eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
761 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه 💕روز سی ام ☔️@Gilan_tanhamasir
سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🍃 آرزو میکنم:😇 امروزتون سرشار از اتفاق های خوب و خوش🥰 همراه با سلامتی باشه😌 ❤️ 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ درسته که حجاب یک امر مهم و ضروری است، به قول معروف حکم خداست. اون هم به نفع خود آدماست. اما مهمتر از حجاب عفافه. 🧕عفاف یک امر درونی است. یعنی اگر یک خانم چادری باشه ولی رفتارش عفیفانه نباشه، به درد نمیخوره ولی اگر یک خانم کم حجاب رفتار عفیفانه داشته باشه، به مراتب با ارزشتر از اون‌ خانم محجبه است. 🔹هرچند این به این‌معنی نیست که رعایت حجاب(حکم خدا) نکنیم ولی عفیف باشیم کفایت میکنه.❌ ❇️ به هر حال خدا با بنده هاش مشکل نداره؛ رعایت احکام خدا به نفع ماست. اگر اینطور فکر نمیکنیم، دلیلش اینه که لازمه اطلاعات اعتقادی رو بالا ببریم. 👀 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 پوستر | نقشه بُرد 🔻به مناسبت شهادت دانشمند برجسته، سردار عالیقدر و پارسای بی‌ادعا، شهید حاج حسن طهرانی مقدم 🔹سال ۱۳۵۹ جنگ تحمیلی عراق با کمک بسیاری از کشورها بر علیه ایران آغاز شد. ورود به جنگ با آن شرایط و محدودیت ها در خرید سلاح و تجهیزات، ما را بر این تصمیم استوار کرد تا بر توان داخلی اتکا کنیم. یکی از فرماندهان خط مقدم این عملیات راهبردی، شهید طهرانی مقدم بود، او کارش را با یک خمپاره و از آبادان شروع و با اولین تجهیزاتی که از ارتش عراق غنمیت گرفته شده بود، توپخانه را سازماندهی کرد 🔹 با توجه به شرایط ویژه جنگ در آن سال ها، نیاز توأمان به قدرت آتش سنگین و برد بیشتر تجهیزات جنگی به شدت احساس می شد و همین نیاز باعث شد تا برنامه های ساخت موشک را عملیاتی کند و اولین امکانات موشکی ایران در همان سال ها و در حوالی سال ۱۳۶۳ فراهم شد. یادگاری مقدسی از شهید طهرانی مقدم که تا هنوز و تا همیشه بالنده و مقتدرانه ادامه داشته و ادامه خواهد داشت... 🇮🇷@Gilan_tanhamasir
✍ توییت جالب روزنامه نگار مصری: مهم نیست از چه مذهبی است و عمامه اش چه رنگی دارد؛ همین که آمریکا زیر پاهایش درحال نابود شدن است و کرامت اسلام زنده شده است، کفایت می‌کند. ✅ رُوحَنَا الخامنه ای = یعنی حيات و زندگي ما، حضرت آیت الله خامنه ای حفظه الله ✨ 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت128 🌺 هنوز کارهایم کامل تمام نشده بود که مادر آرام کنار گوشم گفت: –شما برید بشینید. زشته روز ا
🌸 از حرفش کمی جا خوردم و تپش قلب گرفتم. همانجا ایستادم، او هم ایستاد. خجالت را کنار گذاشتم و در چشم‌هایش نگاه کردم. چطور می‌گفتم که خیلی دوستش دارم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: –من از قانون جذبی که گفتید چیزی سر در نمیارم. ولی شاید این بار روی شما عمل کرده باشه، چون خیلی قبل از این که شما متوجه‌ی من شده باشید. من شما رو دیده بودم و اون کششی که ازش حرف زدید در من بوجود امد. سرم را پایین انداختم و دنباله‌ی حرفم را گرفتم: –وقتی شما هم از علاقتون گفتید، متوجه شدم که خدا داره امتحانم میکنه. شاید خدا مارو سر راه هم قرار داده تا ببینه بازم به قراری که باهاش گذاشتم پایبندم. چون گاهی وقتی انسان به چیزهایی که توی ذهنش غیر قابل باوره میرسه، ممکنه از هیجانش، قول و قرارش یادش بره. آخه با توجه به حرفهایی که قبلا گفتید، غیر ممکن بود که شما هم به من علاقمند بشید. ذوق را در چشم هایش دیدم. مهربان پرسید: – کدوم قرار؟ شروع به قدم زدن در آن خیابان خلوت کردیم و گفتم: –اذان. وقتی قیافه‌ی متعجبش را دیدم، ادامه دادم: –یادتونه اون بازی کامپیوتری رو گفتم؟ –خب؟ –خدا اونقدر مانع سر راه آدمها قرار میده، تا نتونن به قرارشون برسن. مثل همون بازیهای هیجان انگیز و گاهی هم ترسناک. ولی آدم ها باید زرنگ باشن، اونی برندس که پیچ و خم راهها رو بهتر بتونه پیدا کنه. این مهریه‌‌ایی که گفتم، تنها راهی بود که به ذهنم رسید، برای رسیدن به قرارم با خدا. 🌸می‌خوام به خدا ثابت کنم که من فقط از روی شکم سیری و خوشی نیست که دستورش رو گوش میکنم. روزهایی توی زندگیم بوده که برام سخت بوده، یا مشکلاتی داشتم که سر قرار رسیدن برام واقعا مشکل بود. ولی خب همیشه یه راهی پیدا میشه، تا آدم به هدفش برسه. این رسیدن سر قرارم اصلا مانعی نیست برای دوست داشتن عزیزان. بلکه حتی یه پلکانه برای بیشتر علاقمند شدن. همانطور که کنارم قدم بر‌می‌داشت، نگاهم کرد. هنوز متعجب بود. دستهایش را در جیبش قرار داد و نفس عمیقی کشید. –یعنی به نظر تو زندگی یه بازیه؟ –میشه اینطور هم گفت، یه بازی گاهی، پیچیده. البته من اینطور تعبیرش می‌کنم. چون همیشه دنبال راه حل هستم. شاید بشه گفت یه معماست. فقط فرقی که هست، توی نتیجشه. شاید بعضی بازیها نتیجه‌ایی نداشته باشن، وفقط محض سرگرمی درست شده باشند.، ولی زندگی این‌طور نیست. یعنی نباید باشه. نباید از سر سرگرمی زندگی کرد. این دنیا با همه‌ی سختیهاش یه نتیجه‌ی عالی داره... صدای زنگ گوشی‌اش باعث شد سکوت کنم. از صحبتهایی که با فرد پشت خط کرد فهمیدم که با مادرش صحبت می‌کند. بعد از قطع تماس با خنده گفت: –نمی‌دونم چرا مامانم امشب نگرانم شده. خب ادامه ی حرفت رو بزن. با لبخند گفتم: –می‌خواهید ادامه‌ی بحث بمونه برای بعد. زودتر برید تامامانتون نگران نشه. دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت: –اینجا پرنده هم پر نمیزنه، چه محل خلوتی دارید. بعد بوسه‌ایی روی دستم زد. –خوش به حال مامانم با این عروس گلش... ✍ ...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت129 🌸 از حرفش کمی جا خوردم و تپش قلب گرفتم. همانجا ایستادم، او هم ایستاد. خجالت را کنار گذاشتم
❣شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شد و بغلم کردو تبریک گفت.قبلا برایش همه چیز را تعریف کرده بودم و تبریک گفته بود، ولی به قول خودش هیچ چیز حرف زدن رو در رو نمیشه. به سر تا پایم نگاهی کرد و گفت: – بالاخره کار خودت رو کردی نه؟ به افق خیره شدم و لبخند زدم. بوسه ایی از گونه ام کرد و گفت: ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم. در محوطه سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب داد و پیشمان نماند و رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم و گفتم: –حالش خوب نیست؟ سوگند شانه ایی بالا انداخت و گفت: –اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه. ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خوب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟ سوگند کیفش رو از روی دوشش سر داد روی دستش و گفت: — چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه. ❣به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان امد و سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد، کمی دردم آمد ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم. سوگند با لبخند به آرش سلام داد و تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت. آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم. با فشاردوباره ایی که به دستم وارد کرد آخی گفتم و اخمی کردم. خنده ایی کرد و گفت: –درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم. ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم خونه. بعد نگاهی به دستهایمان که در هم گره خورده بود انداختم و گفتم: –میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟ ــ شما جون بخواه، چرا خواهش، شما دستور بفرمایید. ــ میشه توی دانشگاه دستهای هم رو نگیریم. باتعجب گفت: –ما که محرمیم. ــ درسته، ولی همه که نمی دونند. بعدشم دانشگاه محیطش با جاهای دیگه فرق می کنه. دستش را شل کرد و من‌ هم آرام دستم را از دستش بیرون کشیدم. درآخرین لحظه فشاری به دستش دادم. لبخندی زد و به طرف کلاس راه افتادیم. ❣نزدیک کلاس که شدیم گفت: –پس حالا که گوشیتم جا گذاشتی سر یه ساعت مشخصی که می گم بیا کنار ماشین، تابا هم بریم. یه وقت اگه ندیدمت از الان بگم، که دوباره زیر پام علف سبز نشه. بعد از قرار گذاشتن وارد کلاس شدیم. چند تا از پسرها با دیدن ما شروع به صوت و کف زدن، کردند. کم‌کم بقیه ی بچه ها هم همراهی‌شان کردندو کلی کلاس را شلوغ کردند. من که اصلا انتظارش را نداشتم هاج و واج مانده بودم. ولی آرش انگار زیاد هم جا نخورده بودو با خنده و شوخی همراهی‌شان می کرد. همه باهم بادا بادا مبارک باد می خواندند. آرش کنار گوشم گفت: – کی چند دقیقه پیش می گفت، همه که نمی دونند؟ همانطور با بهت نگاهش کردم و گفتم: – چطوری تو این فرصت کم به همه خبر دادید؟ یعنی خبر اسوشیدت پرس باید بیاد از شما... دختر ها دیگه نگذاشتند حرفم را تمام کنم، دورم جمع شده بودند و تبریک می گفتند و سربه سرم می گذاشتند. یکی از بچه ها که من اصلا سنمی با او نداشتم گفت: – رحمانی، از وقتی شنیدم تو با آرش نامزد کردی شاخام خیلی اذیتم می کنه. آخه چطوری میشه؟ آرش با همه ی دخترها می گفت و می خندید و خوش و بش می کرد اِلا تو، من حتی یه بارم شمارو باهم ندیدم اونوقت چطوری آخه...جلل الخالق. من فقط لبخند زدم ولی سوگند یه فیگور فیلسوفانه ایی به خودش گرفت و گفت: –اگر عشق، عشق باشه، اصلا نیازی به حرف زدن نداره. بچه‌ها همه باهم خندیدند. همان موقع استاد وارد شد و همه سرجاهایشان نشستند. ❣آرش ماشین را روشن کردو راه افتاد. هنوز چند دقیقه ایی نگذشته بود که گفت: –موافقی بریم پارک؟ ــ باشه. نگاهی به من انداخت ودستم را گرفت، از حرکت ناگهانی‌اش تعجب کردم و این از نگاه تیز بینش دور نماندو گفت: – اینجا که مجازه نه؟ تبسمی کردم و گفتم: –اختیار من دست شماست، اگه منم گاهی چیزی می گم، فقط یه نظره، تصمیم گیرنده همیشه شمایید آقا. نگاهش رنگ تعجب گرفت و ماشین را کنار زد و دستم را رها کرد و ترمز دستی را محکم کشیدو گفت: – چی گفتی؟ من هم با استرس گفتم: –حرف بدی زدم؟ دوباره دستم را گرفت و بوسه ی محکمی رویش نشاند و گفت: – نه، فقط من زیاد جنبه ندارم، حداقل موقعی که دارم رانندگی می کنم، از این حرفها نزن. خندیدم و گفتم: –آهان، حالا منظورتون رو فهمیدم. اخم شیرینی کرد و گفت: – اینقدرم شما، شما نکن. وقتی سکوتم را دید دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: –اینجوری که میگی احساس راحتی نمی کنم. ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
✨اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي عِنْدَكَ وَجِيهاً بِالْحُسَينِ عَلَيهِ‌السَّلام فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَة» خدايا مرا در دنيا و آخرت به‌ واسطه «حسين عليه‌السلام» عزيز و مقبول قرار بده. 🌦نام تورا می‌برم و زیبا می‌شوم! 🌷@Gilan_tanhamasir
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه 💕روز سی و یکم ☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا