eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
762 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
63 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
مهر سال ۱۳۹۸ بود که برا یه آزمون استخدامی ثبت نام کردم و خیلی با انگیزه میخوندم که قبول بشم. با وجود اینکه مریض بودم و معدم التهاب شدید داشت. یک ماه بعد یعنی اوایل آبان فهمیدم که باردار هستم. دنیا رو سرم خراب شد😔 اصلا انتظارشو نداشتم. اون زمان دوتا دختر داشتم که خیلی هم دوسشون داشتم اما بخاطر حرفای مردم و اینکه فرهنگ شهر ما طوریه که پسر داشتن افتخاره و چون حرفای دیگران اذیتم می‌کرد، قصد داشتم دفعه سوم تحت نظر دکتر باردار بشم تا شاید پسر بشه. اما همه ی نقشه هام نقش بر آب شده بود. از طرفی، اون بچه رو هم برا درس و کارم یه مزاحم می دونستم. انقد حالم بد بود که به فکر افتادم که سقطش کنم، با وجود اینکه من و همسرم آدمای معتقد و مذهبی هستیم. و من نمیدونستیم که سقط حتی تو روزهای اول بارداری قتل نفس هست. تو همون روزایی که حال جسمی و روحیم خیلی بد بود دوستم برا کاری اومد در خونه و اصرار کرد که علت حال بدم رو بگم، خیلی آرومم کرد و گفت که یه چله زیارت عاشورا نذر یکی از امامانمون کنم و اسم شونو برا بچم انتخاب کنم، منم بعدش با امام حسن عهد بستم که پسر سالم و صالحی باشه و اسمشو بذارم حسن. خدا همیشه حواسش به بنده هاش هست و به نظرم، خود ماها گاهی میشیم کارگزار خدا برا خوب کردن حال بنده هاش. باید قدر این فرصت ها رو بدونیم. خلاصه بعد چندروز وقفه دوباره با انگیزه شروع کردم به درس خوندن با اینکه حال جسمیم بخاطر بارداری و ویار و مشکل معدم بدتر شده بود و اصلا نمیتونستم هرچیزی بخورم. چندماه گذشت و جواب آزمونم اومد، قبول شدم و استخدام آموزش و پرورش شدم. تو ماه ششم بارداری بودم که کرونا اومد و استرس اونم به مشکلم اضافه شد و ماه هفتم بارداری کرونا گرفتم و کلی اذیت شدم، خیلیم ضعیفتر شدم اما خدا رو شکر به خیر گذشت. به لطف خدا پسرم تابستون ۹۹ به دنیا اومد و من از ۱۵ شهریور مشغول به کار شدم. شهری که برای استخدام انتخاب کرده بودم حدود ۴۰۰ کیلومتر با ما فاصله داشت، هدف منو همسرم این بود که ایشونم بعد مدتی برا همونجا انتقالی بگیرن و کلا خونه زندگیمون بره اونجا اما به همسرم انتقالی نمیدادن و من با یه بچه دوماهه هر هفته رفت و آمد میکردم، خیلی اذیت میشدم خودم هنوز مشکل معدم رو داشتم و با همون حال بد با یه نوزاد تو بغلم همش در رفت و آمد بودم. دیدم اینطور فایده نداره یا باید کارمو بذارم کنار و یا همچنان این شرایط رو تحمل میکردم تا ببینم کی با انتقالی همسرم موافقت میشد و این وسط بچه هام و زندگیم ضربه میخورد. تصمیم گرفتم پیگیر انتقالی برا خودم بشم، کلی اومدم و رفتم و اذیت شدم تا اینکه به لطف خدا بعد دوسال انتقالی گرفتم برا شهر خودمون. همان زمان چندروزی بود که پسرمو از شیر گرفته بودم که فهمیدم دوباره باردارم، با وجود اینکه بچه کوچیک داشتم و سرکار میرفتم اصلا ناراحت نشدم و خداروهم شکر کردم. رفتم صحبت کردم و مدرسه ای رو برا کار انتخاب کردم که شیفت مخالف دخترام بود و صبح که میرفتم سرکار، پسرم پیش خواهراش بود تا من برمیگشتم و اونا میرفتن مدرسه و شیفت عصر هم همینطور. این بارداری هم سختیهای خودشو داشت یعنی همش سختی بود، داشتن بچه کوچیک، اشتغال، خونه داری و... دردهایی که داشتم و ویار بد، سنگ کلیه هم اضافه شده بود بهش و حتی یه بار سه روز بستری شدم بخاطر مشکل کلیه ام. ۹ ماه گذشت و بچه چهارم ما حسین آقا به دنیا اومد و الان حدود یک ماهشه. تو همون دوران بارداری با خودم یه قراری گذاشتم که اسم خونه مون رو موکب حضرت مهدی عج بذارم و یادم باشه که دارم تو مسیر ظهور ایشون براشون سرباز تربیت میکنم تا دیرتر خسته بشم و کمتر گله کنم و کمتر توقع داشته باشم و بیشتر امیدوار باشم به آینده... 💠@Gilan_tanhamasir
من مادر سه کودکم و متولد سال ۷۲ هستم. از دسته دختران پر شوری که هرجا کلاسی، کاری، برنامه‌ای و هرچی بود باید شرکت می‌کردم و تو هر موضوعی سرک می‌کشیدم. از هنر و قرآن و احکام و رباتیک و سفال و نقاشی و ورزش بگیر تا خبرنگاری و زبان و... با سَری پر شور به عشق رشته انرژی هسته‌ای دانشگاه شریف ریاضی خوندم و نهایتا سر از رشته فقه و حقوق دانشگاه امام صادق درآوردم. و این شد فصلی جدید و طوفانی زیبا در زندگیم... در خانواده مذهبی چشم به جهان گشوده بودم و چادر و عقایدم انتخاب خودم بود ولی بنیانهایی که در دانشگاه چیده شد و فقهی که آموختم و دوستان نابی که یافتم مسیر زندگیم رو به سمت دیگری برد. منی که هدفم ساخت راکتور بود😁 رسیدم به کُنه وجودی انسان از دیدگاه ملاصدرا و سهروردی و مسئله نکاح شهید ثانی و فقه خانواده و جزا و مالی و داستان حقوقی. و کلاسهای اخلاق و گعده های دوستانه و قدم قدم بزرگتر شدن تنه و محکمتر شدن ریشه عقایدم. ولی با همه لذتی که از اینهمه غوطه خوردن در دنیای جدیدم می‌بردم، چیزی کم داشتم. پس ازدواج کردم. در طول پروسه خواستگاری‌هایم با منطقی که من هیچ انسانی را بار اول نمیتونم بشناسم، پس خدایا خوبه خودت نگهش دار و بده خودت ردش کن،پیش رفتم و سال آخر دانشگاه مزدوج شدم. با مردی از جنس تابستان، لطیف و مزین به شغلی که شبی هست و شبی نیست. مضرات عقد طولانی را در دوستانم دیده بودم و برای همین با تصمیم خودم کمتر از یک سال عقدم طول کشید. تصمیم گرفته بودم همیشه و همه جا ملاکم ان اکرمکم عند الله اتقکم باشه و کرامتم رو تو تقوا ببینم و نه جهاز سنگین و فلان آتلیه و سالن و آرایشگاه. پس خیلی نرم رفتم یه گوشه تا مامانم خودش هرچی در توانشه بخره و شوهرم هرجور جیب خودش و خانوادش پاسخگو هست مراسمات رو بگیرن و میترسیدم یه جوری پیش برم که یه چیزی داشته باشم که یه دختری که نداره آه نداشتنش رو بکشه خلاصه خییلی ساده همه چیز پیش رفت و من برای هیچ چیزی هیچ شرط و بهونه ای نذاشتم. شب عروسی وقتی داشتم وارد منزلم میشدم اتفاق عجیبی برامون افتاد. در همسایگی ما مادر شهیدی زندگی میکردند که اون ساعت خواب بودند، موقع اومدن ما پسر شهیدشون به خوابشون اومدن و گفتند که مامان بیدار شو برو ببین تو کوچه مون عروس اومده. مادرشون میگن ول کن عروسی و آهنگ و رقص و گناهش دیدن نداره، شهید میگن نه پاشو برو ببینشون اونا اینطوری نیستن. خلااصه مادرش رو از خواب بیدار میکنه که بیان ما رو ببینن و برامون دعا کنن😭خیلی حس عجیب و خوبی بود. ما زندگی رو شروع کردیم و در حالی که سفت و سخت مشغول پایان کارشناسی و ارائه پایان نامه و کنکور ارشد بودم در کمتر از دو ماه از مراسم عروسیمون و خدا خواسته ما مامان بابا شدیم. خیلی سخت بود برام. با اینهمه فعالیت و سر پرشور و برنامم، این اتفاق اصلا در منظومه فکریم به این زودی نبود. ولی دیگه مامان شده بودم‌. کتابهای تست و کنکور که کنار رفتن جاشون رو کتابهای تربیت فرزند و صوت و کلاسهای آموزشی برای بهترین مامان دنیا شدن پر کرد. و من دیدم اگر میخوام محیط تربیتی جوجم امن باشه باید یکی دو سالی بیخیال درس خوندن و نبودن پیشش بشم. پس کنکور رو خیلی الکی دادم و همین الکی طور فقه دانشگاه تهران قبول شدم و خیلی جدی نرفتم. موندم پیش جوجم و دنیای مادر پسری ما سال ۹۶ آغاز شد. کمی گذشت وقتی از لذتهای عروسک بازیم یکم جدا شدم، دیدم که هنوزم یه چیزی کم دارم و حسم رفت روی ادامه تحصیل، پس شروع کردم حوزه خوندن. سطح سه جامعه الزهرا رشته کلام قبول شدم دو سه ترمی خوندم و دیدم کمبودم بزرگتر شد، گفتم نکنه بخاطر نرفتن به دانشگاهه؟ پس باز هم کنکور دادم ولی این بار رشته حقوق و قبول نشدم😁. کلام برام سخت و ثقیل بود اونهم مجازی خوندنش و دور از استاد و کلاس و مباحثه ولش کردم. به همین راحتی و این داستان کشمکش های تحصیلی من سه سالی طول کشید. این دوره سه ساله هم کامل در خانه بودم و همبازی کودکم و چه انفجارهایی که مادر پسری تو خونه انجام ندادیم. بعد سه سال تصمیم گرفتم به علاقه بزرگمم توجه کنم و رفتم سراغ رشته تاریخ. بازهم کنکور حوزه را شرکت کردم و سطح سه همان جامعه الزهرا رشته تاریخ اسلام قبول شدم و به موازات این قبولی پسر دومم هم سال۱۴۰۰ به دنیا آمد. من شدم مادر دو پسر و در عین حال بصورت مجازی تاریخ میخوندم و چه لذتی از این ایام میبردم. و در کنار همه اینها به حفظ قرآن و دوره های تجوید و تفسیر هم به صورت مجازی رو آوردم و همه رو با هم پیش می‌بردم. ادامه 👇 🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#تجربه_من #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #مادری #دوتا_کافی_نیست #تحصیل #مدیریت_امور_زندگی #قسمت_اول
گاهی دوستانم با یه بچه تو خونه شکایت از بی وقتی و نرسیدن به کارهاشون میکردند و من متعجب که چه جوری نمیرسن و به این نتیجه رسیدم تو باید از ظرفیتهای وجودیت استفاده کنی تا خدا ۲۴ ساعتت رو به سبک ظرفیتهات و توانمندی ها و برنامه هات کشش بده. واین مستلزم یا علی گفتن خود انسان و خواستنشه که بیاد وسط گود و نترسه. من هر روزم مشغول درس و حفظ و بازی با بچه‌ها و کارِ خانه بودم، تازه خیلی روزها و شبها همسرم هم سرکار بودند و کار من بیشتر. ولی موفقیتهام واقعا بیشتر و برام لذت بخش تر بود. دیدم این خودمم که نخواستم وقتم الکی هدر بره و خدا با شرایط جدیدم، شرایط جدیدی برام ایجاد کرد. من در سال مثلا ۹۱ هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که مقاطع تحصیلی یا شغلیم رو در منزل کنار بچه ها و مجازی بگذرونم ولی خدا برام ایجاد کرد و اینها برکت توکلیه که سر ازدواج و بچه دار شدن بهش کردم. الان هم یه مهمان جدید در راه داریم که قراره خونه مامان باباشو شلوغتر و ریخت و پاش تر بکنه و من مامانی شدم که یاد گرفتم اولا باید موقعیت و ظرفیت و توانمندی‌هام رو خوووب بشناسم. با خودم رو راست باشم و گول اطرافم رو نخورم. مثلا من اصلا نمیتونم کم خوابی رو تحمل کنم و با کار زیاد آدمی نیستم که بتونم هر روز صبح زود بیدار شم. توان فشار کار بیرون رو هم ندارم. پس فعلا کلا دور حضورهای اجتماعیم رو خط کشیدم تا فشار خستگیم و کم طاقتیم داد و عصبانیت و بیحوصلگی و مریضیم نشه برای خانوادم. جاش از امکان تحصیل و شغل دور کاری و مجازی استفاده کردم. شناخت توانایی و ظرفیت ها خییلی مهمه همچنین یاد گرفتم بچه ها رو باید با مدل خودشون رفتار کرد. اونا مثل ما نمیبینن و استدلال نمیکنن. برای همین اصلا وسط اذیت های پسر کوچکم و داد و بیداد و کتکهای پسر بزرگم داوری نمیکنم. فهمیدم محیط مهمه نه ادا اصول ما مامان باباها. ته ته اخلاق و باورهای ما رو بچه ها میرن درمیارن و می‌فهمن، نه فیلمی که جلوشون بازی میکنیم. برای همین شروع کردم از ته خودم رو ساختن و الان منتظرم سومی از راه برسه و اژدهای مرحله سوم با سوپرایزهاش ما رو شگفت زده کنه. یه چیزی هم راجع به برنامه ریزی بگم، موفقیت و لذت از ایام تو چینش ساعتی کارها نیست تو کیفیته و ثبات قدم. دونستن چشم انداز طولانی مدت زندگی و خرد کردن اون تو سالها و ماه ها و هفته و روز و روزانه ها رو نوشتن. اینکه شب قبل بنویسی فردا کارها چیه و مهم و غیر مهم چیه خیییییلی کمک میکنه روز پر بهره ای داشته باشی و یکی از بهترین راه های برنامه ریزی با بچه هست که من بی نهایت دوسش دارم. 🌹@Gilan_tanhamasir