
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگة مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگة مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت.
ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ
سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانة ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو .
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
👇 امام زمان علیهالسلام دنبال این تیپ آدم هاست.
🔵 حاج عزت الله مومنی(ره):
🔹می خواهید رمز کار را به شما بگویم؟ برای خدا و در راه خدا کار "نسنجیده و بی توقع" انجام بده.
دست کسی رو بگیر
پول رهن کسی رو بده
به کسی محبتی بکن
خودت رو بشکن
غرور خود را زیر پا بگذار
اتاقی به کسی ، عروس و دامادی، خانواده نیازمندی، بده و پول نگیر یا نصف بگیر
غذایی بده
🔻ننشین زیر و روی کار را در بیار
نمی خواهد همه جوانب کار را بررسی کنی و نفع و ضررت را بسنجی
عمل کن
آره بابا جان، این رمز کار است.
🌕 اگر این طور آدمی باشی، خودشان به سراغ شما خواهند آمد. امام زمان علیه السلام دنبال این تیپ آدم هاست.
#امام_زمان
#سهشنبههایمهدوی
#نسل_ما_نسل_ظهور_است_اگر_برخیزیم
شبتون خوش عزیزان
سلام و روز بخیر
به بندههای خوب و نازنینِ خدا🌸🖐🏻
سلام به دردونههایی
که با خـدا و اهـلبیت
دغدغههای مشترک دارن🤝
سلام به اونایی که یه دعا
برا خودشون میکنن و ۱۰۰ تا دعا
برای کشور و دین و امام و جامعهشون
بهشت انتظارتونو میکشه ⏰😌❤️
چهارشنبه روز امام رضاست؛
خونهی امامرضا؏ چهارشنبهها
پر از مهمونه
اما بعضی چهارشنبهها خاصّه
بعضی مهمونا ویژه هستن
بعضی چهارشنبهها، امام رئوف
دعوتی مخصوص دارن...🕊
مثل چهارشنبه قبل که
سردار شهیدحاجعباسنیلفروشان
مهمونشون بود 🌷
و این چهارشنبه...
یک مهمون عزیز از راه دور اومدن...
بانوی شهیده، شهیدهی راه قدس🕌
شهیده معصومه کرباسی🌷
مادر ۵ فرزند نازنین،
که همراه همسر مجاهدش ،
دست در دست هم
تا بهشت پرواز کردند...🕊
امشب، همزمان با نماز مغرب و
عشا، رواق مطهر امامخمینی(ره)
#لبنان #معصومه_کرباسی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📝 حزبالله در بیانیهای رسمی، شهادت #سیدهاشم_صفیالدین، رئیس شورای اجرایی #حزبالله را در حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی اعلام کرد
#طوفان_تبیین
#پایان_اسقاطیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه فرماندهان شورای نظامی جهادی حزب الله در راه قدس به شهادت رسیدند🖤💔
#طوفان_تبیین
#سید_حسن_نصرالله
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهاردهم بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرز
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پانزدهم
تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه
دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.
لباس ها هم با سلیقة تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشة اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. (پایان فصل سوم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
•••
بارخدایا🌱
مرزهای مسلمانان را به عزت خودت
استواردار و نگهبانان آن را به نیـروی
خویش پشتیبانی فرما.
الهی آمین
صحیفه سجادیه🌿
نیایش ۲۷. دعای برای مرزداران
صبح بخیر☘
#حزب_الله
#لبنان
#وعده_صادق
🌺خوبیها و زیباییهای خدا
🌼آنقدر خوبیها و زیباییهای خدا،جذاب و پرکشش است که میتواند انسان را از همهی رنجهای دنیا غافل کند و تمام لذتها و شیرینیهای حیات را در نظر آدم محو نماید.❎
💢مشکل اینجاست که خوبیها و زیباییهای خدا را تنها کسانی میفهمند که به احترام خدا از گناه چشم بپوشند و به عبادت و اطاعت بپردازند.👌✔️
#استاد_پناهیان
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
3424426017.mp3
3.42M
🚫 بنبست تو زندگی وجود نداره!
🌱 همیشه یه راهی هست ...
#حال_خوب
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🚫 بنبست تو زندگی وجود نداره! 🌱 همیشه یه راهی هست ... #حال_خوب
چقدر زیباست این فایل صوتی...
❇️ یک تنهامسیری کسی هست که هییییچ وقت توی زندگیش نا امید نخواهد شد...
همیشه باید بدونی که یه راهی برای نجاتت هست...
همیشه باید برای زندگی خودت راه پیدا کنی..🌹
هیچ وقت ناامید نشو از سختی هایی که برات پیش میاد...
⭕️ اجازه نده ابلیس نامرد تو رو ناامید کنه...
به خدا توکل کن عزیز دلم....
💢 بله دشمن میدونه که برای نابودی نسل نوجوان قبل از هر چیز باید "نظم و ادب" رو از اونها بگیره
کسی که نظم و ادب رو نداشته باشه دیگه زمینه ای برای پذیرش دستورات دینی نخواهد داشت.
⭕️ سلبریتی های کره ای هم به خاطر اینکه کاملا بی قید و بند هستند و تمام مرزهای حیا و عفت رو به لجن کشیدند بیش از همه مورد حمایت صهیونیسم جهانی خواهند بود و برای همینم هست که بیشترین تعداد فالوور ها مال این گروه های خوانندگی کره ای هست.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
📝 حزبالله در بیانیهای رسمی، شهادت #سیدهاشم_صفیالدین، رئیس شورای اجرایی #حزبالله را در حمله جنای
از زبان حاجقاسم:🌱
یاران همه رفتند
افسوس که جامانده منم...
#شهید_سید_هاشم_صفی_الدین 🕊
#لبنان
#حزب_الله
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پانزدهم تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شانزدهم
فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همة روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند.
بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم،
دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛
اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم.
با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان؛
خـــــدا شما رو فرستاد که هـــــر وقت
غصه خوردیم صدات بزنیمـــــ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«جُمـــــعہ صُبـــــح أســـــت ...𑁍 »
_بِہ نــَـــرگس بـــــرســٰـــان،
ايـــــن پيغـــٰــام↡↡
⇇سوخـــــت بےعَطـــــر تـــُــو،
ايـــــن بـــٰــاغ،
◇◇كـَــــمے زود بيــٰـــا ...𔘓⇉
صبح جمعتون مهدوی 💚💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 میخوای امامزمان رو دیدی، بشناسی؟
👈 از الآن باید تمرین رو شروع کنی...
تلگرام | بله | سروش | روبیکا | اینستاگرام | آپارات | سایت
#تصویری
@Panahian_ir
هدایت شده از بامشاور⚖
🌱پشت در اتاق جناب #قاضی منتظر بودم، آقایی پیشم اومد پرسید: "من یک #پرونده دارم که میدونم #حق باهام نیست. آشنا داریی درستش کنی؟ "
🎓کمی فکر کردم گفتم آشنا هم داشته باشم به نفعته که به حقت قانع باشی.
✍ گفتم بیا منطقی استدلال کنیم، فرآیند #رسیدگی در #نظام_حقوقی ما، چند مرحله ای است.
📄رسیدگی #کیفری شامل:
#دادسرا، دادگاه #بدوی و دادگاه #تجدیدنظر و بعضا دیوان عالی کشور(چهارمرحله)
🗂رسیدگی #مدنی شامل:
دادگاه بدوی، تجدید نظر و بعضا دیوان عالی کشور (سه مرحله).
شما چقدر میخاین برای این مراحل خرج کنید و آشنا پیدا کنید؟
تازه اگه سرتون کلاه نذارن و گول وعده وعیدها رو نخورید.
📌اون بنده خدا قانع نشد و رفت. منم پشت سرش نگاه کردم و مجددا یاد این جمله افتادم که انسانها میخان چیزی رو بشنوند که دوست دارند، نه چیزی که به نفعشونه و واقعیت داره. اینجاست که سرشون کلاه میره... هعی
✍ اگه به حقتون قانع نباشید، ضرر میکنید🌷
#خاطره
#وکالت
#شرافت
🌱⚖@ba_moshaver