خب حالا چرا ذکر؟
✅ چرا انقدر گفتن #ذکر مهمه؟ چرا تنهاکاری که شما هرچقدر بیشتر انجام بدید بهتره همین ذکر گفتنه؟
👈 جوابش خیییلی عمیق و دقیق هست. دعا کنید بتونم امروز این مطلب رو جا بندازم.
🔵 ببینید بزرگواران، هر کدوم از ما آدم ها یه سری "علاقه های بد" و یه سری "علاقه های خوب" توی وجودمون هست.
ما به هر کدوم از این علاقه ها که برسیم برای ما #لذت دارن
💢 یعنی اگه شما به علاقه های سطحی خودت بپردازی لذتش رو میبرید
✅ و اگه به علاقه های عمیق خودتون هم بپردازید لذت میبرید.
🔵👈 فقط یه فرقی داره این دو تا علاقه
⭕️ اگه شما به علاقه های سطحی خودت پرداختی یه ذره کیف میکنی ولی بعدش حسابی ناراحت میشی.
✅ اما اگه به علاقه های عمیق خودت پرداختی خییییلی کیف میکنی بعدشم کلی شاد میشی.
فرقش رو متوجه شدید؟
دوباره بخونید👆
⭕️ مثلا علاقه به خوردن و خوابیدن و شهوترانی و همه گناهان میشه علاقه سطحی
🌺🌺 و علاقه به پروردگار عالم و اولیای الهی و بهشت و زیبایی های روحی و ... میشه علاقه های عمیق.
💢 خب حالا یه سوال فنی؟!!!
مگه علاقه های عمیق بیشتر به انسان لذت نمیدن؟
پس چرا اکثر آدم ها سراغ علاقه های سطحی میرن؟ چرا خیلی از آدما بد میشن؟😒
✔️ جواب این سوال، یکی از مهم ترین مسائل زندگیت هست. شاید بگم مهم ترینشون...
🔵 چرا اکثر آدما سراغ علاقه های سطحی میرن که اتفاقا لذت کمتری میبرن؟ دنیا چی داره که آدم رو خراب میکنه؟
خب الان میخوایم به این سوال بسیار مهم جواب بدیم.
این یک لحظه تاریخی در زندگی شما خواهد بود.
✅ همگی لطفا این لحظه رو ثبت کنید:👇
۲ آبان ماه ۱۴۰۰ ساعت ۱۸ و ۸ دقیقه.
🌺 ان شالله روز قیامت همدیگه رو میبینیم....
چون دنیا شیرینیش نقده، به تو اثبات میکنه من شیرین نیستم!👌
نه بابا شیرینه دیگه حاج آقا!🙃
نه عزیز دلم...
💢 تو خودت، سر خودت رو کلاه گذاشتی!
⭕️ دنیا با شیرینیهاش به تو میگه تو مالِ من نیستی، من مالِ تو نیستم، ما رو وِل کن...😒
❌ دنیا در کنار هر لذتش زجری به تو میده که حالت از دنیا به هم بخوره! هر کیفی میده بعدش چنان حالت رو بهم میزنه که ازش سیر میشی....😒
💢 میگه بابا مرده شورِ این لذتش رو ببرن با این همه، کشت ما رو!😠
✅ اما آخرت چون نسیهست شیرینتره، چون از لحاظ روانشناسی #خیالِ یک شیرینی از خودِ اون شیرینی بالاتره،
✔️ انسان آفریده شده برای لذتی که در #آینده میآید و باید به سوی آن برود.
⭕️ به کی داری میگی دنیا چون نقده دلِ ما رو برد؟😒
💢 دنیا چون نقد است و شیرینیاش نقد است و چشیدنیست،دل ما را نبرده است بلکه
❌ دنیا چون بیشتر، #ذکر اون در ذهنِ ما هست، چون بیشتر به یادش هستیم، دلِ ما را برده....
یه جورِ دیگه مرتب بگم:
⭕️ دنیا به خاطرِ نقد بودنش دل ما را نبرده، به خاطرِ اینکه زیاد به فکرش هستیم دلِ ما را برده.
آخرت به خاطر نسیه بودنش از ما فاصله نگرفته، چون به فکر آخرت و به ذکر آخرت نیستیم، دلِ ما را نبرده.
ماجرا سَرِ ذکره،
ماجرا سَرِ ذهنه،
ماجرا سَرِ نقد بودنش نیست.❌
✅ آخرت خصوصیاتی داره برای انسان که یه ذره فکرش، یه ذره ذهنش، لذتی ایجاد میکنه هزاران برابرِ دنیا...👌💕
مگه ما آدم نیستیم، آدم اینجوریه، آدمِ معمولی اینجوریه!
آدمهای خوب چی؟
فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآهَا
🌺 ما که در مورد آدم خوبها صحبت نمیکنیم، آدم خوبها که توی بهشتن الآن...
اونها که غرقن الآن...
🌹 اونها که آخرت براشون نقده.
اونها که دارن اونجا رو میبینن... اونها که وصل هستن...
👈 اونها که باطنِ این دنیارو دارن میبینن... خباثت و بدیهارو دارن میبینن...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت107 🌺 با شرمندگی گفتم: – نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برا
#پارت108
🌸 ذهنم درگیرسوالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت:
–شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم دخترم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگیات رو عوض کنی.
از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که، فکر کنم استادخودش نمرهام را کم داده بود، برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم.
البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است.
برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم وگفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم.
هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش.
درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتایی می خریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم.
🌼 وقتی رسیدم خانهشان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود. با مادرو مادربزرگش خوش بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آورد و پرسید:
–یقه ایی که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطیام را بیرون آوردم و گفتم:
– دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟ من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم.
مادر بزرگ گفت:
–حالا یاد بگیر انشاالله بعدا واسه شوهرت
می دوزی.
سوگند با شیطنت گفت:
– بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حی و حاضره. سایزشم لارژه.
مامان بزرگ با لبخند گفت:
– به سلامتی، انشاالله خوشبخت بشی، دخترم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–چی میگی سوگند، هنوز که چیزی معلوم نیست.
سوگند خندید:
–والا اون پسر سریشی که من دیدم تا تو رو عقد نکنه ول کن نیست.
مادر و مادربزرگ سوگند خندیدند و مادرش به سوگند گفت:
– پاشو برو میوه ایی چیزی بیار واسه دوستت، اذیتش نکن.
مادربزرگش همانطور که دکمه ی بلوز مجلسی را می دوخت گفت:
– قسمتت هر چی باشه دخترم همون میشه، توکل کن به خدا.
🌸 سرم را پایین انداختم و یقهایی که دوخته بودم را نشانش دادم، ایراد کوچیکی گرفت و گفت
بقیه اش خوب است.
پارچهایی برای مادرم خریده بودم تا برایش بلوز بدوزم. وقتی نشانشان دادم، مادر سوگند گفت:
– پارچه ی لطیفیه، میتونی یه شومیز برای مادرت بدوزی.
بعد چند تا مدل نشان داد که به نظر، دوختنشان آسان میآمد.
سوگند وارد اتاق شد و با دیدن پارچه کلی ذوق کرد ظرف میوه را روی زمین گذاشت و پارچه را برداشت و بازش کردو روی سینه اش گرفت و رو به مادرش گفت:
– مامان ببین چقدر خوش رنگه.
مادر لبخند زد.
– آره، دوستت خیلی خوش سلیقس.
دوباره سوگند با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
–وقتی آرش خان رو ببینید بیشتر متوجهی خوش سلیقهگیش میشید.
در چشم هایش براق شدم و گفتم:
– میشه بی خیال شی.
🌼 بالاخره یکی از مدلهای شومیز را انتخاب کردم و شروع به الگو کشیدن کردم.
بعد از دوساعت، الگو کشیدنم تمام شد و برش زدم.
دیگر باید می رفتم خانه، وسایلم را جمع کردم و به سوگند گفتم:
–این بلوز اینجا بمونه ؟
ــ چرا؟
ــ آخه می خوام مامانم رو غافلگیر کنم.
چند روز میام می دوزم، تا تموم بشه.
ــ باشه عزیزم.
وقتی تعداد لباسهای نیمه کاره را دیدم که چقدر زیاد بودند، از رفتن پشیمان شدم و ماندم و یک ساعتی کمکشان کردم.
– پاشو برو راحیل جان. اینا تمومی نداره، به تاریکی می خوری.
صدای سوگند باعث شد دست از کار بکشم.
مادر بزرگ هم دنبالهی حرف سوگند را گرفت:
– آره مادر، پاشو، خدا خیرت بده، انشاالله خوشبخت بشی.
با گفتن جمله ی آخر سوگند دوباره نگاه شیطنت باری به من انداخت. ولی این بار حرفی نزد.
🌸 داخل قطار نشستم و گوشیام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره هایم خوب شده. می خواستم با سعیده خوش بگذرانیم.
آرش پیام داده بود:
–یه خبر خوش...
فرستادم:
– خیر باشه...
ــ دارم عمو میشم.
به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود، فکر کردم خبر خوشش راضی کردن برادرش است.
چه فکر می کردم چه شد.
با بی میلی نوشتم:
–مبارک باشه.
لابد فکر کرده چون خبر آشتی با برادرش را به من نگفته و ناراحت شدم، دیگر هر اتفاقی در خانوادشان بیوفتد باید به من بگوید.
یعنی به خاطرعمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟
او ذوق کرده خواسته خوشحالیاش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم.
گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم:
– خیلی براتون خوشحال شدم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد.
در جواب تشکر کرد و ایموجی لبخند فرستاد.
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💐@Gilan_tanhamasir