✅حتی فرمودن #عقل سالم در #بدن سالم هست.
بسیاری از مشکلات روحی و گناه ها در اثر بدن ناسالم به وجود میاد.
🌹اگه کسی بتونه بدنش رو در حالت #متعادل نگه داره، علاوه بر اینکه خیلی کم بیمار میشه، میتونه خیلی خوب فکر کنه و #ذهنش رو خیلی راحت از افکار مزاحم پاک کنه.
🔷برای اینکه بتونیم عمیقا بحث رو جا بندازیم لازمه که توی چند درس، برخی مبانی طب اسلامی خصوصا بحث مزاج شناسی رو با هم مرور کنیم
✅ طب اسلامی بخش های متعددی داره ولی ما بیشتر یه مرور اجمالی بر شناخت طبایع خواهیم داشت.
اول از همه اینکه قدیمی ها میگفتن ۴ عنصر اصلی سازنده جهان، ایناست:
آب
خاک
باد
آتش
یعنی جهان از این چهار عنصر ساخته شده.
بدن انسان هم دارای این ۴ طبع هست:
طبع آتش که میشه #گرما
طبع باد که میشه #سرما
طبع خاک که میشه #خشکی
طبع آب که میشه #تری
🔷⭕️🔷⭕️🔷⭕️🔷
🌹 هر یک از آدما معمولا یکی از این چهار طبع رو دارن
🔷بعضیا صفراوی هستن که میشن گرم و خشک
🔷بعضیا دموی هستن که میشن گرم و تر
🔷بعضیا سوداوی هستن که میشن سرد و خشک
🔷بعضیا هم بلغمی هستن که میشن سرد و تر
🌺البته اگه کسی بتونه تمام موارد طب اسلامی رو رعایت کنه، میتونه به یه طبع پنجمی برسه به نام #اعتدال
✅کسی که طبعش معتدل باشه عمرش طولانی و با کیفیت خواهد بود.
این خییییلی خوب و مهمه که هر کسی بتونه طبع خودش رو به خوبی بشناسه و تغذیه مناسب همون طبع رو داشته باشه.
🔴 افراد دموی درشت اندام و تنومند هستند و بدنی عضلانی و ماهیچه ای دارند. چهارشانه بوده، قفسه سینه پهن و اندامی ماهیچه ای دارند.
توپر بوده، استعداد نسبی چاقی دارند و آنان را نمی توان لاغر و کمر باریک کرد.
قد متوسط تا بلندی دارند و کشیدگی اندامشان کمتر از صفراوی ها و سوداوی ها است.
🔸 دست و پا و اندام درشتی دارند و کف دستشان پرگوشت است. در صورت افزایش وزن معمولا نواحی پایین تنه (ران و باسن) آنان چاق می شود.
🔹پوست : دارای پوستی سرخ و سفید یا سبزه و گلگون هستند.
پوست بدن ایشان گرم، مرطوب و نرم با منافذ درشت است.
🔺افراد پرخونی هستند و حجم خون در بدنشان بیش از حد معمول است و به همین دلیل به راحتی چهره شان سرخ و برافروخته می شود.
🔸 در مواردی خصوصا در زمان استرس زیاد، آکنه های گرد و قرمز می زنند که بیشتر در کتف و سینه بروز می کند تا صورت.
🔺 مو: معمولا پر مو هستند. موهای پرپشت، ضخیم و مُجعد یا حالت دار دارند.
رنگ موها متغیر است، سیاه، خرمایی، تیره یا روشن.
🔹 سرعت رشد موها زیاد است. موهای آنان ریزش زیاد ندارد و سفیدی زودرس هم ندارد، اما مثل همه گرم مزاجها استعداد ریزش مو و طاسی سر را، خصوصا در ازدیاد گرما و سنین بالا دارند که این ریزش معمولا در وسط سر اتفاق می افتد.
🔷موهای بدن زیاد بوده و به ویژه در قسمت شانه و سینه، موهای ضخیم و مشکی و درشتی دارند. در ناحیه پایین کمر و پاها هم موی زیادی دارند.
🔹ناخن : زیر ناخنهایشان قرمز است.
🔸تعریق : منافذ پوستی درشتی دارند كه از علائم منافذ درشت خوب عرق كردن است. گرمایی هستند، تعریق فراوان و عرق گرم دارند. حالت برافروختگی و کلافگی دارند.
🔺رگها : رگهای بدن به خصوص در پشت دستان، گردن، روی پاها و گاه پیشانی واضح و برجسته است.
🔻نبض : نبضی پر، وسیع، قوی، سریع و نرم دارند.
چشم : رنگ سفیدی چشم گرایش به قرمزی دارد و عروق چشم مشخص است. رنگ چشم معمولا میشی تیره یا سیاه است. وضعیت چشم از نظر پف یا گودی زیر چشم معمولی است
برای این جلسه تا همین جا باشه.
✅ ان شالله سایر خصوصیات طبع گرم و تر رو در درس های بعد تقدیم میکنیم.
فقط این نکته رو عرض کنم که مهم ترین عامل پراکندگی ذهنی، بهم ریختگی مزاج انسان هست.
وقتی که سرد و گرم و همه چی با هم قاطی بشه دیگه آدم نمیتونه تمرکز کنه...
✔️با ما همراه باشید
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت148 💞 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت149
🌷 آرش
همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم.
گوشیام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت.
ــ الو...
داد زدم:
ــ گفتی چه غلطی می کنی؟
او هم با صدای بلند گفت:
ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم.
با خودم گفتم، بلوف میزند.
سعی کردم آرام تر باشم.
ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ایی با هم بودیم، تموم شد.
با بغض گفت:
ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کرد و ادامه داد:
ــ من دوستت دارم.
پوفی کردم و گفتم:
– سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من...
حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت:
– خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی...
قطع کرد...
دوباره بهش زنگ زدم. میخواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانهایی نکند...ولی گوشیاش را جواب نداد.
به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم.
باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم.
خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند میزند.
مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد...
🌷ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟
ــ مگه خودتون نگفتید؟
خندید و گفت:
– حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن.
مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و رو به راحیل گفت:
ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده.
نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت و لبخندی زد. ولی چشم هایش
نمی خندیدند.
سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد و گفت:
– اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید.
مادر هم با بی میلی گفت:
–آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم.
مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–ایول مامان.
مامان نگاهی به مژگان کرد و گفت:
–اگه هوس کردی میخوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر.
مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت:
–اگه این کار رو کنید که عالیه.
رو به روی راحیل نشستم.
نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم:
ــ خوبی؟
با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد.
شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار میکردم.
در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد.
🌷 با ساقه های جعفری روی دستم زد و گفت:
ــ فقط برگهاش رو پاک کن.
ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه.
راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت:
ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم.
مژگان برگشت از مامان پرسید:
ــ آره مامان جان.
مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت:
– هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه.
بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت:
–آرش فقط باید بری کشک بگیری.
به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم:
ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟
فکر می کردم استقبال کند.
ولی بی تفاوت گفت:
–نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کرد و گفت:
ــ آهان تکنولوژی فکر.
مدام سعی می کرد نگاهم نکند.
یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است.
خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم:
–اگر خواهش کنم با من بیای چی؟
نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشید و گفت:
ــ باشه.
به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
ــ راحیل.
ــ بله؟
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت149 🌷 آرش همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم. گوشیام را درآوردم وبه
:
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت150
💕 ــ چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
– میشه نگم؟
ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ حل که نمی تونم...
ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگاهم کرد و گفت:
ــ چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
–جون آرش بگو...مرگ من بگو...
سرش را پایین انداخت.
– دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
ــ به یه شرط.
ــ چی؟
ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
او هم خنده اش گرفت و گفت:
ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟
ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
باخنده گفت:
– گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم و گفت:
–یه عکسی برام از یه فرد ناشناس آمده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد.
با صدای راحیل به خودم امدم.
ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشیاش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی.
وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
💕 گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم.
ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته.
با این حرفش همهی خشمم جایش را به خجالت داد.
با شرمندگی گفتم:
ــ راحیل عذر می خوام.
این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد...
حرفم را برید.
– مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم.
گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه.
دوباره شرمنده گفتم:
–تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم.
آرام گفت:
–من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
–راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید:
ــ اسم این دختره سودابس؟
از حرفش جا خوردم و گفتم:
ــ آره. خودش گفت؟
ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود.
ــ با تعجب گفتم:
–کی؟
ــ دیگه این رو نپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
–اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کرد آمده بود این رو بهت بگه؟
شاکی نگاهم کرد.
مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم.
حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد.
بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت:
اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟
وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمهام با دخترش زنگ زدند و گفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند.
💕 با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت:
– حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند.
ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان میخوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه.
مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی)
آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم:
– اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟
خیلی جدی گفت:
–فردا ببرش خونشون،
شاکی گفتم:
– اگه مژگان بره خونه ی مامانش...
این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد.
یعنی وقتی مادرم عصبانی میشود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم.
مادر با صدای کنترل شده ایی گفت:
–کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت.
از حرفش خنده ام گرفت .
–کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟
مژ گان وارد آشپزخانه شد و گفت:
–چی میگید مادرو پسر یواشکی؟
ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط...
مادر چپ چپ نگاهم کرد و باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم.
زیر لب گفتم:
–میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
والا بنده شرمنده میشم وقتی این مدل پیاما به دستم میرسه
این عزیزمون جوری ابراز ناراحتی میکنن که انگار ما طلبی داشتیم و ایشون نتونستن برگردونن
چه روح بزرگ و تواضعی دارن
واقعا خوشا به حالشون
الحمدلله از ظهر تا حالا مبلغ ۴۰۰ تومن دیگه به لطف شما عزیزان واریز شد
نم نم خدا بخواد داریم به آخرش میرسیم☺️
یه یا علی بگید ببینیم می تونیم امید به خدا زودی جمعو جورش کنیم؟💪
سلام امروزتون بخیر و نیکی🌸
امیدواریم حالتون خوب باشه و وجودتون سلامت👌
روزتون پر از حس زندگی✨
🌿🌸🌿🌸🌿
چیزی که باعث غرق شدن میشه، افتادن تو آب نیست، موندن زیر آب و بالا نیومدنه
مراقب باشیم تو اشتباهات پایین نمونیم👉
🌹@Gilan_tanhamasir
🍃🍃🍃🍃🍃
🌹امیرالمومنین امام على (ع) فرمودند:
🔅هرگاه از سختى كارى ترسيدى در برابر آن سرسختى نشان ده، رامت میشود.
#حدیث_روز
🍃🍃🍃🍃🍃
@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🍃🍃🍃🍃🍃 🌹امیرالمومنین امام على (ع) فرمودند: 🔅هرگاه از سختى كارى ترسيدى در برابر آن سرسختى نشان ده، ر
#انگیزشی
همین الان تصمیم بگیر💪
ببین کدوم کاره که رو زمین مونده و انجام ندادنش شده درگیریه ذهنیه هر روزت.
اول نیت کن که برای رضای خدا بری سمتش
بعدم با توکل به حامیِ همیشه همراهو همه چیز دان بدون ترسو واهمه تمام تلاشت رو برا انجامش انجام بده👇
به فرمایش آقا امیرالمومنین برو تو دلش، اگه دیدی سرسختی کرد، بگیرش بزنش به درو دیوار اینقدری که خسته شه ، کمبیاره و تسلیمت بشه
وقتی یکیو داری که هم داناست هم توانای مطلق
و از مادر هم بهت مهربونتره ، قطعا نباید دیگه غمی داشته باشی😍
فقط اینکه حواست باشه
چون خیرت رو میخواد همه امورتو بسپار بهش
با وجود تمام تلاشهات اگه نتیجه نگرفتی ، بگو شکر، راضیم،تسلیمم، چون اونیکه مصلحت دونه خودش خوب میدونه چی بهتره برات
این ادب کردنت مقابل پروردگار عالم باعث میشه همه کائنات برا جبران مافات، برات به تکاپو بیفتن
تو برای و با یکی (پروردگار) باش
همه برای تو و با تو میشن
این قانون خدای عالمه
خودش قول داده، رد خور نداره😉
پس بسم الله
ببینم چه می کنیا💪
🌸🍃🌸
💐 چهار سال پیش در چنین روزی سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی در نامهای به رهبر معظم انقلاب #پایان_حکومت_داعش را رسما اعلام کرد.
🔸حاج قاسم در بخشی از این نامه مینویسد: حقیر بهعنوان سرباز مکلفشده از جانب حضرتعالی در این میدان، با اتمام عملیات آزادسازی ابوکمال آخرین قلعه داعش با پایین کشیدن پرچم این گروه آمریکایی ــ صهیونیستی و برافراشتن پرچم سوریه، پایان سیطره این شجره خبیثه ملعونه را اعلام میکنم و بهنمایندگی از کلیه فرماندهان و مجاهدین گمنام این صحنه و هزاران شهید و جانباز مدافع حرم ایرانی، عراقی، سوریهای، لبنانی، افغانستانی و پاکستانی که برای دفاع از جان و نوامیس مسلمانان و مقدسات آنان جان خود را فدا کردند این پیروزی بسیار بزرگ و سرنوشتساز را به حضرتعالی و ملت بزرگوار ایران اسلامی و ملتهای مظلوم عراق و سوریه و دیگر مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض مینمایم و پیشانی شکر را در مقابل پیشگاه خداوند قادر متعال بهشکرانه این پیروزی بزرگ بر زمین میساییم.
وَ مَاالنَّصر الّا مِن عِندِالله العَزِیزِ الحَکِیم
فرزند و سربازتان #قاسم_سلیمانی ۳۰ آبان ۱۳۹۶
🌹@Gilan_tanhamasir
🔴 روسری مردانه به بازار آمد!
🔹چندی پیش جاستین بیبر، یکی ازخوانندگان غربی، در کنسرت خود با روسری روی صحنه رفت و اجرا کرد.
🔹و چند روز بعد یک برند ایتالیایی به نام بنتون از محصول جدید خود که یک روسری قابل استفاده توسط هر دو جنس زن و مرد است رونمایی میکند.
🔺یکی از وظایف اصلی سلبریتی ها آماده سازی ذهن مردم برای پذیرش نقشههای #مدیران_رسانه است.
⚠️ #قبح_زدایی سلبریتی ها اتفاقی نیست بلکه هدفمند و برنامه ریزی شده است ...
🌐@Gilan_tanhamasir
سلام دوباره محضر نورانی سروران با محبت✋
وقت تون به خیر 🌹
بر خودمون واجب میدونیم که از زحمات تک تک شما خیرین عزیز تشکر کنیم ❤️
گاهی بعضی آدمها حاضرن جون بدن ولی از مال و پولشون حاضر نیستن بگذرن 😏
شما رو خدای متعال انتخاب کرده ، چون قابلیت رشد رو بهش نشون دادید .
فقط خود خدا میدونه چقدر ثواب داره که یک خانواده رو ساپورت میکنید😌
واقعا کسی نمیدونه که توی این حمایتهای شما چقدر برکت نهفته اس ، چقدر بیماری و شر از شما خانواده تون دور میشه✅
ممنونم که حمایت میکنید🌹
شماره کارت جهت خرید یخچال برای دو خانواده ی شریف و با آبرو👇
6037991945751125
ملیحه قربانی زاده
امروز یه واریزی ۱۰۰۰ تومنی داشتم☺️
می دونید معنیش چیه؟👇
"یعنی من درحد توانم کنارتون هستم "
یعنی احساس مسئولیت، یعنی بی تفاوت نبودن نسبت به اذیت بودن همنوع
واقعا خوشا به سعادت چنین افرادی که روح بزرگی دارن
بی توجه به کمیت غرق در کیفیت هستن که هرجورشده محضر خداوندگارشون حاضری بزنن
الهی که خدا به حال معنوی و مالتون خیرو برکت بده
آمین یا رب العالمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربانی تان مستدام ❤️
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
: #عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت150 💕 ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده،
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت151
💞 موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیهی آمدن عمه را پیش کشید.
خیلی حرفهایی و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد.
حالا من هر چه چشم و ابرو میآمدم، فایدهایی نداشت. کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد، زیاد اهمیتی نمیدهد که چه میگویم. فقط سعی میکند کار خودش را پیش ببرد.
بعد که میگویم مادر من، چرا فلان حرف را زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربان میشود و میگوید:
– مادرقربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمیکردم ناراحت بشی. می خوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری میشود که من همیشه کوتا میآیم.
مادر همانطور که به مژگان اصرار می کرد که کمی بیشتر غذا بخورد رو به من گفت:
– به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت
می کنند فردا صبح می رسند، باید بری دنبالشون.
با اشاره به مادر فهماندم که به راحیل هم تعارف کند.
مادر با لحن خاصی گفت:
–راحیل که تعارفی نیست. داره میخوره دیگه.
راحیل سرش را بلند کرد و من چقدر از حرف مادرم خجالت کشیدم.
برای عوض کردن موضوع گفتم:
ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟
مادر گفت:
–به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردند. عمت میگفت همه تعریفش رو میکنند.
عمه را دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزه ایی بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمی دانم چرا ازدواج نکرده بود.
راحیل سرش را دوباره پایین انداخت.
خیلی آرام مشغول خوردن بود. ولی هر چه
می خورد از غذایش چیزی کم نمیشد.
💞 با شنیدن حرف مادر گفت:
ــ مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟
ــ فکر کنم "ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدیدتر شده.
ــ طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش.
–آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردند، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد.
حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن.
قضیهی بچهی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد.
حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنند.
راحیل نفس راحتی کشید و گفت:
–خدارو شکر، پس دیگه انشاالله خوب میشه.
ــ چه می دونم، اوایل که می گفتند درمان نداره. ولی حالا...
مژگان حرف مادر را قطع کرد.
–مامان جان، من که نمیخواستم بچم رو بندازم.
مادر گفت:
–میدونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم میترسید بچه ناقص بشه.
حرف مژگان برایم خنده دار بود، وقتی میدانستم او هم با شوهرش هم عقیده بود.
بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم:
–من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟
ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه.
باتعجب گفتم:
ــ چی میگی؟
ــ دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس.
ــ سرش را پایین انداخت و گفت:
– حالا بعدا که مهموناتون رفتند دوباره میام.
اخمی کردم و گفتم:
– نه راحیل، هر وقت من بگم میری.
با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت
می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود.
💞–راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم.
فوری بلند شد و گفت:
–تو بگو چی میخوای، من برات میارم.
به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم.
وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت.
بعد کنارم روی تخت نشست.
با اخم نگاهش کردم.
اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلند و قشنگش، با آن بافت زیبا جذابتر شده بودند. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بود که خیلی برازندهاش بود.
ناخودآگاه اخم هایم به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– نه به اون اخمت نه به این لبخند ژکوندت.
دستش را گرفتم و گفتم:
–مگه میشه به تو اخم کرد؟ دستش را بوسیدم و بلند شدم.
صدایم را کلفت کردم وگفتم:
– کاری نداری ضعیفه؟
او هم بلند شد و لبخند زد.
–نه، به سلامت آقامون.
آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت و در آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم:
–اینقدر دلبری نکن راحیل... پشیمون میشم از سرکار رفتن ها...
بعد موهایش را بوییدم و گفتم:
ــ امشب اینجابمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می برم می رسونمت.
صدای ضربان قلبش را میشنیدم. از خودم جدایش کردم.
به چشمهایش زل زدم.. لپ هایش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود دارد که ناراحتم کند...با لبخند گفتم:
–من میرم، توام بشین با درسها خودت رو مشغول کن.
بدون این که نگاهم کند گفت:
– آره کلی خوندنی دارم.
از اتاق بیرون آمدم و به مادرگفتم:
–من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان...
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت151 💞 موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیهی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی ح
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت152
💞 راحیل
بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم.
ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم.
بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت:
ــ نه، به کارت برس.
نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.
بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بود و من متوجه نشده بودم.
کتاب ها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش.
تقه ایی به در زدم و وارد شدم.
مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد.
ــ بیا تو.
داخل رفتم و گفتم:
بیداری؟
ــ با ضربه ایی که به در زدی بیدار شدم.
ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم خوابی.
بلند شد نشست و گفت:
ــ چی شده یاد ما کردی.
اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم:
ــ خواستم یه کتاب بردارم.
نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت:
ــ چه حالی داریا.
💞 بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها.
بلند شد ایستاد و همونطور که به کار من نگاه
می کرد گفت:
ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟
ــ از دست من؟
ــ اهوم.
کامل به سمتش برگشتم.
ــ آخه چرا؟
ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا.
ــ مگه آرش نمیخواد بره؟
ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و آمده نظرش عوض شده.
با چشم های گرد شده گفتم:
– من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم:
ــ مامان جان بدین من خرد کنم.
بی اعتنا گفت:
ــ دیگه داره تموم میشه.
خیلی برایم سخت بود در مورد مسئله ایی توضیح بدهم که من در موردش بیتقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمیشود.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردهام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته.
حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه میآید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
–مامان جان کار دیگهایی ندارید من انجام بدم؟
ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم.
💞 همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم:
–مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد.
پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم و ادامه دادم:
–اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا...
حرفم را برید و گفت:
–کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا..."
ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم.
سرش را به یک طرف کج کرد و گفت:
– پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
ــ چشم.
پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بود و در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد.
شب وقتی آرش برگشت.
به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.
لباسهایش را عوض کرده بود و با عصبانیت به گوشیاش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت:
–راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
–چقدر عجله داری...
💞 سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...
حرفش را ادامه نداد...
نگران گفتم:
– اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت:
–سودابه تهدید کرده میره به خانوادهات میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره.
ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟
سرش را به طرفین تکان داد و گفت: هردو.
ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟
ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده.
نمی دونم از کجا گیر آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلویم روی زمین زانو زد و گفت:
– واقعا چیکار می کردی راحیل؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
– هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدهم.
ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
.