تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#آیههایآرامش 🌿بنَصْرِاللَّهِ يَنْصُرُمَنْيَشَاءُوَهُوَالْعَزِيزُالرَّحِيمُ 🔸به سبب نصرت و يارى خ
♡
ما + خدا (بزرگتر از ) دنیا و مافیها همه
مطمئن باش☺️✋
#سلام_صباحالخیر_یااهلالخیر
نماهنگ بهار خونه ما.mp3
3.28M
📢نماهنگ | بهار خونه ما
🎙مهدی رسولی
#دهه_فاطمیه
#فاطمیه
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_هشتم اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی ب
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_نهم
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد،
دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام
نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.(پایان فصل دهم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
عرض سلام و ادب بر محبین فاطمه الزهرا سلامالله علیها
شبتون بخیر و دلتوننورانی
ادامه بحث #فاطمیه رو خدمتتون تقدیم می کنم به برکت صلواتی بر محمد و آل محمد🌺
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#فاطمیه_۲ 💞«محبّت» زبان مشترک همه دنیاست. محبت، یه موضوع فرادینی، فرامذهبی و فرافرهنگیه ! 🌀 یکی از
#فاطمیه_۳
بسم الله الرحمن الرحیم
سالها قبل مقام معظم رهبری فرمودن :
💮 «اهلبیت و محبت اهلبیت، محور وحدت شیعه و سنی است.»
👆این نکتة بسیار ظریف و هوشمندانهای هست !
🔁 علیرغم تصور خیلیا، اهل بیت مهمترین محور وحدت مذاهب اسلامی هستن.
🌖 امروزه به دلیل شرایط خاصّ جهان اسلام و نیز شرایط خاص جهان بشریت،
⚠️ما نیاز داریم به اینکه پیش از مظلومیت و بیش از اون، به "محبوبیت" حضرت زهرا(س) بپردازیم.
👌بنا به دستور صریح قرآن باید فاطمه (س)را دوست داشت و این محبّت را ابراز کرد
🕌 در جامعه اسلامی، اگه یه عالم دینی از دنیا بره، اسلام ضربه میخوره💥
«إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِی الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا یَسُدُّهَا شَیْءٌ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ»
💯% مسلّمه با از دنیا رفتن دختر پیغمبر که جبرئیل امین با او سخن میگفت ، که کفو امیرالمؤمنین(ع) بود و پارۀ جگر پیغمبر(ص)
✅ حتی به مرگ طبیعی، اسلام و مسلمین ضربهای به مراتب سنگینتر میخورن💯💯
👆آیا جامعه ما به این «رشد» رسیده که حتی در صورت "رحلت" حضرت زهرا(س) و نه شهادت او، این چنین احساس مصیبت بکنه و بسوزه؟!
🔔توجه به رشد "محبوبیت" به معنای غفلت از مظلومیت نیست.
😭 بلکه کسایی که برای محبوبیت فاطمه زهرا(س) میسوزن و گریه میکنن دیگه برای مظلومیتش چه خواهند کرد؟!
اینایی که وقتی به طور عادی از او یاد میکنن، بغض میکنن، برای درد و ماتم او چه میکنن ؟
✅ جامعۀ ما به این رشد نیاز داره. ما باید به خودمون آموزش بدیم و خودمون رو تربیت کنیم،
👈که فقط برای امام "مظلوم" اشک نریزیم و نسوزیم !
🌷 ما میخوایم در رکاب امام زمانی بمیریم که در "اوج اقتدار" خواهد بود👌
🚫مگه بناست فقط برای هر امامی که مظلومه کار کنیم و بمیریم؟!
یا ذی الاحسان بحق الحسین ما رو از محبین فاطمه الزهرا سلام الله علیها قرار بده 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ
💫و #او خیلی بزرگتر از دلواپسی های ماست...
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
2.09M
چرا نام #کلینیک_ترک_بی_حجابی را انتخاب کردید؟
🎙 #م_طالبی_دارستانی
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_نهم گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.» گفتم: «چرا ن
#دختر_شینا
#قسمت_چهل
#فصل_یازدهم
حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.»
این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید.
پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.»
بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.»
گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.»
گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟»
گفت: «تو هم بیا برویم.»
جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!»
گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.»
گفتم: «برای همیشه؟»
خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.»
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#فاطمیه_۳ بسم الله الرحمن الرحیم سالها قبل مقام معظم رهبری فرمودن : 💮 «اهلبیت و محبت اهلبیت، مح
#فاطمیه ۴
بسم الله الرحمن الرحیم
🌃 در فرهنگ جامعة ما، اون چیزی که خوب دیده میشه «احترام» به حضرت زهرا ست.
⛔️امّا احترام را با «محبوبیت»، اشتباه نگیریم.
💚 محبوبیت هنوز در جامعة ما جایِ کار داره
⬆افزایش این محبوبیت در بین افراد جامعه، بسیاری از مشکلات اجتماعی و فرهنگی ما را حل خواهد کرد.
۱. یکیش اصلاح رفتار و کردار زنان جامعه است ✔️
☔️ وضع حجاب، رفتار و کردار زنان جامعه و تربیت خانوادهها از مسائلی هست که با رواج «محبوبیت» در جامعه به راحتی اصلاح خواهد شد.
🔀امّا اینکه چه رابطهای میان رواج محبوبیت و حل مشکلات جامعه وجود داره ؟
↩️ بر میگرده به رابطهای که میان «محبت»، «عمل» و «معرفت»، وجود داره !
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#فاطمیه ۴ بسم الله الرحمن الرحیم 🌃 در فرهنگ جامعة ما، اون چیزی که خوب دیده میشه «احترام» به حضرت ز
❌ این حرف صحیحی نیست که بگیم حالا که ما نسبت به حضرت زهرا(س) به قدر کافی «محبّت» و علاقه داریم ،
پس حالا باید بریم نسبت به ایشون «معرفت» کسب کنیم و از ایشون درس بگیریم تا بتونیم در «عمل»، پیرو ایشون باشیم.
⁉️کی گفته است بین «محبت» و «عمل» باید واسطهای به اسم «معرفت» قرار داد؟
💖«محبت» خودش عاملِ پیروی و عمله!
❎ البته نمی خوایم ارزش «علم» و «معرفت» رو انکار کنیم ، ما به «معرفت» هم نیاز داریم
✅ امّا در کنار توصیه به محبت، به توصیهای مستقل برای کسب معرفت نیاز نداریم.
💜کسی که میگه من حضرت زهرا(س) رو دوست دارم، امّا رفتارش در عمل مثل ایشون نیست ،
🚫مشکلش این نیست که به یه دوره آموزشی نیاز داره
⚠️ مشکلش اینه که حضرت زهرا(س) رو «کم» دوست داره !
💖باید بیشتر او رو دوست داشته باشه تا مثل او بشه !
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
❌ این حرف صحیحی نیست که بگیم حالا که ما نسبت به حضرت زهرا(س) به قدر کافی «محبّت» و علاقه داریم ، پ
⛔ ️نمیخواد به او توصیه کنیم که «برو حضرت زهرا(س) رو بشناس»
بلکه باید بهش بگیم :
🌼 «حضرت زهرا(س) رو بیشتر #دوست_داشته_باش.»
✅ البته "افزایش معرفت"، خودش میتونه به عنوان یکی از راهها و ابزارهای "بالا بردن محبت" عمل کنه !
❎ الان هیچ بچه شیعهای در جامعة ما نیست که اسم پسرش رو یزید بذاره !
سرش رو هم ببُری این کار رو نمیکنه؛ چرا؟؟ ؟
♦️ آیا در کلاس کسب معرفت شرکت کرده که این کار رو نمیکنه؟!
❤️یا همان مقدار «محبتی» که به اباعبدالله الحسین(ع) در دل او هست نمیذاره این کار رو بکنه ؟
💙همین «محبت» اقتضا میکنه که بعضی از رفتارها در جامعه محال باشه !
خب در مورد بیحجابی هم همینه ✔️
✅ اگه «محبت» نسبت به حضرت زهرا(س) در میان زنان ما زیاد بشه، بیحجابی به همین صورت محال میشه !
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
⛔ ️نمیخواد به او توصیه کنیم که «برو حضرت زهرا(س) رو بشناس» بلکه باید بهش بگیم : 🌼 «حضرت زهرا(س) ر
۰۲ بالا رفتن سطح معنوی زنان🔝
✅ زنان نیمی از جامعه نیستن؛ همه ی جامعه هستن 💯
🌳زنان به دلیل تأثیر ویژهای که در خانواده و تربیت فرزندان دارن،
👌 نقشی حساستر و ویژهتر از مردان جامعه دارن.
💯 به همین دلیل بیشتر از مردان هم به رشد معنوی نیاز دارن.
⛰ارتباط اونا با حضرت زهرا(س) به راحتی اونا رو به قلّة معنویت خواهد رسوند.
💞کافیه با رواج محبوبیت حضرت زهرا(س) ، زنان جامعه به ایشون نزدیکتر بشن
👆 وقتی عظمت این محبوبیت در جامعه رواج پیدا کنه، زنان از اینکه یه زن در دین اینقدر اهمیت داره !
💖و اینقدر مورد علاقه و احترام جامعه است، احساس «هویت» خواهند کرد ✔️
✅ در نتیجه دینداری و معنویت برای اونا راحتتر خواهد بود.
💚💛💙
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
۰۲ بالا رفتن سطح معنوی زنان🔝 ✅ زنان نیمی از جامعه نیستن؛ همه ی جامعه هستن 💯 🌳زنان به دلیل تأثیر و
🌺#قال النبی(ص) :
📣 یا سلمانُ حُبُّ فاطمةَ یَنْفَعُ فی مائةِ مَوطنٍ ایسَرُ تلکَ المواطنِ :
الموتُ و القبرُ و المیزانُ و المحشرُ و الصراطُ و المحاسبةُ.
🌺پیامبر اکرم(ص) فرمودن :
ای سلمان !
💖محبت فاطمه و دوست داشتن او در صد ایستگاه از ایستگاههای قیامت سودمند است،
آسان ترین این ایستگاه ها 👇
مرگ و قبر و میزان و محشر و پل صراط و ایستگاه محاسبه اعمال است.🌾
📚 بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۱۱۶
یا ذی الاحسان بحق الحسین ما رو از محبین فاطمه الزهرا سلام الله علیها قرار بده 🤲
آیتالله بهجت (ره)میگفتن:
هر وقت دلتون برای امام زمان تنگ شد..؛
به صفحات قرآن نگاه کنید ؛)🩵
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 حجاب استایلها و تجویز ذکر در اینستاگرام!
❗️شوهرت بداخلاقه فلان ذکر رو دو هزار مرتبه بگو!
⁉️سند این ذکرها چیه؟ وقتی تذکر میدیم چرا بلاک میکنید؟!
❓اگه برا ثروت، فلان ذکر رو گفت و نتیجه نگرفت و از اصل دین ناامید شد چی؟
⁉️چرا بدون سواد و مطالعه در کار دین دخالت میکنید؟!
فلسفه ى حجاب 3چيزاست:
پوشاندن زيبايى ها
حذف جلب توجه
افزايش حيا
وامروز حجابى عرضه شده كه:
خودش زينت است
جلب توجه ميكند
حيا راازحجاب حذف ميكند
#با_حجاب_به_جنگ_حجاب_رفته_ای☝️
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #قسمت_چهل #فصل_یازدهم حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا
#دختر_شینا
#قسمت_چهل_و_یک
#فصل_یازدهم
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم.
یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد.
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.»
چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
ادامه دارد...✒
📚 #رمان_خوب