تنهامسیریهای استان گیلان🌳
اگر به دنبال #وکیلی هستید که با تجربه و دانش خود از شما #دفاع کند، به ما اعتماد کنید. اگر میخاین اطل
✍ #تعرفه خدمات حقوقی در کانال شامل موارد زیر می باشد:
☎️مشاوره تلفنی:
سیصد هزار تومان
🧑💻مشاوره به صورت آنلاین:
صد و پنجاه هزار تومان
📝تنظیم شکواییه، لایحه دادخواست و اظهارنامه:
از صد هزار تومان به بالا. بستگی به نوع متن داره
💼🏃وکالت:
بستگی به حجم کار و بستگی به موضوع پرونده و طبق تعرفه خواهد بود.
#تعرفه
ارتباط با ادمین @adrekni1403
⚖ @ba_moshaver 👈عضویت
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
سلام و وقت بخیر خدمت شما عزیزانم🌹 یکی از توصیه های بنده به کسانی که میخوان کار فرهنگی کنند همینه ک
✅ بله توصیه بنده اینه که همه تنهامسیری ها مجموعه سخنرانی های حال خوب رو برای شروع کار استفاده کنید.
🔷 این مجموعه چند تا خصوصیت مهم داره
🌺 یکی اینکه موضوع حال خوب موضوعی هست که همه انسان ها دنبالش هستند و هرکسی با هر فکر و عقیده ای هست از داشتن حال خوب استقبال میکنه.
🌺 دوم اینکه این بحث بسیار ساده و روان گفته شده و منسجم و عمیق و شیرین هست و برای اقشار مختلف و با سنین متفاوت قابل استفاده هست
🌺 و اینکه نکات مهم و کوتاه و کاربردی رو استاد عزیزمون بیان میفرمایند.
✅ هر هفته یک یا دو تا فایل رو قرار بدید و با انواع تشویق ها و جوایز کاری کنید که همه گوش بدن و پیگیر مطالب باشن.
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
سلام خسته نباشید
من این جملات گران بها رو خیلی تمیز تر نوشتم و میخوام بزنم روی دیوار تا هروقت حالم خوب نبود ازش استفاده کنم
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_هشتم بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_نهم
فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد. مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام. باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم. حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم. اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم. نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم. نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود. هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم. هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم! تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.» خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای؟!»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم در خانه ی ما خیلی زحمت می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرهگشای فرج تولدت مبارک💖
اصلاً شما متولد شدید برای گرهگشایی، تا قوت جان پدر باشید و پرچمدار نهضت برادر…
و انشاءالله گرهگشای فرج اماممان که خود فرمودند: برای فرج، خدا را به حقّ عمه جانم، #زینب قسم دهید...
اللهمَّ بِحَقِ زینب(عَلَیْهاالسَلٰامُ)عَجّل لِوَلیکَِ الفَرَج🤲
نــقــشمــنتــظـ⏳ــرانظــهـــور
در حوادثمهموپیشرودرآیندهجهان
۔
با سخنرانیِ:
استــاد محمــد شجاعــی🎙...
۔
در...
موسسهآموزشیفرهنگیگوهرشاد📍
۔
"ورود برای عموم خواهران آزاد است"
۔
#منتظران_منجی / #استاد_شجاعی
#گوهرشادیکاسمنیستیکحماسهاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇸
نماینده کنگره امریکا فریادمیکشد ومیگوید جوبایدن پیر وخرفت شده وعقلشو از دست داده شما خجالت بکشید ازبرخورددوگانه نبایدحتمامسلمان باشید که ازغزه دفاع کنیددرمقابل جنایت اسرائیل پس انسانیت کجا رفته است حامیان جنایتکارها
کل دنیابرای فلسطین گریه میکنندشرفتان کجا رفته ودرنهایت گریه میکندبرای کشتارفلسطین
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_نهم فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا
#دختر_شینا
#قسمت_سی_ام
#فصل_هشتم
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود.
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند.
خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
بعد هم که برمی گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم.»
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم.
به گوشه گوشه ی خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود.
آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟!
آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زودرنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم. مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد.
انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود. حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود. چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست.
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد.
اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
📚 #رمان_خوب
سید مهدی حسینی_۲۰۲۳_۰۶_۲۴_۱۸_۴۹_۱۳_۹۲۶.mp3
9.85M
هوامو داری همیشه...
#شب_جمعست_هوایت_نکنم میمیرم
بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ
بهم ایمان داشته باش...!🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام جمعه اهل سنت سنندج ..
ماشاالله به غیرتت
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
📸 عکاسی با عشق 📌 #مادر #مادری
✅ بانوی عکاس ۳۰ ساله سیرجانی که علاوه بر بچه داری و عکاسی، مدیریت یک آنلاین شاپ را نیز به عهده دارد
🔹فاطمه خواجه پور، عکاس ۳۰ ساله سیرجانی که واکنشها درباره او ۲ مدل است؛ برخی این حرکت او را تشویق میکنند و نمونهای از مادران کارآمد میدانند و در مقابل بعضی دیگر معتقدند که فرزند خردسال او بهخاطر مادر دچار آسیب میشود.
🌎ادامه این گزارش را در شهربانو بخوانید👇
https://shrr.ir/001FbY
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #قسمت_سی_ام #فصل_هشتم همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمی توانستم بگویم
#دختر_شینا
#قسمت_سی_ویک
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد.
جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم. صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد.
انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانة عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
خاصیت فصلها این است
که میآیند و میروند!
خاصیت تو هم همین است
که پا برجا میمانی!✌️🇮🇷
صبح بخیر🌱
#وعده_صادق
33.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید😍
سرنوشت گلهای بالای ضریح چی میشه؟
حتی گلها هم میتونن عاقبت به خیر بشن🌺😊
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 6 جلسه ششم 🌹 استاد پناهیان 🌷 @IslamLifestyles
✅ خلاصه جلسه ششم حال خوب
*چه چیزی حالمون رو خوب میکنه؟!
🌲۱_ اول اینکه تا حالمون بد شد سریع بررسی کنیم که چرا حالمون بد هس و دنبال این باشیم که حالمون رو خوب کنیم و نزاریم که تو حال بد بمونیم.
🍀۲_ سریع ترین کاری که میتونیم برای خوب شدن حالمون انجام بدیم اینکه "استغفار کنیم" ینی اینکه خدایا منو از حال بد، فکر بد نجات بده.
🌷۳_ امام رضا (ع) توصیه میکنند تا حالتون بد شد سریع "۱۰۰ آیه قرآن" پشت سرهم بخونین. باید فورا حالتونو خوب کنید و نزارید که تو حال بد باقی بمونین.
اول مشکل درونی خودت رو حل کن تا بعد به مشکلات بیرونی رسیدگی کنی!
🌿۴_ یک حس و حال خوبی در انسان ها وجود دارد به اسم "دیگر دوستی" که اسم های دیگرش فداکاری، ازخودگذشتگی و ... است.
کسی حال بدی دارد که دیگران را دوست نداشته باشد. این فرد از نظر روانی سالم نیست.
🌺۵_ انسان وقتی به دیگران محبت و مهربانی کند حالش خوب میشود. حتی وقتی نسبت به دیگران در دلش مهر داشته باشد و حس مهربانی را تجربه کند نیز حالش خوب میشود.
مثلا: مادری که به فرزندش شیر میدهد، حالش خوب میشود چون دارد یک فداکاری و محبتی را انجام میدهد.
🌾۶_ جزوعا و منوعا دو حس و حال بد است. جزع و فزع کردن یعنی اینکه دائم گله و شکایت دارد از مشکلات و یک حال بد علنی است که همه میفهمند. منوعا یعنی اینکه وقتی خیر و خوبی به او میرسد آن را منع میکند اما بسیاری نمیفهمند که حالشان بد است و این یک حال بد پنهانیست.
🍂۷_ اگر کسی میخواهد یک حال خوب را تجربه کند باید منوعا نباشد، باید دهنده و بی توقع باشد.
🌵۸_ خدا دوست ندارد به کسی محبت کردی از او پاسخی دریافت کنی. اما شیطان چون میخواهد حالت را بد کند به تو میگوید چقدر برای دیگران کار میکنی؟! آنها که قدر تو را نمیدانند پس محبت نکن.
💐۹_ "بشکنه این دست که نمک نداره" یکی از ضرب المثل های احمقانه است. این ضرب المثلی شیطانیست، که باعث ایجاد توقع داشتن از دیگران میشود. انسان باید بی منت محبت کرده تا باعث رشد او شود.
🌹۱۰_ انسان ها فکر میکنند با خودخواهی و اینکه بیشتر جمع کنند و بیشتر بخورند و فقط به فکر خود باشند حالشان خوب میشود، در صورتی که اینطور نیست، انسان با بخشش به دیگران حالش خوب میشود.
🌺۱۱_ از چیزهایی که دوست دارید به دیگران بدهید. نماد چنین کاری در پیاده روی اربعین نمایان است.
🌼۱۲_ به عنوان نکته پایانی، خدمت و محبت به زائرین و کار کردن و فداکاری برای "امام حسین(ع)" واقعااااا حال آدم را خوب می کند.
و کسانی که این حال خوب را تجربه نمی کنند واقعا حالشان بد است و خودشان متوجه نیستند.