قــــــرار عاشــــقانه❣️
ختم صلوات جمعه ها✨✨
✨خدایا اللهم عجل لولیک الفرج به حق الحسین علیه السلام✨
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✨قرار ما جمعه ها ختم صلوات جهت تعجیل در فرج امام عصر (عجل الله) ✨
🍃🌹لطفا روی لینک زیر زده و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/02dfzq
با ارسال این پست به کانال ها و گروه ها موثر در فرج باشید.🙏🌹
🌹@Gilan_tanhamasir
❇️ از من سوال میشود که در شبکه های مجازی کنونی که متعلق به دشمن است وارد بشویم یا نه؟
✅ پاسخ رهبر انقلاب👆
🌐@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | نمونه ای از جرم تشویق و فریب
افکار عمومی... تا آخر ببیند
#روشنگری
#سواد_رسانه
#جریان_تحریف
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دستور رئیسجمهور برای پیگیری خواستههای پرستاران
آیتالله رئیسی در دیدار با جمعی از پرستاران استان لرستان:
🔹مشکلات پرداختها و معوقات پرستاران باید حل شود.
🔹معاون اجرایی رئیس جمهور، مسئول پیگیری اجرای خواستههای پرستاران است.
🎊 @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت186 🌷 –نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟ –به کدوم راه؟ کامل نشست و
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت187
🌹🍃نفسم را بیرون دادم.
–باید خوش بین بود. انشالله که همه چی درست میشه.
موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمدو کمک کرد، واین برای من و فاطمه عجیب بود.
کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛
–بیابریم توی اتاق.
همین که خواستیم برویم با شنیدن صدای عمه مکث کردیم.
–فاطمه، مادر حاضرشو کم کم بریم.
–چشم.
فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با اِکراه نگاهش کرد.
–چیه؟ چراعین طلبکارها نگاهش می کنی. مستاصل نگاهم کرد.
–نمی دونم چیکار کنم.
فهمیدم با چادرش درگیر است.
–با نامزدت درموردش صحبت کردی؟
–اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه.
–یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟
–نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه.
یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم.
اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم بهش بی احترامی کردم.
–خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیده اییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه.
فکری کرد و چادر را روی تخت پرت کرد و گفت:
– باید بهش عادت کنم. چارهایی ندارم.
–نه فاطمه جان این کار رو نکن.
–پس چیکار کنم؟
🌹🍃– به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی
باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن.
اون وقته که توی گرمای پنجاه درجه ی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی.
یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست.
–ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه.
–خب الان بپوش که اون بنده خداهم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون چند روز کم کم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده بعد.
خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه...
با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق.
–می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟
–آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم.
همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی میکرد. بعد دم در تا کفش هایش را بپوشد.
من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن دایی به طرفم آمد و گفت:
–راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو.
زن دایی تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگیاش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود.
زن با شخصیت و دوست داشتنی بود.
🌹🍃 مشتاقانه بغلم کرد و همانطور که می بوسیدم گفت:
–دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده.
از حرفش خجالت کشیدم. آن هم گفتن این حرف بین این جمع، به نظرم سنگین بود.
بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.
در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کرد و گفت:
–عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادر و نامزدتم بردار بیایید پیش ما.
نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد.
–چشم عمه، مزاحم می شیم.
آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوار و تیشرت پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را
بیشتر می پسندیدم.
اینطوری خیلی جلب توجه دخترها را می کرد.
بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم.
احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن میتوانم پیدا کنم.
🌹🍃 –دنبال چی می گردی؟
تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست.
آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
–ولش کن بریم آب معدنی بگیریم.
توی مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد.
–ایناهاش، توام می خوری؟
–حالا تو بخور.
لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که داشتم از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت.
به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم.
دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش مشکوک به لیوان پر از آب تو دستم نگاه کردو پرسید:
–چرا نمی خوری؟
از سالن بریم بیرون می خورم.
زیر چشمی کنترلم می کرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم.
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمیآمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت187 🌹🍃نفسم را بیرون دادم. –باید خوش بین بود. انشالله که همه چی درست
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت188
🌹🍃 صدای قدمهای بلندش میآمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.
ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم.
باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من...
لیوانم از دستم سر خورده بودو کوبیده شده بودتوی صورت این آقا. آب از صورتش می چکید و بهت زده خیره شده بود به من.
صدای پای آرش را شنیدم که به دو خودش را به ما رساند و کف دستش را روی سینهاش گذاشت و تند و با عجله گفت:
–داداش ببخشید، فکر کرده منم، متوجه نشده، بعد اشاره کرد به صورت آقا و گفت:
–بزارید ببینم طوری نشده باشه. اون آقابا عصبانیت دستش را پس زد و گفت:
–توی خیابون جای دعوای خانوادگیه؟
آرش دوباره عذر خواهی کرد.
–خانمم مشکل اعصاب داره بعضی وقتها اینجوری میشه، بازم ببخشید.بعد رو به من کردو با خشم مصنوعی گفت:
–یه دستمال کاغذی بده زن، ببین چی کار کردی، وقتی حالت اینقدر بده چرا از خونه میای بیرون؟
همانطور که با حال خراب و استرس دنبال دستمال توی کیفم می گشتم، با ترس به اون آقا گفتم:
–من شرمنده ام آقا، ببخشید.
آنچنان اخم هایش درهم بود که من جرات نگاه کردن به او را نداشتم.
قدش از آرش بلندتر بود و هیکل خیلی درشتی داشت. ابروهای پهن و مشگیاش صورتش را خشن کرده بود. بالاخره دستمال را پیدا کردم و به آرش دادم.
🌹🍃 آرش خواست صورت مرد را پاک کند که او دستمال را با خشونت از آرش گرفت.
–خودم پاک می کنم.
بعد از این که صورتش را پاک کرد، دستمال را پرت کرد روی زمین و با خشم زیادی روبه من گفت:
–دفعه ی بعد خواستید شوهرتون رو بزنید اول درست نگاه کنید. آخه خیابون جای این کارهاست؟
بعد هم رفت. از خجالت دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. از خجالت نمیتوانستم به آرش نگاه کنم.
آرش به رفتن مرد نگاه می کرد. همین که به اندازه کافی دور شد،
انگار کلی خنده توی دلش انبارشده بود، ناگهان منفجر شد. آنقدر خندید که صورتش قرمز شد.
حالا خوب بود آنجا گوشهایی از محوطه ی بعد از سالن بود و زیاد رفت و آمد نبود.
بالاخره آرش به زور خنده اش را جمع کردولیوان را از روی زمین برداشت.
دستم را گرفت و به طرف ماشین راه افتادیم. از خنده هایش حرصم گرفته بود. همین که استارت ماشین را زد سرش را روی فرمان گذاشت.
شانه هایش می لرزید معلوم بود میخندد. نمی دانم چرا من اصلا خنده ام نمیآمد.
بیشتر حس یک آدم ضایع شدهی سنگش به تیر خورده را داشتم.
🌹🍃 آرش سرش را بلند کرد. وقتی قیافهی در هم مرا دید، دستم را گرفت و لبهایش را به هم چسباند تا دوباره خنده اش نگیرد و گفت:
–باور کن قیافه ی مرده یادم میاد نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم.
فکر کن واسه خودت داری توی خیابون خوش و خرم راه میری یهو یه لیوان بکوبن توی سرت...خنده دارترش هیکل یارو بود، تو پیشش فنچ بودی.
فکر کن با اون هیکل گندش لیوان رو زدی توی صورتش و بدبخت مثل بچه ها فقط نگاهت می کرد.
زیرلب گفتم:
–بیچاره...بعد برگشتم طرفش. اصلا تو چرا نیومدی دنبالم؟
–چون بهت شک کردم و فاصلهام رو رعایت کردم. الان ناراحتی من جای یارو نبودم؟
می خواستی یه طرف صورت من کبود بشه؟
من زرنگم عزیزم.
چشم هایم را ریز کردم و نگاهش کردم.
–وایسا ببینم اونجا پیش اون آقاهه گفتی من مشکل اعصاب دارم؟
–ببخشید، ولی اگه نمی گفتم که یارو ولمون
نمی کرد.
–باید مجازات بشی، به خاطر این که از زیر تلافی کردن فرار کردی و یکی دیگه تاوان داد.
با حرفم دوباره خندهاش شروع شد. ماشین را راه انداخت، ولی مدام می خندید.
–راحیل من اصلا فکرش رو نمی کردم تو اینقدر با مزه باشی.
–مجازات که شدی متوجه میشی چقدر بامزهام.
–وای خدا به دادم برسه، یادمه اون روز گفتی میخوای با پارچ روم آب بریزی،
جون من پارچ رو محکم دستت بگیر، یه وقت نکوبیش توی سرم. ضربه مغزی میشما...
از این حرفش خندهام گرفت و یک مشت حواله ی بازویش کردم.
📝 #یادمون_باشه
✖️من مریض بودم، فلانی عیادتم نیومد!
✖️من زنگ زدم احوالش رو پرسیدم، اما اون نه!
✖️ارزش کادوشون، خیلی کمتر از کادویی بود که من براشون گرفته بودم!
✖️پدرم به رحمت خدا رفت، یه زنگ نزدن، لااقل یه تسلیت خشک و خالی بگن!
و ..........
همهی اینا یعنی ؛ شما در حالِ معاملهی مهربانی هستید و طرف معاملهی شما هم، انسانهای دیگهاَند!
به همین دلیل ؛ #توقع_جبران دارید، و اگه این توقع برآورده نشه، معاملهتون رو قطع میکنید!
بهتره بدونید؛
مهربانی با #توقع_جبران ، نه تنها به شخصیت شما اعتبار نمیده؛ که مانعِ بزرگی در #خودسازی شما، و حرکتتون بسمت کمالات انسانی هست.
حاج اسماعیل دولابی میگن؛
❌از هیچ کس توقع نداشته باش؛ حتی
از خدا ❌
🌛 #شب_بخیر
☔️ @Gilan_tanhamasir
سلام صبحتون عالی😊
الهی که اول هفتتون رو با انرژی و
حال خوب آغاز کنید👌
درین روز زیبای پاییزی بهترینها نصیبتون
🌱🌷🌱🌷🌱
صبح،قسمت فوق العاده ای از روز است؛
ذهن تو هنوز تازه است و بهترین زمان برای
برنامه ریزی روزت است.💪
بیدار شو،فرصت های بی پایان در انتظار تو هستند.✅✅
هفته تون سرشار از موفقیت🙏🌷
🌷@gilan_tanhamasir