تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#رمان_شینا #قسمت_سی_و_دو یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بو
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_سوم
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان.
خانوادة حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازة باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم.
شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست.
چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
ظهر شده بود. دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم. با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه. او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ما.
از درد هوار می کشیدم. خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد.
کمی بعد، شیرین جان و خواهرهایم هم آمدند. عصر بود. نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد.
#ادامه_دارد
🌿
مردی که کنده بود در قلعه را ز جا
بعد از تو میبندد در خانه را به زور...
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 یَا مَنْ یَحُولُ بَینَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ....
هوامو داشته باش !
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم
📲 مجموعه سخنرانی های موضوعی کانال تنها مسیر آرامش رو در کانال زیر دنبال کنید:
http://eitaa.com/joinchat/2483814412Cae54e6aa21
👆🏼🌹 عزیزان معلم و مربی برای دریافت فایل های حال خوب میتونن وارد بشن
✅ عرض کرده بودم که اگه معلمین بتونن مباحث استاد پناهیان رو به صورت مسابقه قرار بدن حتما میتونن اقشار مختلف دانش اموزان رو جذب کنند.
خصوصا اینکه نوجوانان در این سنین فوق العاده لطیف و آماده هستند و اگه مبانی فکری شون اصلاح بشه ده ها سال از بقیه جلوتر زندگی میکنند و از بندگی پروردگار بیشتر لذت میبرند...🌷
چقدر خوبه یه معلم خوب...😌🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️یه نوجوان رو چگونه به دین دعوت کنیم؟!🤔🌹
💠از زبان یه #نوجوان بشنوید...👆😎
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_سوم روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_چهارم
آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار توی رختخواب نیم خیز می شدم. دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید. هر چند تا صبح به خاطر گریة بچه خوابم نبرد؛ اما تا چشمم گرم می شد، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم.
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت. او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد. شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید. قبل از اینکه صمد بیاید تو، مادرم رفت.
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم. سرش را پایین انداخته بود. آهسته سلام داد. زیر لب جوابش را دادم. دستم را گرفت و احوالم را پرسید. سرسنگین جوابش را دادم. گفت: «قهری؟!» جواب ندادم.
دستم را فشار داد و گفت: «حق داری.»
گفتم: «یک هفته است بچه ات به دنیا آمده. حالا هم نمی آمدی. مگر نگفتم نرو. گفتی خودم را می رسانم. ناسلامتی اولین بچه مان است. نباید پیشم می ماندی؟!»
چیزی نگفت. بلند شد و رفت طرف ساکش. زیپ آن را باز کرد و گفت: «هر چه بگویی قبول. اما ببین برایت چه آورده ام. نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم. ببین همین است.»
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد. صورتی نبود؛ آبی بود، با ریشه های سفید. همان بود که می خواستم. چهارگوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید.
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره. با شوق و ذوق گفت: «نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم. با دو تا از دوست هایم رفتیم. آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها. یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را. آخر سر هم خودم پیدایش کردم. پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود.»
آهسته گفتم: «دستت درد نکند.»
دستم را دوباره گرفت و فشار داد و گفت: «دست تو درد نکند. می دانم خیلی درد کشیدی. کاش بودم. من را ببخش. قدم! من گناهکارم می دانم. اگر مرا نبخشی، چه کار کنم!»
بعد خم شد و دستم را بوسید و آن را گذاشت روی چشمش. دستم خیس شد.
گفت: «دخترم را بده ببینم.»
گفتم: «من حالم خوب نیست. خودت بردار.»
گفت: «نه.. اگر زحمتی نیست، خودت بگذارش بغلم. بچه را از تو بگیرم، یک لذت دیگری دارد.»
هنوز شکم و کمرم درد می کرد، با این حال به سختی خم شدم و بچه را از توی گهواره برداشتم و گذاشتم توی بغلش.
بچه را بوسید و گفت: «خدایا صد هزار مرتبه شکر. چه بچه خوشگل و نازی.»
همان شب صمد مهمانی گرفت و پدرم اسم اولین بچه مان را گذاشت، خدیجه.
بعد از مهمانی، که آب ها از آسیاب افتاد، پرسیدم: «چند روز می مانی؟!»
گفت: «تا دلت بخواهد، ده پانزده روز.»
گفتم: «پس کارت چی؟!»
گفت: «ساختمان را تحویل دادیم. تمام شد. دو سه هفته دیگر می روم دنبال کار جدید.»
اسمش این بود که آمده بود پیش ما. نبود، یا همدان بود یا رزن، یا دمق. من سرم به بچه داری و خانه داری گرم بود. یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب ها را توی سفره می چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیویش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. قابلمة غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.»
نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد.
به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!»
می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!»
خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
آیت الله مجتهدی(ره) می گفت؛
چیزهایی که به درد شما نمی خوره رو نگید. خیلی حرفها هست که ما میزنیم و به خاطرش نامه عمل مون رو سنگین میکنیم.
📌امروز کمی تمرین کنیم حرفهای بیهوده رو ترک کنیم...چطوره؟
🔴 ارشاد گیلان کتاب خری می کند!
🔹 مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی گیلان از خرید حمایتی ۳ میلیارد ریال کتاب از نویسندگان و ناشران به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی خبر داد.
🔸 امیر حسین طاهری در گفتگو با رسانهها به مناسبت فرا رسیدن هفته کتاب با اشاره به اینکه رسالت ما ترویج فرهنگ کتابخوانی است، اظهار کرد: برای غنای کتابخوانی در استان نیازمند همکاری و همفکری تمام دستگاههای فرهنگی هستیم.
🔸 طاهری با بیان اینکه اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی گیلان همزمان با هفته کتاب در سطح استان ۸۰ ویژه برنامه اجرا میکند، افزود: مسابقه کتابخوانی در شهرستانها، رونمایی از کتاب، خرید حمایتی ۳ میلیارد ریال کتاب از نویسندگان و ناشران، همایش تقدیر از ناشران، نویسندگان با تجلیل از ۳۰ ناشر و نویسنده گیلانی، بازدید از کتابفروشی های گیلان بخشی از برنامههای شاخص این هفته است.
🔴 تصویب ۶۰ میلیارد تومان اعتبار برای تکمیل کتابخانه مرکزی رشت
👈 مدیرکل کتابخانه های عمومی گیلان از تصویب ۶۰ میلیارد تومان اعتبار برای تکمیل و تجهیز کتابخانه مرکزی رشت خبر داد و گفت: در سال جاری اعتباری برای این مجموعه فرهنگی اختصاص نیافته است.
به گزارش گیلان پرس، یاسر تقوی در نشست خبری با اصحاب رسانه و خبرنگاران با گرامیداشت هفته کتاب و کتابخوانی اظهار کرد: تقویت مقوله کتابخوانی در جامعه یک اولویت انکار ناشدنی است.
مدیرکل کتابخانه های عمومی گیلان با بیان اینکه جامعه نیاز مبرم به مطالعه دارد، گفت: فراهم سازی زیرساختهای کتابخوانی برای افزایش سرانه مطالعه ضرورت دارد.
تقوی با اشاره به برنامههای مختلف هفته کتاب و کتابخوانی در گیلان اضافه کرد: برگزاری نشستهای نقد کتاب، نمایشگاههای کتاب و پویش کتابخوانی بخشی از برنامههای این هفته است.
🔹 اجرای طرح کوله کتاب در مدارس گیلان
وی از بازطراحی ۳ کتابخانه عمومی در گیلان خبر داد و افزود: تاکنون بیش از ۴۰ کتابخانه عمومی گیلان باز طراحی شده است.
مدیرکل کتابخانه های عمومی گیلان با اشاره به قدمت بالای کتابخانه های استان بیان کرد: قدمت برخی کتابخانه های گیلان به نیم قرن میرسد و از این رو مرمت، بازسازی و بازطراحی کتابخانه ها در اولویت قرار دارد.
تقوی از افتتاح کتابخانه عمومی شلمان لنگرود خبر داد و اضافه کرد: ۱۲ کتابخانه عمومی در گیلان در حال احداث و راه اندازی است.
وی از اجرای طرح کوله کتاب در مدارس گیلان خبر داد و افزود: اولویت اجرای طرح کوله کتاب برای مناطق محروم گیلان است.
مدیرکل کتابخانه های عمومی گیلان با اشاره به نقش مؤثر اصحاب رسانه و خبرنگاران در بخش کتابخوانی اضافه کرد: خبرنگاران در نهادینه سازی فرهنگ مطالعه تلاط کنند.
تقوی از اجرای ۵۵۰۰ عنوان برنامه فرهنگی ویژه کتابخوانی در گیلان خبر داد و بیان کرد: پیش بینی میشود تا پایان سال بیش از ۲ هزار برنامه فرهنگی در گیلان برگزار میشود.
🔹 انتقاد از پایین بودن سرانه کتابخوانی در گیلان
وی از عضویت فعال ۶۰ هزار گیلانی در کتابخانه های عمومی خبر داد و افزود: در سال گذشته بیش از ۷۰۰ هزار نسخه کتاب در گیلان به امانت داده شد.
مدیرکل کتابخانه های عمومی گیلان با انتقاد از پایین بودن سرانه کتابخوانی در استان بیان کرد: سرانه مطالعه و کتابخوانی در گیلان حدود ۲۸ هزار متر است که این آمار شایسته مردم فرهنگ دوست گیلان نیست.
تقوی از راه انداری ۱۲ سالن مطالعه در گیلان خبر داد و اضافه کرد: تاکنون ۶ سالن مطالعه در گیلان به بهره برداری رسیده است.
به گفته وی، با توجه به افزایش جمعیت و کمبود فضای کتابخوانی در رشت، در آینده نزدیک نیازمند ۱۰۰ سالن مطالعه در این شهر هستیم.
مدیرکل کتابخانه های عمومی گیلان با بیان اینکه ۶ شهر استان فاقد کتابخانه است، گفت: راه اندازی کتابخانه عمومی در شهرهای گیلان ضرورت دارد.
تقوی از رونمایی سند ملی خواندن و مطالعه در هفته کتاب و کتابخوانی خبر داد و بیان کرد: بیش از ۲۰ دستگاه متولی در حوزه کتاب و کتابخوانی در این سند تکلیف مند شدهاند.
🔹 ورود اطلاعات بیش از ۶۰ هزار عنوان کتاب در کتابخانه مرکزی
وی با اشاره به گذشت بیش از دو دهه از بلاتکلیفی کتابخانه مرکزی رشت افزود: افتتاح کتابخانه مرکزی رشت در اواخر دولت دوازدهم اشتباه بود.
مدیرکل کتابخانه های عمومی گیلان با بیان اینکه دو ابلاغ اعتباری از سوی رئیس جمهور شهید برای تکمیل کتابخانه مرکزی رشت صادر شد، گفت: اما این اعتبارات برای راه اندازی این مجموعه تخصیص داده نشد.
تقوی از تصویب ۶۰ میلیارد تومان اعتبار برای تجهیز و تکمیل کتابخانه مرکزی رشت خبر داد و اضافه کرد: این میزان اعتبار در دو رده ملی و استانی است اما تاکنون یک ریال اختصاص پیدا نکرده است.
وی با بیان اینکه کتابخانه مرکزی رشت قابلیت بهره برداری تا یک ماه آینده را دارد، افزود: انشعاب، آب، گاز و فیبر نوری کتابخانه عمومی رشت وصل شده و موضوع انشعاب برق مشکل جدی این مجموعه است.
تقوی از ورود اطلاعات بیش از ۶۰ هزار عنوان کتاب در کتابخانه مرکزی خبر داد و بیان کرد: ۳۰ هزار جلد کتاب از سوی یک شهروند گیلانی مقیم تهران به این مجموعه اهدا شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعجب دانشمندان
از اطلاعات رهبر انقلاب
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_چهارم آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. تا صدایی می آمد، با آن حال زار ت
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_پنجم
این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.»
برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»
مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.»
خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!»
رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.»
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.»
نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد.
خدیجه آرا م آرام خوابش برد.
بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت:« خوردم.»
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید.»
یک دفعه اشک هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها.
تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی.
زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید...»
خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم. گرسنه اش بود. آمد، نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: «شرمنده تو و مامانی هستم.
قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشم هایش سرخ شد گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید برونسی:
هر وقت کارتون گیر میکنه امام زمان رو به فقط مادرش قسم بدید 🏴
#سهشنبههایمهدوی
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
لیست دوره های آموزشی موسسه تنهامسیرآرامش:
1- دوره همسرداری مومنانه مخصوص همه بانوان کشور با بیش از 40 هزار دانشجو و با بیش از یک سال آموزش مداوم
ادمین ثبت نام:
@admin_hamsardari
لینک رایگان تجربه های کلاس همسرداری: 👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/892535157Cc6bb3bfaec
💕🌹🟢💕🌹
2- دوره همسرداری آقایان
ادمین ثبت نام:
@admin165
🌷❤️🌹✅❤️🌷
3- دوره تخصصی تربیت فرزند زیر 7 سال در طول 6 ماه
ادمین ثبت نام:
@admin_tarbiatfarzand
🌹🔶❇️🌹❇️🔶
4- دوره تخصصی تربیت فرزند 7 تا 14 سال در طول 6 ماه
ادمین ثبت نام:
@Admin_raising_child_2
5- تربیت فرزند بالای 14 سال در طول 6 ماه
ادمین ثبت نام:
@admintma3
🔶🌺🔶🌺🔶
6- دوره تربیت مربی و مدرس:👇🏼
@admin13698
7- دوره بسیار عالی و کاربردی "مزاج زندگی" در مورد مسائل طبی و سبک زندگی اسلامی 💥💥💥👇🏼
ادمین ثبت نام
@admin_mezaj_zendegi
تجربه های مزاج شناسی 👇🏼👇🏼🎁
https://eitaa.com/joinchat/1953170230Ca03c27ccdc
8- 💥 دوره بسیار کاربردی "درمان بیماری ها"
ادمین ثبت نام:👇
@admin_darmanbimari
🔸 هزینه هر کلاسی 300 هزار تومان میباشد و هر دوره حدود 6 ماه طول میکشه
❇️ تدریس همه این دوره ها توسط حجت الاسلام سید محمد باقر حسینی انجام خواهد شد
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
سلام
❇️ ان شالله از امروز ساعت 9 صبح تخفیف ها شروع میشه تا روز جمعه ساعت 5 عصر
🎁 توی این سه روز هر کلاس فقط 200 تومن هست😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا فاطمه
از کوچه میآید صدای فاطمیه
حیّ علی بزم عزای فاطمیه...🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر دکتر عزیزی بسیار زیبا راز شهرت پسرش را برملا کرد
اگر چشماتون بارانی شد التماس دعا
توی گروه هاتون نشر دهید تا دلاتون زهرایی بشه ان شاءالله 😭
دوستان بخواهید از خانم فرج فرزندشون رو..😭
اللهم عجل لولیک الفرج
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 6 جلسه ششم 🌹 استاد پناهیان 🌷 @IslamLifestyles
جلسه هفتم حال خوب رو تقدیم میکنیم با دقت و لذت گوش بدید.
3559599980.mp3
7.76M
💥سلسله سخنرانیهای بسیار جذاب #حال_خوب 7
جلسه هفتم
🌹 استاد پناهیان
🌷 @IslamLifestyles
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_پنجم این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای ص
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_ششم
خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود.
چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند. زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: «امام آمده.»
در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همة ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم.
توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانة آن ها.
حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم.
نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام.
مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.»
بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.»
از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند.(پایان فصل نهم)
#ادامه_دارد