... نحوه استدلال و قیاس غلط در ماجرای واکسن:
🔴صغرا: رهبری واکسن زده اند
کبرا: عدم تبعیت از رهبری باعث هرج و مرج
نتیجه: مردم باید همه واکسن بزنند
✅تبیین: رهبری بجز واکسن دهها دستور و فرمایش دیگر دارند. به همه مردم نمیشود واکسن زد و یک عده ای بخاطر بیماری یا شرایط ویژه نباید واکسن بزنند، فایزر و آسترازنکا نباید تزریق شود چون مخالف دستور مستقیم رهبری است. کلمه "از مبدا" تحریفی است که از سوی برخی شکل گرفته در صورتی که رهبری صریحا فرمودند واکسن آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی! و صدها اشکال دیگر به این استدلال
🔴صغرا: رهبری ستاد کرونا را تایید کردند
کبرا: عدم تبعیت از رهبری باعث هرج و مرج
نتیجه: مخالفت با ستاد کرونا یعنی عامل هرج و مرج شدن
✅تبیین: انتقاد و مطالبه هیچگاه باعث هرج و مرج نمیشود! رهبری صریحا فرمودند که نظر کارشناسی مخالفت با ولی فقیه نیست، رهبری صریحا فرمودند که از تمام دستگاهها انتقاد کنید. اگر انتقاد و مطالبه باعث هرج و مرج میشد که خود حضرت آقا دستور به این کار نمیدادند. ستاد کرونا قطعا دارای اشکال است. هیچگاه انتقاد از ستاد کرونا باعث هرج و مرج نخواهد شد. چرا فکر میکنیم انتقاد عالمانه و مطالبه دقیق از یک دستگاه اجرایی کوچک باعث هرج و مرج در جامعه میشود!!! بعد اینکه باعث چه هرج و مرجی!!! مگر مردم با انتقاد از این ستاد به خیابان ها میریزند و کشتار و درگیری رخ میدهد! در دولت قبل ما از صدر تا ذیل را به بار انتقاد کشیده بودیم و هیچ هرج و مرجی نمیشد، حالا انتقاد از یک دستگاه علمی و اجرایی باعث هرج و مرج میشود!
ادامه در پست بعدی... 👇
3⃣
#جهاد_تبیین
#کرونا #جنگ_نرم
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
... نحوه استدلال و قیاس غلط در ماجرای واکسن: 🔴صغرا: رهبری واکسن زده اند کبرا: عدم تبعیت از رهبری با
🔰تبعیت از رهبری که صد در صد باید باشد و یک اصل عقلایی و شرعی و وظیفه همگانی است
🚨اما پشت این استدلال پنهان نشویم و راه تبعیت عالمانه را بر مردم نبندیم. برای مردم تبیین کنیم که مطالبه، انتقاد، درخواست، استیضاح و تبعیت از رهبری و... همگی یک جایگاه عقلی و شرعی دارد و همگی زیر مجموعه یک نظام واحد تعريف میشوند.
🔸 رهبری رئیس جمهور را تایید و تنفیذ میکند، اما این باعث نشود که به مردم اینطور القاء کنیم که چون رهبری تایید کردند و ما باید تابع ولی فقیه باشیم، پس دیگر نباید هیچ حرفی بزنیم و هیچ انتقادی بکنیم چون باعث هرج و مرج میشود و ضد ولی فقیه می شویم و...
🔹همان رهبری که دستور به تبعیت میدهند همان رهبر دستور به انتقاد و مطالبه گری هم میدهند و این کار یعنی ترسیم مدیریت یک نظام واحد اسلامی.
4⃣
✍سید روح الله حسینی
#جهاد_تبیین
#کرونا #جنگ_نرم
این چهارتا پست بالا را خط به خط و با دقت مطالعه بفرمایید. ان شاء الله بسیار مورد استفاده شما خواهد بود👌
📆 در تقویم رسمی کشور زیبای مان روز #هشتم_مهر_ماه به عنوان «روز بزرگداشت مولوی» ثبت شده است.عارف و شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری.
🔸 هم اوست که می گوید:
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
مـا بـه فلک می رویم عزم تماشا کـه راست
مـا بـه فلک بوده ایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله کـه آن شهر ماست …
🔹عارف و شاعری ایرانی با شهرت جهانی که آثار و اندیشههایش جهانی را به شگفتی وا داشته است می توان گفت؛ #مولوی به نوعی پیوند دهنده ی ملت هاست.
🔸 در کلیه آثارش از شرافت و وجدان انسانی سخن گفته و تا دنیا وجود دارد ، مردم روزگار از آن بهره مند خواهند بود.علت نامگذاری زاد روز مولانا و روز بزرگداشت وی؛ در سال ۲۰۰۷ که به نام #سال_جهانی_مولانا از سوی یونسکو به ثبت رسیده است.
🌷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت89 ـ رنگتون پریده لطفا بخورید. آب میوه را گرفت و گفت: –خودتون خوبید؟
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت90
دست هایم را در جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به آمدنش نگاه می کردم.
آنقدر دلتنگش بودم که نمیتوانستم چشم از او بردارم.
با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خورد و در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق میزنند.
لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با باز و بسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالیاش را بپرسم.
گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالیاش مربوط به من است.
بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد.
وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشیام کردم، و به او فهماندم که گوشیاش را چک کند.
بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد.
صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود:
–مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید.
انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشیام نگاه می کردم، گفتم:
–واقعا؟
سکوتی در کلاس حکم فرما شد و همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیاش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بود بگویم.
– عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد.
ولی استاد حرفی نزد و صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کرد و چشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام باز و بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم.
از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر.
نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلودش از پشت گوشی امد.
الوو...
با هیجان گفتم:
– سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟ یه خبرخوش برات دارم،
که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره.
ــ چی شده؟
ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه...
ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه.
دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زد و برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–خب زنگ زدم خوشحالتون کنم.
خمیازه ایی کشید و گفت:
–بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند.
ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده.
خنده ایی کرد و گفت:
– اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته
می رفتیم خونه نیلوفر اینا خواستگاری.
از حرفش تعجب کردم و گفتم:
– مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که...
ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–پس من زنگ بزنم برادرت و...
نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم.
پوفی کرد و گفت:
–خیلی خب، فعلا خداحافظ.
به سرعت گوشی را قطع کرد و منتظر نماند خداحافظی کنم.
چه فکر می کردم چه شد.
در محوطهی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلی های کنار بوفه نشسته بودند و طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بود و اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت
می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است.
راحیل سرش پایین بود و با گوشهی کتابی که روی میز بود ور میرفت و گاهی سرش را بالا میاورد و نگاهش می کردو حرفش را تایید
می کرد. کنجکاو شدم که بدانم با آن تحکم به راحیل چه می گوید.
میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم و روی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بود و من هم پشتم به او بود. گوشیام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت:
– تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا.
راحیل گفت:
–تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی،
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد...
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
💚سلام امام زمانم💚
اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ...
نبودنت ،
همان بلایِ عظیم است ؛
که زمین را تنگ کرده!
و اینک...
بـــــهار و...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار...
با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸
از میلههای غربت هزار ساله رهایت میکنیم!
و زمین را ؛
از بلایِ هزار لایه... 🥀
روزمان را با تو ؛ نو میکنیم ...❤️
🌹🍃🌹🍃
@Gilan_tanhamasir
Seyed Mahdi Hoseini - Kari Kardi 128 (MusicTarin) (1).mp3
6.62M
ای که دلخوشی روزگار منی...
🔹سید مهدی حسینی
🌷@Gilan_tanhamasir
📆 ۹ مهرماه، روز جهانی #سالمندان
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
وجود پیران سالخورده بین شما باعث افزایش رحمت و لطف پروردگار و گسترش نعمت های الهی بر شماست.
🌷@Gilan_tanhamasir
📷حضور #رئیس_جمهور در جمع عشایر منطقه گرگو در دامنه های زاگرس؛
🔸حجت الاسلام و المسلمین رئیسی و هیئت دولت در پنجمین سفر استانی دولت سیزدهم امروز وارد کهگیلویه و بویر احمد شدند.
❇️@Gilan_tanhamasir
هدایت شده از تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دعای_غروب_جمعه
🌄اگه غروب جمعه 7 مرتبه این دعا رو بخونید، ان شاءالله تا هفته بعد از بلاهای زمینی و آسمونی محفوظ می مونید...👇
🤲اللَّهُمَ صَلِّ عَلَى سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ وَ ادْفَعْ عَنَّا الْبَلاءَ الْمُبْرَمَ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأرْضِ، إنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
✍مرحوم آخوند ملا محمد باقر فشارکی رحمةالله علیه در کتاب ابواب الجنّات في آداب الجمعات ص264 فرمودن📖
تنها مسیری های استان گیلان❤️
🦋@Gilan_tanhamasir
🖼 خطخطیهای الهام از باکو‼️
❌ گوشهای از شرارتهای جمهوری آذربایجان و ترکیه علیه ایران را در تصاویر بالا ببینید.
#روشنگری
#جهاد_تبیین
❇️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت90 دست هایم را در جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به آمد
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت91
ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد...
انگار حرفش سوگند را عصبانی کرد و گفت:
–دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت
کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده.
مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار و خوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟
صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را
عقب تر بردم تا بشنوم چه می گوید.
ــ اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و ...
حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آورد و بلند شد و گفت:
–راحیل، چی میگی، مگه بچس که نا آگاهانه باشه...
من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشیام فرو کردم.
سوگند راه افتاد و با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلیاش فهمیدم راحیل هم بلند شد و همانطور که صدایش می کرد به طرفش دوید.
عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرفها را تحمل کرده و چیزی نگفته...
واقعاراحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت:
– اگر واقعا می تونی خانم رحمانی روبفهمیش و قدرش رو بدونی برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی.
آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم.
کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم.
به سالن که رسیدم با دیدن صحنهی رو برویم خشکم زد.
راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف
می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش
می گذاشتن و یقه سه سانتی می پوشیدند.
می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همهی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم ...
تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران
می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند.
نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بود و به نظر می آمد حرف های جدی میزنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم.
شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد.
راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت.
وقتی نزدیک شد با دیدن قیافهام به طرفم آمد و پرسید:
– حالتون خوبه؟
با صدای کنترل شده ایی گفتم:
– میری خونه؟
همانطور که با بُهت نگاهم می کرد جواب داد:
–بله.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم به طرف درب خروج و گفتم:
–خودم می رسونمت، سر خیابون تو ماشین منتظرت هستم.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
بعد از چند دقیقه آمد نشست و گفت:
– شما کلاس دارید، لطفا تا همین ایستگاه مترو من رو برسونید.
با اخم گفتم:
– شما مهمتر هستید.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسید:
–چی ناراحتتون کرده؟
جواب ندادم، ولی بعد از کمی سکوت گفتم:
–دوست داشتید من هم ریش می ذاشتم و
یقه ام رو همیشه کیپ می کردم.
بااخم گفت:
–هیچ وقت زود قضاوت نکنید. لطفا اینجور وقتها به جای عصبانیت و زخم زبون زدن، راحت حرف بزنید.
–اگه منظورتون حرف زدن با آقای خبازیه، من قبلا ازشون یه سوال در مورد یه کتاب که توی کتابخونه نبود پرسیده بودم الان از نماز خونه که امدم بیرون من رو دیدند و داشتند می گفتند کجا باید اون کتاب رو پیدا کنم و در موردش کمی حرف زدند.
ــ چه جور کتابی؟
ــ یه کتاب مرجع.
اونقدر شرمنده شدم که دیگر نمی دانستم چه بگویم.
دوباره چند دقیقه سکوت شد، باید عذر خواهی می کردم.
ــ من معذرت می خوام، باور کن اصلا از این اخلاقا نداشتم، نمی دونم چرا...
لبخند تلخی زد و گفت:
–فراموش کنید، اتفاقا خوشحال شدم که از این اخلاقا پیدا کردید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–چرا؟
ــ چون مردی که غیرت نداشته باشه که...
نگاهش کردم وادامه داد:
–البته غیرت، نه تعصب ها.
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
– خب الان این کدومشون بود.
ــ اگه رک بگم ناراحت نمیشید؟
ــ نه، راحت باشید.
زود قضاوت کردن بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💐@Gilan_tanhamasir
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون پر از عشق و امید😊💖
@Gilan_tanhamasir
┄┅─✵💝✵─┅┄
#تلنگری💥
#میلتون با وجود اینکه نابینا بود، مینوشت.
#بتهوون در حالیکه ناشنوا بود آهنگ میساخت.
#هلن کلر در حالیکه نابینا و ناشنوا بود سخنرانی میکرد!
#رنوار در حالیکه دستهایش دچار عارضه روماتیسمی بود، نقاشی میکرد.
#مجسمهساز مکزیکی بعد از قطع دست راستش ساخت مجسمهای را که آغاز کرده بود با دست چپ به پایان رساند!
#زهرا نعمتی که سال ١٣٨٣ در یک سانحه رانندگی ویلچرنشین شده بود اما با تلاش و تمرین توانست مدال برنز پارالمپیک ۲۰۱۲ را بگیرد.
🚸آدمها علیرغم نابینایی، ناشنوایی، معلولیت، پیری، فقر، کمسنی، مشقت یا بی سوادی بر سختیها غلبه میکنند، از همه پیشی میگیرند، کار را به اتمام میرسانند و موفق میشوند.
✅ شما هم شک نکنید، میتوانید علیرغم سختیها و مشکلات، خود را به هدف برسانید به شرطی که بخواهید و تمام توانتون رو بکار بگیرید !!
تنهـا مسیریهـای استـان گیـلان❤️
🦋@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#تلنگری💥 #میلتون با وجود اینکه نابینا بود، مینوشت. #بتهوون در حالیکه ناشنوا بود آهنگ میساخت. #هل
امام علی علیه السلام:
هر که تلاش کند،
به آنچه می خواهد می رسد👌✨
📚غررالحکم
💑 ۸ سنت غلط ازدواج در نگاه رهبر انقلاب
🔸مهریه سنگین
🔸جهیزیه سنگین
🔸تجملات زیاد
🔸اســـراف
🔸خرید از مکان های معروف
🔸هتل ها و سالن های پرخرج
🔸لباس عروس گران قیمت
🔸به رخ کشیدن ثروت ها
❣@Gilan_tanhamasir