eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
786 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 تنها پس از ۲۲ روز از رأی اعتماد به وزراء ۱. مشکل واکسیناسیون که دولت قبل به تصویب FATF توسط مجلس گره زده بود کاملا حل و تعداد فوتیها از ۶۵۰ نفر به ۴۰۰ نفر رسید ۲- سیمان حدود ۵۰ درصد ارزان شد ۳- آهن و فولاد فعلاً ۱۰ درصدی ارزان شد ۴- بورس به حالت عادی باز گشت ۵- مبادلات با سایر کشورها بدون استفاده از دلار و با پول متداول همان کشورها آغاز شد ۶- کره ی جنوبی آمادگی خود را برای باز پرداخت بدهی های ۷ میلیارد دلاری اعلام کرد ۷- رؤسای جمهور چین روسیه امیر امارات وزیر خارجه قطر نخست وزیر عراق ووو همه در خواست گسترش روبط با ایران شدند ۸- حذف روادید بین ایران و عراق و خط آهن شلمچه بصره عملیات اجراییش آغاز شد ۹- سند استعماری ۲۰۳۰ لغو شد ۱۰- مشکل قطعی برق مرتفع شد ۱۱- کالاهای اساسی دپو شده در کمرکات با سرعت ترخیص شد ۱۲- ۵۰۰۰ هزار کامیون و کشنده ی دپو شده در کمرک که به صاحبان آنها با دلایل واهی تحویل نمی گردید آزاد وناوگان حمل وتقل جاده ای نو سازی شد ۱۳- بازدید های استانی آنهم از استانهای محروم که سالها اتفاق نیفتاده بود آغاز و مشکلات بصورت میدانی بررسی ودستور رفع مشکل صادر شد ۱۴- مشکل مدیران پروازی که نوعی توهین به مردم هر استان و شهرستان است حل و به کار گیری مدیران پروازی ممنوع شد ووو.... باش تا صبح دولتش بدمد کاین هنوز از نتایج سحر است 🇮🇷@Gilan_tanhamasir
یک شرکت دانش بنیان "ساعت فرمان‌های روشنایی" تولید کرده است که علاوه بر کاهش مصرف برق، یک سوم نمونه خارجی قیمت دارد. این دستگاه می تواند روشنایی معابر را با استفاده از فناوری نوین، در زمانی دقیق کنترل کند و در کاهش مصرف برق نقشی مهم ایفا کند! برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی✌️🇮🇷 🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت75 روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ‌ام پلی کردم و
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 راحیل از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم.بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غرور و تکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبل تر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: – ادب بهترین سرمایه است.✨ دلم می خواست کاری براش انجام دهم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم را تمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند.می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت: –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرار مردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت آمده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم: –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت: –نگران نباشید الان تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم: –ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت: –ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت: –این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: – مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه. –نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم: –من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کرد و گفت: –نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت. ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم. روبه مامان گفتم: –مامان می تونم برم کمکش؟ مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟" شرمنده گفتم: –مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری... ✍ ... ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروردگارا! یقیناً من به هر خیری که برایم بفرستی سخت نیازمندم. (قصص/٢۴) ❣ یا ولی الله ❣ دارد زمانِ آمدنت، دیر می شود دارد جوانِ منتظرت، پیر می شود شاید برای گریه های شماست غروب های جمعه، دلگیر می شود. 🌷@Gilan_tanhamasir
Ziarat-Ashura-Farahmand.mp3
16.08M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای استاد محسن فرهمند، هدیه میڪنیــم به ارواحنافداه ❤️🌹 🔸 روز سی و نهم 🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹ 🖤@Gilan_tanhamasir
💢برای امام زمانم چه کنم؟ ‼️ : 👈یقین به ظهور آقا 👈نزدیڪ دانستن ظهـور 👈دوست داشتن ظهـور 👈دوست داشتن خود آقا ‼️ : 👈صـبر 👈امـید 👈اصلاح وخودسازی 👈اماده ڪردن خودبرای پیوستن به آقا 👈تربیت منتظران راستین 🌷امام سجاد(علیه السلام): مردمان زمان غیبت ڪه منتظر ظهور امامشان هستند و امامت او را قبول دارند بهترین مردمانند و از مردمان همه زمان ها برترند.زیرا خداوند چنان عقلی به آنان داده ڪه غیبت را همچون دیدن میدانند... آنان مخلصند... 📚ڪمال‌الدین‌،شیخ‌صدوق،ج١،ص٣٢٠ 🌷@Gilan_tanhamasir
🌹 دعای هر روز ماه صفر ┅┅──.─────.✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟✿. 🌸 @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۶ شهریور روز اورژانس و فوریت های پزشکی بر پیشگامان عرصه سلامت مبارک باد 💠@Gilan_tanhamasir
🔴رئیس جمهور چین: عضویت ایران در سازمان شانگهای پذیرفته می‌شود 🔸️شی جین پینگ: 🔹️در نشست امروز عضویت ایران به عنوان سازمان همکاری‌های شانگهای پذیرفته می‌شود. 🔹️هرگونه موانع در تجارت و فناوری باید برداشته شود و این فرصت‎ها در اختیار همه قرار گیرد. 🔹️اعضا اجازه ندهند کشور‌های عضو سازمان همکاری شانگهای مورد حمله کشور‌های دیگر قرار گیرند. 💠@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت76 راحیل از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده ب
حرفم را برید و همانطورکه ازاتاق خارج میشد گفت: یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد باهم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس. باخوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم. از حرفم بدش آمد و گفت: – مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم. چادر رنگی‌ام را با وسایلی که مامان داده بود را درکیفم جادادم. مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم. سعیده روبه روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشی‌ام دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم: – زود میام. پیاده شدم و خریدهایم را انجام دادم. وقتی نشستم داخل ماشین سعیده گفت: –خدارو شکر دیگه پات خوبه ها. نگاهی به پام انداختم. – آره، یه ترک جزیی بوده که الان می تونم راحت راه برم. ــ راستی برات پیام آمد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری. گوشی را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ضربان قلبم بالا رفت. پیام را باز کردم. آرش نوشته بود: – میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رودررو معذب هستید زنگ بزنم رو گوشیتون؟ سعیده نگاهش را از من گرفت و ماشین را روشن کرد. –آرشه؟ گوشی را داخل کیفم انداختم. – آره. ــ اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارند یا منطق ندارند نیست. دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن به او دوباره بهم می ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم. وقتی رسیدیم سعیده گفت: – خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت. ــ ممنونم سعیده. کمکم کرد تا خریدها را و عصا را از ماشین بردارم. کمیل وقتی در را باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود. خریدها را از دستم گرفت و گفت: – لیمو ترش داشتیم چرا خریدید. ــ اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت: – می ذاشتین می موند من که لازمش ندارم. –خدارو شکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد. به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم را عوض کردم وارد آشپز خانه شدم و اول اسفند دود کردم و پنجره آشپزخانه را باز گذاشتم تا هوا عوض بشه. کمیل سبزی را روی میز گذاشته بود پاکش می کرد. من هم به کمکش رفتم. – شما برید استراحت کنید خودم پاک می کنم. همانطور که سرش پایین بود گفت: –وقتی گفتید میایید، حالم بهتر شد. برای فرار از نگاهش گفتم: –برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟ ــ توی یخچاله. به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه. کمی فکر کرد. – فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون بپرسید. با خنده رفتم و از اتاق گوشی‌ ام را آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم. کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال شستن سبزی بودم. با صدای گوشی‌‌ام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد. با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید. احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مانده بودم. کمیل خونسرد گفت: –من میرم استراحت کنم. ولی من فقط توانستم آب را ببندم. گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد. بالاخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم. با دیدن من چند لحظه ساکت ماند و بعد دوباره گریه کرد. تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم. بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم. شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود. نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید. زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش. بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک گفتیم. برایش ماجرای آمدنم را توضیح دادم . با ناراحتی گفت: –راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم. اما الان دو روزه خانواده شوهرم از شهرستان آمدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند. نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد. –بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها. نگاهی به پام انداخت. ✍ دارد... ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عرض سلام و ادب خدمت شما تنهامسیری‌های عزیز🌺 حالتون چطوره؟ خوبید ؟😊 ان شالله که حالتون خوب و پر از نشاط باشه.✅ 🌸هر یک از لحظات زندگیه ما همچون گوهری بی نهایت ارزشمنده که به هیچ وجه نمیشه روی اون قیمت گذاشت! لحظه لحظه زندگیتون پر از شادی🌹 ان شاءالله هفته ای مملو از الطاف و انوار الهی پیش رو داشته باشید✨
Ziarat-Ashura-Farahmand.mp3
16.08M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای استاد محسن فرهمند، هدیه میڪنیــم به ارواحنافداه ❤️🌹 🔸 روز چهلم 🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹ 🖤@Gilan_tanhamasir
امام صادق علیه السلام: از بر حذر باش، كه در شأن تو نيست، و از دورى كن، كه از سرشت تو نيست؛ زيرا تو به وسيله آن دو، جز به خودت ضرر نمى زنی، و هرگاه به خودت ضرر رساندى، دشمنت را از پرداختن به كار تو كفايت مى كنى؛ زيرا دشمنى تو با خودت، از دشمنى ديگرى زيان بارتر است 📚 بحارالأنوار ج13ص420 ✨ 🌻@Gilan_tanhamasir
شما حسودی؟ 🤨 اگه خوبی‌های دیگران رو نمی‌بینی و افسوس داشته‌هاشون رو می‌خوری و از شادی مردم ناراحت میشی، این زنگ خطریه که داری حسودی می‌کنی! @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴دقایقی قبل؛ تصویری از دیدار قهرمانان المپیک و پارالمپیک ایران در بازی‌های ۲۰۲۰ توکیو با رهبر انقلاب ❇️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔴دقایقی قبل؛ تصویری از دیدار قهرمانان المپیک و پارالمپیک ایران در بازی‌های ۲۰۲۰ توکیو با رهبر انقلاب
🔰 رهبر انقلاب خطاب به قهرمانان ایران در المپیک و پارالمپیک توکیو: شما با قهرمانی‌تان اثبات میکنید کارهای به‌ظاهر نشدنی، شدنی است 🔻 رهبر انقلاب در دیدار قهرمانان المپیک و پارالمپیک ایران در بازی‌های ۲۰۲۰ توکیو: شما با قهرمانی خودتان اثبات میکنید که کارهایی که به ظاهر نشدنی است، در واقع شدنی است. این برای کشور ما خیلی آورده‌ی مهمی است. این پیام برای دوران ما بسیار ارزشمند است. دستگاههای زیادی مشغول برنامه‌ریزی‌اند، در کارند برای اینکه جوان ایرانی را از امید و نشاط دور کنند، دچار افسردگی کنند، دچار ناامیدی کنند. در یک چنین فضایی شما این پیام امید را تزریق میکنید به کل جامعه. این بسیار ارزشمند است. ۱۴۰۰/۰۶/۲۷ 🏷 🏆 @gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔴دقایقی قبل؛ تصویری از دیدار قهرمانان المپیک و پارالمپیک ایران در بازی‌های ۲۰۲۰ توکیو با رهبر انقلاب
🔰 تقدیر رهبر انقلاب اسلامی از رفتار اخلاقی و جوانمردانه قهرمانان ایرانی در توکیو / نامگذاری کاروان ورزشی بنام یک کار بسیار ارزشمند بود 🔻 رهبر انقلاب در دیدار قهرمانان المپیک و پارالمپیک ایران در بازی‌های ۲۰۲۰ توکیو: این رفتار اخلاقی و جوانمردانه‌ای که شماها همراه با معنویت نشان دادید؛ نامگذاری کاروان ورزشی بنام شهیدان و بخصوص بنام شهید سلیمانی این یک کار بسیار ارزشمند است، اهداء مدال از سوی چند نفر از قهرمانها به شهیدان خاص، اسم آوردند که این مدال به فلان شهید اهداء میشود. اینها خیلی با ارزش است. 🔹 استفاده از چفیه بعنوان نماد ایثار و مقاومت و سجده‌ی خدا برروی چفیه. اینها ارزش است، اینها معنویت را در سطح افکار عمومی جهان و احساسات جهانی می‌پراکند، منتشر میکند، خیلی باارزش است. حجاب بانوان ورزشکار که این دختر عزیزمان گفتند واقعاً ارزش بزرگی است، پوشش چادر قهرمان طلایی این مسابقات در جایگاه پرچمداری با چادر لباس ایرانی زن مسلمان ،این را در مقابل چشم مردم دنیا نشان دادن، صحنه‌ی ابراز عشق و محبت به پرچم عزیز ایران، اشک شوق، اشک غیرت در مقابل پرچم که دارد میرود بالا، صحنه‌ی نماز خواندن، صحنه‌ی در آغوش گرفتن حریف مغلوب، صحنه‌ی احترام تیم والیبال به مادر شهید. ۱۴۰۰/۰۶/۲۷ 🏷 🏆 @gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 دکلمه و آوای بسیار زیبا 🌸 پیرم و گاهی دلم یادِ جوانی میکند.. 🌸 با صدای استاد مرحوم 🗓 به بهانه ۲۷ شهریور ماه روز و ادب فارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار 🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت77 حرفم را برید و همانطورکه ازاتاق خارج میشد گفت: یه کم آویشن میزارم
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 پات بهتر شده؟ ــ بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید. ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید برای ریحانه کمی سوپ کشیدم. عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کرد و گفت: – چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟ لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم: – نه، لیمو هم بریزید. بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زد و چندقاشق از سوپ خوردوبا لبخند گفت: – چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه. یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد. طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت: – بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند. زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت: –الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده. کمیل سر خواهرش را به سینه اش چسباندوبامهربانی گفت: –نگو اینجوری قربونت برم. بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شد و چقدر آرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم. برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم: – حتما بریزید. حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند. سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت: – سوپت زیاده؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ لبخندی زد و گفت: –اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم. از جایم بلند شدم و گفتم: – بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم. کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم. بعد از کلی تشکر، خداحافظی کرد و رفت. دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم. کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم. با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت: –نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم. بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت: –لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد. تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد. صندلی کمیل کنار کانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کرد و گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخاندم. ریحانه خودش را از روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت: – پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟ با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بود و من به او زل زده بودم. این بار او قاشق داخل سوپش می چرخاند. حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم. در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردند و خودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش. ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زد و گفت: – بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، آمده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها... سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد. – وقتی زنگ زد اولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه. بعد آرام‌تر ادامه داد: –معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید. با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم: – من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم. بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بود که جواب داد. ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿