🌹#بسم_الله_الرحمن_الرحیم 🌹
عرض سلام و ادب و احترام داریم محضر شما
خوبان 🌺✋
صبح قشنگتون بخیر وشادی و آمیخته به نگاه
خداوند🌤
و روزتون مملو از حسهای قشنگ و مالامال از
خیر و سعادتمندی😊 ✨
خدا قوت بده به همتون.🌹
🌸بعد از سپری کردن بلندترین شبِ سال،
الهی که به بلندترین و بالاترین آرزویمان ، یعنی
#ظهور برسیم.🤲
و الهی که بزودی این ابیات حافظ تعبیر بشه:
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
«حُسن النیة من سلامه الطویَّة؛
حسن نیت، دلیل پاکی روح و روان است»،
📚(غرر الحکم، ج1؛ 376)
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
پیشنهادم اینه که توی نماز، سوره حمد رو بخونید. - عه! حاج آقا خب مگه میشه نماز بدون حمد خوند؟😳 ✅ من
#کنترل_ذهن برای #تقرب 33
🔘 بخش دوم (آخر)
حاضرید همه با هم "موسیقی نماز" رو زمزمه کنیم؟
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم...
❤️ الحمد لله رب العالمین...
💥 الرحمن الرحیم...
🔹 توجه داری که الان چی گفتی؟
🚸 به کجا توجه داری الان؟
من هر موقع میرسم به "الرحمن الرحیم" به خودم میگم نگاه کن. همین یه لحظه پیش بود گفت "الرحمن الرحیم...."
دوباره گفت....
🌺 الرحمن الرحیم....
خدایا... تو چرا انقدر اصرار داری من تو رو مهربون بدونم...
چرا انقدر میگی نگاه کن به مهربونیم...؟😭
خدایا غلط کردم که تو زندگیم حواسم به مهربونیت نبوده...😭
الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین
الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین
الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین
از روز قیامتت نترس...
🌺 خدایا یه عمری با #توجه گفتم
"الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین"
حالا میخوای منو بزنی اونجا... 😓
خودت گفتی بگو :
الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین😭
ایاک نعبد...
خدایا من "فقط عبد تو" میشم.
خدایا من "فقط از تو کمک میخوام..."
✅ خودت فرمودی "من دست کسی رو میگیرم که فقط از من کمک بخواد...."
❤️خدایا اومدم که "فقط از تو" بخوام... من فقط عبد تو میشم....
ایاک نستعین...
فقط از تو کمک میخوام...
💕خداوند متعال میفرماید: خب دیگه مجبورم دست تو رو بگیرم. چون گفتی "فقط از تو" کمک میخوام...
خدایا من چقدر بدبختم که هزاران بار گفتم فقط از تو کمک میگیرم ولی دستم جلوی همه دراز بوده غیر از تو....😭
الهی سوره حمد رو با توجه بخونیم... کباب میشی
هلاک میشی توی مناجات عاشقانه با پروردگار...
اگه اجازه بدید بقیه این موسیقی لذت بخش رو در جلسه بعد تقدیم کنم...
لذت ببر از موسیقی نماز....
🌺🌷🌹🌺🌷🌹
@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت206 💞 –خانم، من خوابم میادا... –خب بگیر بخواب... –منتظرم چطوری بخوابم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت207
❣ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت:
–پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم.
روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم.
در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش پرسید:
–چیکار می کنی؟
–می خوام مجازاتم رو انجام بدم.
گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت:
–وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟
خودم را به آن راه زدم.
–چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم:
–شب بخیر.
نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت:
–تانگی که من نمی خوابم.
می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند.
چشم هایم را کمی باز کردم.
–پس مجازات عوض کردنم داریم؟
اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره.
–فکر نمی کنی داری زور میگی؟
قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
–اصلا.
چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم:
خیلی خوب
–باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا.
اینبار من نیم خیز شدم و با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو.
–عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟
در صورتش براق شدم
رویم را برگرداندم، گفت:
من کتکتم زدم قهر نمی کنی...
❣خنده ایی کردم.
–آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی.
چشم غرهی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم:
–دوستت دارم. و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان میخورد نه حرفی میزد.
چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است.
گفتم:
–اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم.
بعد آرش آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت:
–می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات...
بعد نگاهم کرد و نمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد:
–فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر.
با لبخند گفتم:
–شب بخیر.
صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوهی گوشیام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم.
هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشیام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد.
لبهی تخت نشستم و تکهایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم.
قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند.
لبخندی زد و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت:
–اذیت نکن راحیل، خوابم میاد.
❣ باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره،
یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانهایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم.
هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بود و نگاهم کرد و فوری بلند شد نشست وگفت:
–نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن
من نمیخوام ضربه مغزی بشم.
از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت.
–اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی.
دستی به موهای به هم ریخته اش کشید.
خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت:
–کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بود کورش کنی...
–ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه...
–واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...
من به فکر خودمم...
بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد:
–اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟
صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم.
–بچه ها زودتر آماده شید،
کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن.
آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم.
«لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.»
–بده ببافمشون توی راه اذیت نشی.
همانطور که موهایم را می بافت گفت:
–راحیل خیلی مواظب موهات باش ها،
من خیلی دوسشون دارم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت207 ❣ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت: –پاشید زودتر بخوابیم که ص
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت208
❣بعد گفت:
–بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که میگفتی به نوک موهات میزنی، به منم میدی؟
–نوچ، نمیشه. اون مخصوس خودمه، بعد
خمیازه ایی کشیدم.
پرسید:
–خوابت میاد؟
–یه کم، آخه خیلی وقته بیدارم.
بالشتی برداشت.
–الان واسه عشقم یه بالشت میارم که اگه خوابش گرفت روی صندلی عقب بخوابه. از توجهش ذوق کردم
صدای آیفن توجهمان را جلب کرد
آرش با لبخند گفت:
–خیلی دوستت دارم راحیل.
صدای مادر آرش ما را از روی ابرها پایین کشید.
–آرش... کیارش اینا دم در منتظرن ها... دیر بریم عصبانی میشه.
آرش فوری گفت:
–تا من چمدون و وسایل هارو ببرم پایین، توام آماده شو بیا.
وقتی پایین رسیدم. دیدم مژگان و آرش در حال صحبت کردن هستند و آرش رو بهش داره میگه:
جامون تنگ میشه، راحیل خوابش میاد میخواد صندلی عقب بخوابه...
❣مژگان رو به من کرد و پرسید:
–آره راحیل، به آرش میگم یه ماشینه بریم بیشتر خوش می گذره به خاطر تو قبول نمی کنه.
نگاهی به آرش انداختم و نمیدانستم چه بگویم که آرش گفت:
–اونجوری راحیل راحت نیست، بعد آرامتر ادامه داد:
– بخصوص که با کیارش تو یه ماشین سختشه.
مژگان برایم پشت چشمی نازک کرد و رفت.
مادر آرش هم که متوجه ی قضیه شد بدون این که حرفی بزند رفت توی ماشین ما جلو نشست و منم صندلی عقب پشت آرش نشستم.
آرش آینه را روی صورتم تنظیم کرد و با لبخند و چشمکی که زد تلخی برخورد مژگان را از یادم برد.
تازه راه افتاده بودیم که مادر آرش گفت:
–آرش جان، کاش یه ماشینه می رفتیم مژگان هم ناراحت نمیشد.
–مامان جان بزار یاد بگیره با شوهرشم بهش خوش بگذره.
مامان آرش دیگر حرفی نزد.
نمی دانم چرا نمی تونستم مژگان را درک کنم. حتی گاهی مادر آرش را هم نمی فهمیدم.
شاید باید خودم را جای او بگذارم. شاید هم من از خیلی چیزها خبر ندارم ولی او دارد و با توجه به اطلاعاتش رفتارمیکند...
بالاخره مادر است...
مادرها با آدم های دیگر فرق دارند...
با صدای موبایل آرش از افکارم دست کشیدم.
❣کیارش بود آدرس جایی را به آرش داد که برای صبحانه خوردن توقف کنیم.
وقتی پیاده شدیم آرش امد کنارم و زیرگوشم گفت:
–میخوای ما بریم جای دیگه نیمرو بخوریم اینجا فقط کله پاچه داره.
–نه، اشکالی نداره، می خورم.
همگی دور میز نشستیم و آقایی برای سفارش گرفتن آمد.
کیارش برای همه بدون این که بپرسد آب مغز سفارش داد. آرش گفت:
داداش برای من و راحیل یه کاسه کافیه...
وقتی سفارشمان را آوردند و مشغول خوردن شدیم.
مژگان نگاهی به کاسهی مشترک ما انداخت و گفت:
–چه رومانتیک!
آرش گفت:
–واسه رمانتیک بودنش نیست، راحیل کله پاچه دوست نداره واسه همین...
پریدم وسط حرف آرش و گفتم:
–نه، می خورم.
آرش نگاهی به من کرد و گفت:
–می خوری ولی زوری...
دلم نمی خواست آرش این حرف را اینجا مطرح کند برای همین آرام گفتم:
–آرش...
کیارش با تاسف نگاهی به ما انداخت و حرفی نزد.
بقیه هم که انگار نشنیده بودند.
❣کیارش از همه زودتر کاسه اش خالی شدو دوباره از بقیه پرسید گوشت چی می خورید.
هرکس سفارشی دادو آرش هم بنا گوش سفارش داد و گفت:
– خوردنش برات راحت تره.
بعد از این که کیارش نزدیک پیشخوان رفت و سفارش ها را برای آقایی که آنجا ایستاده بود توضیح داد. انگار آدرسی هم از او پرسید و بعد بیرون رفت.
من چون غذا نمی خوردم و بیشتر با آن بازی می کردم و صندلیام رو بروی پیشخوان بود.
کیارش را راحت میدیدم.
مژگان با تعجب به طرف در ورودی گردنی کشید و پرسید:
–کجارفت؟
مادر آرش گفت:
–شاید رفت گوشیش رو از ماشین بیاره.
–مژگان متفکر گفت:
–فکر نکنم.
بعد از چند دقیقه سفارش ها را آوردند و مژگان گفت:
–این چرا نیومد الان غذاش سرد میشه.
–خب یه زنگ بزن ببین کجا رفت.
–گوشیم مونده توی ماشین.
آرش گوشی اش را درآورد و تماس گرفت. هنوز آرش با گوشیاش مشغول بود که دیدیم کیارش سینی به دست وارد شد.
سینی را کنار آرش گذاشت و در گوشش پچ و پچی کرد.
آرش لبخند پهنی زد و نگاه قدر شناسانه ایی به برادرش انداخت و گفت:
–شرمندمون کردی داداش، بعد سینی را جلوی من گذاشت. یک کاسه حلیم بود. با یک شکر پاش کنارش.
از دیدن حلیم منقلب شدم، یعنی کیارش به خاطر من رفته بود حلیم گرفته بود!
باورم نمیشد. این همان آقای بداخلاق است که همیشه جوری مرا نگاه می کرد که انگار طلبش را می خواهد.
فقط با تعجب نگاهش می کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز در جمکران دلها ❤
دعاگوی شما دوستان عزیز بودم🙏
زیارت قبول🙏🌷
#ارسالی_کاربر (صلوات)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شبتون_مهدوی
🌷@Gilan_tanhamasir
🌸🌸🌸
سلااام و احترااام سروران گرامی 🌺☺️
الهی که صبح قشنگتون به کامتون شیرین
باشه👌
🦋چند نکته مهم برای امروز ما :
😔 اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
😧 اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
😊 و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر می بريد.
✅ پس در لحظه زندگی کنید...!
❌افکاری که حاوی گذشته تلخ و ترس از آینده هستند،طبق آیات قرآن از طرف شیطان برای محزون کردن و نگرانی انسانها است.
💯و افکار شادی بخش و آرامش دهنده از طرف فرشتگان الهی است.❤️🌿
🦋 قدر لحظات زندگی را بدانيد!
زمانی می رسد که حسرت دقیقه به دقیقه زندگیتان را میخورید که کاش به غصه و حسرت و اندوه و خشم و بی حوصلگی.... نمیگذشت.
پس با توکل و امید به خدا از لحظه به لحظه زندگی بهترین استفاده رو کنید و با حفظ آرامش و شادی از شیطان انتقام بگیرید. 🦋✌️
#تنهامسیراستانگیلان
🌸🌸🌸
@gilan_tanhamasir
📖 خاطره انس با قرآن
🔹خانم دباغ روایت میکند: وقتی غذای امام را داخل اتاق میبردم وارد اتاق که میشدم میدیدم قرآن را باز کردهاند و مشغول قرائت قرآن هستند مدتی این مسئله (کثرت قرائت قرآن) ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه روزی به امام عرض کردم: «حاج آقا شما سراپای وجودتان قرآن عملی است دیگر چرا اینقدر قرآن میخوانید؟»
🍃 امام مکثی کردند و فرمودند: «هر کس بخواهد از آدمیت سر در بیاورد و آدم بشود باید دائم قرآن بخواند.»
📝راوی: مرضیه حدیدچی (دباغ)، پابهپای آفتاب، ج ۲، ص۱۵۷
#امام_خميني (رحمةاللهعليه)
#قرائت_قرآن
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیههایعشق💕
چند قطره آرامش...
✨🕊؎•°🌱
🦋⃟@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#آیههایعشق💕 چند قطره آرامش... ✨🕊؎•°🌱
💌خلاصه ترین و تاثیرگذارترین نسخه برای -آرامش تو- از طرف خود خدا👌✨
1549365762-fadak.pdf
498.6K
1_1360297604.pdf
خطبه_فدک👆🏻👆🏻
یکبار هم که شده بخونیم...
نشر_دهیدحداقل متن خطبه فدکیه را یکبار بخوانید!
جز فاطمه(سلام الله علیها) چه کسی جرات داشت در شرایط آنروز چنین حرفهایی بزند...
حجتالاسلام دکتر ناصر رفیعی
فاطمیه🥀
#خطبهفدکیه
◼️◻️◼️◻️◼️◻️◼️◻️◼️
🔴 آرام و قرارم، از امشب در دسترس نبودن هایت، ماموریتهایت و آرام و قرار نداشتن هایت تمام شد از امشب هر وقت که بخواهم میتوانم بیایم بر مزارت و با تو حرف بزنم… بابا جان خانه ی جدیدت مبارک
✍️فاطمه ایرلو
#شهید_حسن_ایرلو
#سفیر_مجاهد
#دولت_ملی_یمن
🔷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قدرتنمایی شیران سپاه
🔹امروز چهارمین روز رزمایش پیامبر اعظم(ص) ۱۷ سپاه در جزیره قشم و آبهای خلیج فارس است.
#اقتدار_جهانی
🇮🇷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ حرم مطهر خانم فاطمه معصومه (سلام الله علیها)
روزی شما ان شاء الله🙏🌷
#ارسالی_کاربر(صلوات)
☔️@Gilan_tanhamasir