eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
805 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ سخنان تکان دهنده  «گیورا ردلر » خاخام صهیونیستی علیه ملت ایران خطاب به رسانه های غربی*   🕳راست و دروغ را بهم بریزید و معجونی از اخبار جهت دار درست کنید. مردم ایران سواد رسانه ای ندارند ، مطالعه ندارند، تمام حرفهای شما را باور خواهند کرد. من اطمینان دارم شما موفق خواهید شد. آنهارافریب دهیدتا از همه چیز و از همدیگر متنفر شوند تابرده ماشوند!!! 🔰. یک خاخام صهیونیستی بنام «گیورا ردلر » در جلسه ای با مدیران و کارکنان رسانه های ضدایرانی ( بی بی سی ، منو تو ، صدای آمریکا ، ایران اینترنشنال و...) در لندن مطالب مهمی بیان کرده که برای نخستین بار منتشر میشود: ♦️ شما کار مهمی دارید و برای اسراییل خدمات مهمی انجام میدهید. من از صمیم قلب ازشماتشکر می کنم. نگران هزینه نباشید، دوستان ما هستند. عربستان قبول کرده همه هزینه ها را بدهد. اما کار شما چیست؟!  👈🕳  ایران را سیاه سیاه نشان دهید. کاری کنید که ایرانیها از همه چیزوهمه کس و از یکدیگر متنفر شوند.  آنها را بمباران خبری کنید. هرلحظه وهرساعت ، با خبرهای ناامید کننده و ترسناک .  مردم ایران را دائم بترسانید ، شکنجه روحی بدهید.!!! 🕳. مردم ایران ادعای آقایی می کنند ، اما اقای دنیا ماییم و همه برده ما هستند.  آنها را تحقیر کنید . با انواع فیلمها و مستندات غربی تحقیرشان کنید. آنها نباید احساس غرور و افتخار کنند. 👈 دروغهای بزرگ بدهید آنها باورمیکنند . در ذهن آنها بکوبید که رسانه های ایران دروغگوهستند تا جذب اخبار شما شوند.  
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
⭕️ سخنان تکان دهنده  «گیورا ردلر » خاخام صهیونیستی علیه ملت ایران خطاب به رسانه های غربی*   🕳راست و
 👈 شما بار سنگینے بر دوش دارید . باید تلاش کنید ، حتے یک لحظه آرام نباشید. زمانی آرام خواهیم شد که باهم در تهران باشیم و ایران را چند تکه کنیم و انتقاممان  را بگیریم. 🕳. شما نباید هیچ خبر مثبتی از ایران انتشار دهید.  مردم ایران نباید به آینده امیدوار شوند. آنها باید دائم خبر منفی بشنوند. بگذارید شما را راحت کنم ، تنها راه شکست ایرانیها ناامید کردن مردم ایران هست. آنها دارای عقاید محکم مذهبی  هستند و این کار ما را سخت کرده است.  تحریم اقتصاد ایران کار بسیار واجبی هست. ایرانیها باید مجازات شوند ، آنها تنها گروهی هستند که نه تنها در برابر ما تعظیم نکردند بلکه  قصد نابودی ما را دارند  ، تمام کار شما این باشد. من برایتان آرزوی موفقیت می کنم. }} 🔰 پی نوشت:  سخنان این خاخام خبیث صهیونیستی را بدقت بخوانید و تفکر کنید. آنها چه در سر دارند و برای اقایی بر دنیا و از جمله ایران چه نقشه های شومی کشیده اند . هوشیاروبیدارباشیم. و با باور کردن شایعات و بزرگنمایی مشکلات داخلی ، که در همه ی کشورها اين مشکلات هست، فریب امپریالیسم  رسانه اے را نخوریم. 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فجایع تامل برانگیزی که در سریال های نمایش خانگی رخ می دهد! قابل توجه صدا و سیما که زود دیر میشود 🖥@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت116 🌹 تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. یعنی خوشحال نشد؟ فکر می کردم از خوشحالی ز
🌺 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه. روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر آمدن راحیل شدم، چند دقیقه ایی صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید می‌آمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد. راه افتادم، به دنبالش بروم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور می‌آید. همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم. نزدیک که رسید عذر خواهی کرد و گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم. از حرفش خنده ام گرفت. – چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه! –چطور؟ ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بود و تو اینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتاد و باعث شد من دیرتر بیام. ❣لبخندی زد و گفت: _پس درسته که میگن "این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید صداها را ندا" – یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟ با شرمندگی گفت: –چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید و بعد به طرف نیمکت حرکت کرد و نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دختر های دیگر فرق می کند، از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم – نمی خواهی بگی چی شده؟ نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگا رنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه ی مستطیلی که دور تا دورش را قرنیزهای آجری رنگ چیده بودند چشم دوخت و گفت: –راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا، استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت: – استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره می گرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم. یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟ 🌺 خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کرد و زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوخته‌ام و سر پا گوش هستم برای شنیدن بقیه ی حرف هایش، ادامه داد: –جوابش بد درآمد. هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم ممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم می‌آمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم: –قدم بزنیم؟ با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت: –عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شد و بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، ❣ قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست. نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بود برگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم: –نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم: – آخر از کار میندازیش. او هم اخم کرد. – اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شما باعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم... نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم: –دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره. میگی چیکارش کنم. حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم. پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری... حرفی نزد، و من ادامه دادم: –مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم: – خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد. – نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره... سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسری‌اش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی دستم گرفتم. –چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟ از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد. عذر خواهی کردم و گفتم: – اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم. ✍ ...
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه 💕روز بیست و دوم ☔️@Gilan_tanhamasir
1_830527106.mp3
15.58M
قرائت دُعای‌ِهَفتُم‌ِصَحیفِه‌سَجّادیّه به‌فرمایش‌مقام‌معظم‌رهبری ❋ 🌹@Gilan_tanhamasir
سلام و ادب صبحتون عالی ☺️ الهی که امروزمان آغازی باشه برای شکر بیکران از نعمتهای الهی🌸 و قلبمان جایگاه مهربانی💖 و زندگیمان سرشار از آرامش✨ 🌱🌸🌱🌸🌱 اگه احیاناً این روزا کسی بهت یادآور نشده اجازه بده من یادت بیارم؛ که تو قوی‌تر از اینی هستی که بخوای جا بزنی، خیلی قوی‌تر حسرت اینو نخور که درهای جلوی روت بسته‌اس؛ اگه قرار نبود باز بشه خدا دیوار می‌کشید جلوت! نه دَر ✅✅✅ 🌷‌@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 19 🔶 بحث ما به اینجا رسید که ما باید فکر و ذکر خودمون رو خوب کنیم تا بتونیم ل
برای 20 🔶 عرض کردیم که انسان موجودی هست که علاقه های مختلفی توی وجودش هست و اگه علاقش به یه چیزی خیییلی زیاد بشه دیگه نمیتونه مقاومت کنه و حتما سمت اون میره.👌 ⭕️ بله واقعا آدم اگه به یه چیز بد خیلی علاقه داشته باشه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و آخرش میزنه خودش رو داغون میکنه. توی این جور جاها زیاد بحثی نیست.
⭕️ مثل اینکه یه نفر داره با سرعت 140 کیلومتر در ساعت توی یه جاده حرکت میکنه و به یه پیچ تند میرسه! واقعا اینو دیگه نمیشه نصیحتش کنی که آقا لطفا سرعتت رو کم کن! اون دیگه داره میره تا تصادف کنه.😒 🔵 بحث ما جایی نیست که آدم نمیتونه مقابل گناه مقاومت کنه. بلکه اونجایی هست که "زورش میرسه گناه نکنه". ✅ در واقع علاقه های بد ما همیشه انقدر شدید نیست که ما رو ضعیف و تسلیم کنن👌
👈 ضمن اینکه علاقه های خوبِ ضعیف رو هم انقدر نباید دست کم بگیریمشون! باید ازشون استفاده کنیم. ✅ مثلا اگه میبینی توی قلبت به امام حسین و امام زمان و سایر اهل بیت علیهم السلام علاقه داری خب این خیلی خوبه. 😊👌اینو حواست باشه که داریش 🌺 اگه یه ذره علاقه به عبادت و خوبی ها داری این خوبه. این علاقه هاتون دست کم نگیر. با اینا میشه کلی کار کرد. حالا یه نکته خیییلی مهم!👇👇
✅ انسان موجودی هست که میتونه علاقه های خودش رو بده. 👈یعنی میتونه علاقه های بدی که توی قلبش داره رو کنه و علاقه های خوب کمی که داره رو زیادترش کنه. انقدر قوی شون کنه که آدم رو به عمل ها خوب وادار کنه.👌 👆✔️ اگه همین چند تا جمله رو از بچگی به همه یاد بدن ما دیگه مشکلی توی جهان نخواهیم داشت. این رمز اصلی موفقیت انسان هاست.
🔹 آقا شما که صبح تا شب دنبال علاقه هات هستی، درسته؟🙂 ✅ خب تو میتونی علاقه هات رو تغییر بدی تا دنبال هر علاقه سطحی ای نری. بلکه دنبال بالاترین و بهترین علاقه ها بری. درست شد؟
⭕️ وقتی که دین میگه دنبال علاقه های بد نرو، خیلی از آدم ها ناراحت میشن! 🔹 خب راستم میگه. علاقشه. داره. "وقتی شما بهش بگی دنبال علاقت نرو بدش میاد" و ناراحت میشه! 💢 مثلا معلم مذهبی صاف میاد به دانش آموزش میگه : دین گفته موسیقی گوش نده! فلان کارای زشت رو انجام نده و... خب معلومه که اون دانش آموز ناراحت میشه. میگه چرا دین میخواد بهم زور بگه و منو از علاقه هام جدا کنه؟😒😐
✅ خب حالا خووووب دقت کنید! این یه حرف خیلی دقیق هست که باید به خوبی جا بیفته تا بسیاری از "سوء تفاهم ها" نسبت به دین حل بشه. 💢 تا این سوء تفاهم ها حل نشه، نگاه آدما اینه که دین داره به انسان زور میگه! اونوقت آدم ها یا سراغ دین نمیان و یا اگه اومدن هم هی میخوان فرار کنن! 😒 خب اینجوری که نمیشه! بذارید این سوء تفاهم دیرینه که از ابتدای زندگی بشر همراهش بوده رو امروز حل کنیم✔️
⭕️ ببینید دین صرفا به آدم نمیگه که دنبال علاقه های بدت نرو. نمیگه که من میدونم تو از این کار خوب خوشت نمیاد ولی باید انجام بدی! ✅بلکه حرف اصلی دین یه چیز دیگه هست... میدونید دین به آدم چی میگه؟ 👈میگه عزیز دلم؛ "تو چرا علاقه هات رو تغییر نمیدی؟ " ✅ خب علاقه هات رو تغییر بده! این که خیییلی راحت تره.😊
✔️ اگه آدم علاقه هاش رو بده حسادتش از بین میره. تکبرش از بین میره، در کل از همه علاقه های بد راحت میشه. حالا یه سوال! - واقعا آدم میتونه همه علاقه هاش رو تغییر بده؟ - بله حتما. انسان میتونه تمااااام علاقه هایی که توی وجودش داره رو تغییر بده.✔️ 🔶 ببخشید حاج آقا! یعنی اگه آدم علاقه هاش رو تغییر بده میتونه به مرگ هم علاقمند بشه؟🙄😐 بله! حتی به مرگ هم میتونه علاقمند بشه!😊 میتونه از کل دنیا دل بکنه.
🌹 خدا به آدم زور نمیگه... میگه عزیز دلم بیا کم کم علاقه هات رو تغییر بده. آروم آروم باهات کار میکنه... ⭕️ میدونید مهم ترین فرق فرهنگ زشت تمدن با تمدن چیه؟ در فرهنگ بردگی غربی که خود اروپایی ها هم ازش ناراحتن به آدم ها میگن "برو دنبال علاقه هات". ✅ اما دین چی میگه؟ 👈 میگه اول علاقه هات رو تغییر بده. بعد برو دنبالشون... 👌 اول علاقه هات رو طراحی و مدیریت کن بعدش هر چقدر خواستی برو دنبالشون... ✨و این فوق العاده ترین عملیاتی هست که در زندگی بشر میتونه اتفاق بیفته... 💕😊💥🎉 انقدر جذابه که نگو.... خیییلی سرگرم کننده و نشاط آور و قدرت آفرین...
خدایا کاش تونسته باشم مطلب رو به خوبی توضیح بدم!😥 از شما بزرگواران خواهش میکنم اگه درسی رو متوجه نشدید یکی دو بار دیگه هم بخونید. ✅ برای بنده خیییلی مهمه که مخاطبم گرفته باشه که دقیقا مطلب چیه. ان شالله جلسه بعدی بیشتر صحبت میکنیم🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت117 🌺 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تی
🌺 ــ کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد. پرواز کنم تا که رها گردم از این غم آخر دل بیچاره که همراه ندارد ..." با خجالت گفت: – چقدر خوبه که اهل شعر هستید. از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: – اهل شعرنیستم، اهل تهرانم، روزگارم بد نيست‌. تكه ناني دارم ، خرده هوشي‌، سر سوزن ذوقي‌.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد: "مادري دارم ، بهتر از برگ درخت‌. دوستاني ، بهتر از آب روان‌. و خدايي كه در اين نزديكي است، لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند. روي آگاهي آب‌، روي قانون گياه‌. من مسلمانم‌." دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم. سربه زیر گفت: – بریم دیگه آقا آرش. ❣همانطور که به سمت دانشگاه می‌رفتیم گفتم: –راحیل. جواب نداد. دوباره گفتم: – راحیل خانم. ــ بله. نچ نچی کردم و گفتم: –الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد. ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم: – ولش کن یه نذری کردم دیگه. نگاهی بهم انداخت و گفت: –الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟ ــ اصرارم کنید نمیگم. ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید. ــ نمیگم. نگاه پیروز مندانه ایی بهم انداخت و گفت: –می گید، مطمئنم. بعد پا تند کرد و گفت: – من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خدا حافظ. 🌺 بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم: – امروز خودم می رسونمت. پیام داد: –نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد. گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر می‌کنم می‌بینم شاید جون من زود خودمونی میشم بیجاره جرات نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تاثیر گذاشته است. به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه ی خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم. بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت: – مادر راحیل گفته: باید با خواهر و برادرش مشورت کنه، خودش خبر میده. پرسیدم: –مامان جان چرا ناراحتید؟ گریه اش گرفت و در همان حال گفت: –دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه. ❣شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت. به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشم‌های مادر قرمز بود. برای عوض کردن جو گفتم: –مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟ – خونه زندگیم همین جاست دیگه. مادر با همان ناراحتی گفت: – من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم. گفتم: – مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدیدخرید کنه؟ بعد دستم رابه طرفین تکان دادم وادامه دادم: –اوه، اوه، چه شود. مژگان اعتراض آمیز گفت: –خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگه ام ها... کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم. –منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. مادر با تشر گفت: –آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه. نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: – عروس بزرگه افاضه فرمودند؟ مژگان بلند شد و مشتی حواله ی بازویم کردو گفت: –برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان. – مگه قرار نشد دیگه از این حرکات... نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: –هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم، کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم: –خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم. 🌺 مادر دلگیر گفت: – آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم. با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: – این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد. مژگان گفت: – ببینیم. در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم. مژگان گفت: –حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه. –خب کاش فعلا چیزی بهش نمی‌گفتی. –باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم مامان اینقدر براش مهم باشه. با تعجب پرسیدم: –برای تو مهم نیست؟ –چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم. حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش می‌آمد، من هم مثل مادر واقعا ناراحت میشدم. ✍