تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت20 مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت21
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.ــ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.
_وای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟ــ آره، تو راهم.ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است
تپش قلبم رازیادکرد.(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)با استاد با هم رسیدیم،
شانس آوردم که بعدش نرسیدم.رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم،
🌸🌸🌸
به خودم نهیب زدم.(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.
بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.
سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.ــ اولا که من چایی خور نیستم. دوما روزه ام.ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم.
مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.ابروهام روبالا دادم وگفتم:
🌼🌼🌼
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:–می خوری برات بگیرم؟ــ پس راحیل چی؟ــ روزس؟
ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟خندیدم و گفتم:–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:–یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن،
حداقل بفهمیم اینا چی می گن.سه تایی زدیم زیر خنده.درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...
🌺🌺🌺
حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.ــ خب پس، لطفا فردا بریم.ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.ــ با تعجب نگاهم کردو گفت: –چرا؟ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.چینی به پیشانیش انداخت و گفت:–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه.
در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
#تلنگری
🌸 با هم #مهربان باشیم
✨ هیچکـــــــــس از
✨ آخرین خداحافظی
✨ با خبـــــــــر نیست.
🌸🍃@Gilan_tanhamasir
✍پاداش اطاعت زن از شوهر
🌟رسول خدا(صل الله علیه وآله) خطاب به بانویی که باشوهرمسافرش عهد بست که ازخانه بیرون نرود درهمین عهدش پدرش بیمارشد وازدنیا رفت واین زن عهدش رانشکست.
💫ان َ اللهَ قَدغَفَرَلَکِ وَلِابِیک بِطَاعَتِکِ لِزَوجِک.
💞خداوندبخاطر اطاعت توازشوهرت، هم تو وهم پدرت رابخشید.💞
📔 وسائل الشیعه؛ ج۲۰؛ص ۱۷۵
#ازدواج
💐@Gilan_tanhamasir
سلام وروز شنبه تون بخیر وخوشی 😊
یک کلیپ جانانه تقدیم نگاه مهربون تون🎁
چقدر قشنگه این کلیپ در2⃣جمله کلی نقش زن ومرد مشخص شده 👌
فقط کافیه جای نقش ها جابجا نشند عالی ترین
راهکار هست برای یک زندگی پرازآرامش💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ | تفاوتهای روانشناختی زن و مرد
➕ خاطره جالب علیرضا پناهیان از یک اردوی دانشجویی
🌷@Gilan_tanhamasir
پیام تسلیت رئیس جمهورمنتخب مردمی به خانواده دکتر انقلابی #فرج_نژاد و به خانواده همسنگر عزیزمان مرحومه #بابایی
◾️@Gilan_tanhamasir
🔴اولین مدال طلای کاروان ایران در توکیو
🔹«جواد فروغی» تیرانداز کشورمان در فینال ماده ۱۰ متر تپانچه مقتدرانه و با اختلاف امتیاز مناسب به مقام #قهرمانی المپیک رسید.
🔸این مدال اولین مدال المپیکی تاریخ ایران در رشته #تیراندازی به حساب میآید.
🌺@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔴اولین مدال طلای کاروان ایران در توکیو 🔹«جواد فروغی» تیرانداز کشورمان در فینال ماده ۱۰ متر تپانچه
🔴 دم شما گرم، آقای ما می توانیم!
♦️قهرمان ملی، همه جوره؛
🔹پرستار. پاسدار. مدافع سلامت. مدافع حرم؛
♦️و حالا قهرمان رکورد شکن المپیک.
🔹دم شما گرم آقای جواد فروغی!
♦️دم شما گرم، آقای "ما می توانیم"!
🔹درد و بلای شما بخورد بر سر همه آنهایی که رفتار و گفتار شان، برای نا امید کردن ملت ماست و موفقیت ها و پیروزی های ایران را بر نمی تابند.
♦️آنها که از شنیدن خبر ناکامی ها، ذوق رده می شوند و هنگام پیروزی های ایرانیان، عزادارند.
🔹دم شما گرم که به وقتش، مرهم بر زخم بیماران گرفتار گذاشتید و پرستارشان شدید؛ به هنگام ضرورت، برای عزت و امنیت جان فشانی کردید؛
♦️و درست در لحظه ای که باید، برای ملت خود شادی و افتخار آفریدید.
✍️محمد ایمانی
🇮🇷@Gilan_tanhamasir
♨️ کشاورزان دقت کنند l احتمال بارش باران نسبتا شدید در گیلان
▫️طبق پیشبینیهای هواشناسی برای بازه زمانی ۶ تا ۸ مرداد شاهد ورود سیستم بارشی نسبتا شدیدی به گیلان خواهیم بود
▫️ این سامانه بارشی با خود باران شدید، کاهش دمای محسوس، وزش باد شدید، احتمال رعد و برق و تگرگ به همراه خواهد داشت.
▫️هنوز موج مذکور تثبیت نشده و تغییر و تحول در آن وجود دارد. لذا برای احتیاط شالیزارهایی که رسیده است کشاورزان برای درو آن را به بازه زمانی مزبور نیاندازند.
▫️بهترین شرایط برای برداشت محصولات کشاورزی از یکشنبه ظهر تا سهشنبه است.
#هواشناسی #کشاورزی #گیلان
☔️@Gilan_tanhamasir
🏞 تصاویر زیبایی از آبشار دریابن؛
روستای دریا بن؛ شهرستان اسالم
#گیلان_زیبا♥️
🌷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت21 با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگن
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.با تعجب نگاهم کردو گفت:–اونوقت نظرت؟سرم راپایین انداختم.–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.
سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیام بود، ولی بازهم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.–چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:–راحیل!نگو که... من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهرهاش راجمع کرد و ادامه داد:–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
🍀🍀🍀
نگاهش کردم.– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس،
گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری.
از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
🍃🍃🍃
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.آهی
کشیدوگفت:–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
#حدیث_روز
🌸 حضرت امام علی (ع) میفرمایند:
🍁 جِماعُ المُروءَةِ أن لا تَعمَلَ في السِّرِّ ما تَستَحيي مِنهُ في العَلانِيَةِ .
همه مردانگى، اين است كه در نهان كارى را نكنى كه آشكارا از انجام آن شرم داشته باشى.
📚 غرر الحكم،ح 4785
🌺@Gilan_tanhamasir