تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت124 🌸 بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید
#پارت125
🌺 آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه بلند شد و کنارم ایستاد و گفت:
– کمک نمی خوای؟
لبخندی زدم و گفتم:
–نه، ممنون.
آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت:
–من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت و گفت:
– از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده.
سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
–میشه بریم توی اتاق بپرسم.
– چند لحظه صبر کنید.
جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم و رفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم:
– مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده.
مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت:
– تو برو پیش نامزدت تنها نباشه.
ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم برد و ناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم.
" حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست!
آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…."
🌺 مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجا رفتی؟ من و اسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم:
–ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم.
خندید و گفت:
– فقط دعا کن کنکور قبول بشم.
اسرا هفته ی پیش کنکور داده بود و فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا.
دستهایم را بردم بالا و گفتم:
– ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست.
اسرا با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم.
انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم.
آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش میکرد.
میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم.
کنارش ایستادم.
– بریم حرفتون رو بزنید؟
کتاب را بست و سر جایش گذاشت.
وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم:
– اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره.
در را بست و گفت:
– می خوای باهم مرتب کنیم؟
اشاره کردم به تخت و گفتم:
–شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید.
نگاهی به چادرم انداخت و گفت:
– الان واسه چی چادر سر کردی و حجاب داری؟
از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد:
– نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم.
با خجالت گفتم:
– نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم.
آنقدر گرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کرد و آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت.
🌺 دستهایش رو روی سینه اش گره کرد و گفت:
–چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟
ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم:
–میشه خودم این کار رو بکنم؟
نگاهش روی دستم ماند و گفت:
–چرا اینقدر دستهات سرده؟
بی تفاوت به سوالش گفتم:
– میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟
چشم هایش را بست و من گفتم:
–نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه.
وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد.
کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستاد و دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
– چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟
تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید.
از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت:
–چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش برد و چشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشید و گفت:
–حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم.
کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم:
–میشه بشینیم.
خندیدو گفت:
– آره، منم احتیاج دارم که بشینم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💐@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت125 🌺 آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه بلند شد و کنارم ایست
#پارت126
❣هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که روی تخت، پخش شده بود نگاه کرد و گفت:
–هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن.
آرام گفتم:
–سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم.
دوباره دستی به موهایم کشید و گفت:
– مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟
سرم را پایین انداختم.
پرسید:
ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟
ــ کدوم سوال؟
ــ قضیه ی عکس.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
– ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون.
دستم را با محبت فشار داد و گفت:
— الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟
سرم را بالا آوردم و به یقهی لباسش چشم دوختم.
ــ یکم بالاتر.
نگاهم را سر دادم سمت لبهایش.
لبخند عمیقی زد و گفت:
– اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود.
بالاخره نگاهش کردم و گفت:
–حالا اصل قضیه رو بگو.
دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم.
– ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که.
با خجالت گفتم:
– آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم.
ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟
می دانستم از روی عمد این حرف ها را می زند.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم.
– نخیر، من و شما.
دستم را بالا آورد و بوسه ایی رویش نشاند.
–بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم میخواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم.
اخم می کنی ترسناک میشی ها.
❣زمزمه وار گفتم:
ــ شما که جای من نیستید، خب سختم بود.
گوشی را از جیبش درآورد و گفت:
–ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن.
چند تا عکس اول را که انداخت گفت:
– باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه.
عکس های بعدی را که انداخت، کمی خودش را به طرف من متمایل کرد.
من هم دلم میخواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمیتوانستم.
همه ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانهام و یک عکس تکی گرفت و گفت:
–می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم.
از این که اسم مژگان را بدون پسوندو پیشوندگفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم:
–لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید.
گوشی را گذاشت روی میزو روبرویم زانو زد و دستهایم را گرفت و گفت:
– نگران نباش، من حواسم به همهی این چیزها هست.
عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی
نمی فرستم، خیالت راحت.
لبخندی زدم.
–می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می کنید. کنارم نشست و گفت:
– راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم.
ــ قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود.
ابروهایش را بالا داد و نچی کرد و گفت: خرج داره.
با تعجب گفتم:
– چه خرجی؟
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
–حالا بعدها میگم.
یک لحظه احساس کردم کسی سوزن برداشته و تمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمی دانستم چه بهانه ایی بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم:
– برم براتون میوه بیارم.
❣دستم را گرفت کشید و دوباره کنار خودش نشاند و گفت:
–الان با این قیافه ی تابلو نری بیرون بهتره.
ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشید و گفت:
–بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی می ریم بیرون.
" وای خدایا این چرا اینقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه در خواستهایی دارد."
با شنیدن صدای اذان که از گوشیام میآمد گفتم:
–نه، ممنون با گیره می بندمشون.
بعد از بستن موهایم، گفتم:
– می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام.
نگاهی به تخت انداخت و گفت:
–این تخت توئه؟
ــ بله.
دراز کشید رویش و گفت:
– همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه.
وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم.
سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش را روی زانویم گذاشت و با دست دیگرش تسبیحم را از روی سجاده برداشت وشروع کردبا انگشتش دانههایش راجابه جا کردن. سرش را تکیه داد به بازویم.
چون تسبیحم دستش بود، بی اختیار دستش را از روی پایم برداشتم و با انگشت هایش ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستش می گرداند. در آخر دستش را بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش را کشید و گفت:
– قربونت برم، شرمندم نکن. همانطور که سجاده ام را جمع می کردم گفتم:
–باید به دست همسری که تسبیحات می گه بوسه زد.
سرش را پایین انداخت. دوباره تسبیح را در دستش جابه جا کرد.
وقتی دید سجاده را جمع کردم و در کمد گذاشتم. تسبیح را گرفت بالاو گفت:
– اینم بی زحمت بزار.
💐@Gilan_tanhamasir
بی مقدمه
هوای کربلا کردم...😭
شُکر🤲
من ایرانم🇮🇷
و
کربلا دارم...😍
💠 «مَن زارَ عَبدالعَظیمِ الحَسَنی(علیهالسلام) بِرِی کَمَن زارَ الحُسَین(علیهالسلام) بِکَربَلا»
🔰 عبدالعظیم این است!
مقامش چه مقامی است؟!
🔸 همین قدر بس است زیارت او برابر با زیارت سیدالشهداست.
📌 ۱.مستدرک الوسائل٬ ج ۳، ص ۶۱۶
💖✨💖✨
🌸 ولادت با سعادت سیدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنی«علیهالسلام» را محضر دوستداران اهل بیت«علیهمالسلام» تبریک و تهنیت عرض میکنیم.
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه
💕روز بیست و نهم
☔️@Gilan_tanhamasir
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام و ادب
روز چهارشنبه ی پاییزی تون بخیر🌹
میشه لطفا هدیه تون به مولاجانمون امام زمان فراموش نشه☺️
هررررر روز بهتر از دیروز
#تنها_مسیری_ام
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
واکنش مردم به سؤالی نسبتاً سخت❗️
اگه عشقتون؛
از شما بخواد که همین امروز،
تنهایی و مخفیانه راهی یه سفر بشید؛
که هزینههاتون رو کسی تقبل نمیکنه،
امنیتش مشخص نیست،
و ممکنه بازگشتی هم نداشته باشه،
چیکار میکنید؟!
➖ شما باشید میرید💥؟
🌷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 21 🔵 گفتیم که انسان باید تلاش کنه تا علاقه های خودش رو تغییر بده. خیلی از عل
#کنترل_ذهن برای #تقرب 22
🔵 در درس های قبل گفتیم که آدم اگه به علاقه های بدش فکر نکنه کم کم اون علاقه های بد، ضعیف میشه.
💢 اما اگه مدام به علاقه های منفی خودش فکر کنه هر روز بدتر میشه. تا جایی که دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و سراغ گناه میره.
در روایت میفرماید:
✔️ مَن کثُرَ فِکرُهُ فی اللذّات غَلَبَت علیه
کسی که زیاد فکر کنه به لذتها، غلبه پیدا میشه بر او.
لذت که گفته شده منظور لذت های سطحی هست.
⭕️ بعضی از آدما رو میبینی که 30 سالش شده ولی هنوز یاد نگرفته که "به بعضی چیزا نباید فکر کرد"😒
🔥 مثلا حسادت یه خصلتی هست که خیلی زود توی آدم پیدا میشه.
چرا؟
ریشه ش توی فکر کردنه!
⭕️ هی میشینه به بهتر شدن اوضاع دیگران فکر میکنه! میگه آخه چرا انقدر وضع فلانی خوب شده؟
💢 بعد هی به این فکر میکنه که خودش عقب افتاده! انقدر فکر میکنه تا شعله های حسادت روحش فوران کنه...
❌ یا هر اتفاق بدی که می افته زود دنبال مقصر میگرده! میشینه فکر میکنه ببینه کیو میتونه مقصر اعلام کنه!
کلا این روحیه بدی هست که آدم برای مشکلاتش دنبال مقصر بگرده.
💢 بر میگرده میگه: من میدونم! فلانی باعث همه بدبختیای منه! همه مشکلاتم تقصیر فلانیه!😤
یا یه نفر از اطرافیانش حواسش نبوده یه اشتباهی کرده بعد میشینه پیش خودش هی فکرای منفی میبافه!
😒
✅ آدم باید #ذهنش رو مدیریت کنه که سراغ هر فکر بیخودی نره.
🔵 حالا چرا نمیگیم کنترل #اندیشه؟ چرا میگیم کنترل #ذهن؟
👈 چون حتی یه لحظه هم نباید به اون افکار بد #توجه کنی چه برسه که بخوای در موردشون فکر کنی!
🔵 خب حالا چرا میگیم مدیریت ذهن و چرا نمیگیم مدیریت توجه؟
✔️ برای اینکه سعی کنی اصلا ازش آگاهی هم پیدا نکنی!
💢 واقعا خیلی از چیزا رو ضرورتی نداره آدم بدونه! یه نفر یه چیز جالبی آورد برام گفت ببین!
⭕️ گفتم: آقا من نمیخوام بدونم! ولمون کن تو رو خدا! بعضی چیزا رو من اصلا نمیخوام بدونم.😒
مگه من بیکارم که یه ذره از ذهنم رو دست تو بدم؟!
⭕️ شما الان یه آماری از چیزای جالبی که توی این چند سال زندگیت شنیدی و دیدی و فهمیدی و .... یه آماری بگیر.
اون چیزایی که با ولع رفتی دنبالش که بدونی!
✔️ آمار بگیر.
گرفتی؟
💢 خب حالا چی شد؟ چی بهت رسید؟
😒
هیچی! الکی وقتت رو تلف کردی. روحت هم درب و داغون شد!
واقعا چه نیازی داره که آدم خیلی از چیزا رو بدونه؟
💢 مثلا من بدونم که کی چیکار کرد؟ به من چه!😒😐
مثلا بدونم فلان بازیگر با کی ازدواج کرد و شام چی خورد و ...
فلان فوتبالیست چند سالشه و چیکار میکنه و چند تا گل زده و ...!
⭕️ چقدر توی تلویزیون و شبکه های اجتماعی ذهن آدم ها رو درگیر چیزایی میکنن که اصلا ارزش نداره آدم وقتش رو براش بذاره!
بیشتر خبرها همشون برای خراب کردن ذهن انسان هستن!
بابا ولمون کنید تو رو خداااااااا!
⭕️ اصلا توی تلویزیون آدم میذارن و میگن تو بشین سر اینا رو به حرفای الکی بند کن، ماه به ماه هم حقوقت رو از بیت المال به صورت چند ده میلیونی بهت میدیم!
انواع مجری ها و بازیگرا و خواننده ها و ...
💢اکثر این ها برای کنترل ذهن من و شما به کار گرفته میشن!
سر بزنگاه هم میبینید که چطور به کشور و جامعه خودشون خیانت میکنن...❌
آقا از امروز بنای زندگیت رو بر این بذار که پای هر حرفی نشینی
وقتت رو برای هر چیزی نذاری.
هر آگاهی رو نری دنبالش
✅ بله اگه میدونی یه چیزی هست که یاد بگیری باهاش میتونی #پول فراوان به دست بیاری. حتما برو دنبالش! 😊
✅ حتما پول در بیار و حالش رو ببر🌹🎉👌
🔷توی پول دراوردن کم نذار. فقط هم به خاطر امر خدا پول در بیار.
ولی اگه قرار باشه وقتت رو بذاری و ذهنت رو الکی شلوغ کنی واقعا این ظلم رو به خودت نکن.😒
🔶 به خدا حیف هستی....
🌷 ذهن تو حیفه...
نذار هر کسی بهش آسیب برسونه...
📌 یه نکته رو بازم تذکر بدم.
خیلیا میگن حاج آقا اگه ما به خیلی از چیزا فکر نکنیم پس به چی فکر کنیم؟ صبح تا شب به نماز فکر کنیم؟🙄😐
🔵 ببینید ما نمیگیم صبح تا شب به نماز و قرآن فکر کنید. هر چیزی سر جای خودش.
ما میگیم برای چیزای الکی ذهنت رو درگیر نکن.❌
✔️ بله اگه جایی هست که ذهنت رو درگیر کنی بعدش میتونی پول در بیاری خب خیلی خوبه. آفرین. ذهنت رو درگیر کن تا پول در بیاری و راحت باشی.
✔️ اگه جایی درس میخونی خب ذهنت رو درگیر درست کن تا بهترین نمره ها رو بگیری و لذتش رو ببری.💕
یا داری چیزی اختراع میکنی یا دنبال معامله پر سودی هستی و...
💢 ولی اگه چیزایی باشه که فقط الکی ذهنت رو درگیر میکنه کلا بریزشون دور!
❌ مثلا جدول حل کردن و تلویزیون دیدن و چک کردن لحظه ای گوشی و جلسات غیبت و حرفای خاله زنک بازی و ....
انشاءالله موفق باشید🌹
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت126 ❣هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان
#پارت127
💞 ــ پیش خودتون باشه.
تربت کربلاست، اگه مابین ذکر گفتن، فقط بچرخونی و چیزی نگی هم، براتون ذکر حساب می کنند.
خندید و گفت:
– پس دیجیتالیه.
سرم را تکان دادم و گفتم:
– یه همچین چیزایی.
موقعی که سجاده را می گذاشتم توی کمد، یادم افتاد هدیه ایی که آرش به من داده بود را همانجا گذاشتهام.
نایلونی که هدیه داخلش بود را بیرون آوردم و رو به آرش گفتم:
–میشه این رو برام نصبش کنید رو دیوار.
وقتی قاب سیلور، با گل های طلایی را نشانش دادم، لبخندی زد و گفت:
–فکر کردم انداختیش دور.
ــ راستش گذاشته بودم کنار تا بهتون برگردونم، ولی قسمت چیز دیگه ایی بود.
جا کلیدی قلبی را هم روی کلید کمدم نصب کردم و گفتم:
– اینجا هر روز می بینمش.
قاب را از من گرفت وپشتش را نگاه کرد و گفت:
–اگه یه میخ کوچیک با یه چکش بیاری حله.
از اتاق بیرون رفتم و از اسرا پرسیدم:
–چکش و میخ کجاست؟ چون او معمولا این جور کارها را انجام می داد. به دقیقه نکشید که برایم آوردو با خنده گفت:
– می ذاشتی این بدبخت روز اولی با خاطره خوش بره خونشون. یه امروز رو ازش کار نمی کشیدی، آخه چه زود خودت رو نشون می دی.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
–باید گربه رو دم حجله کشت.
میخ و چکش را به طرفم گرفت و گفت:
– حالا که داری ازش سو استفاده می کنی، بگو پرده اتاق رو هم در بیاره، یه دستی هم به شیشه ی اتاق بکشه.
با چشم های گردشده نگاهش کردم ونچ نچی کردم و گفتم:
– به من می گی سو استفاده چی؟ خودت که آخر استسمار گری، خدا به داد شوهرت برسه.
خندیدو گفت:
–پس چی، آدم رو، می زنه حداقل ارزشش رو داشته باشه، اون تابلو رو منم می زدم دیگه ،حالا آقا دومادو انداختی تو زحمت که چی بشه.
مامان اسرا را صدا کرد و گفت:
– اگه گذاشتی بره دنبال کارش.
💞 وارد اتاق که شدم دیدم آرش وسایل روی میز را مرتب کرده و نگاهشان می کند.
با دیدنم، اشاره ایی به لاک های رنگا رنگی که روی میز بود کرد و گفت:
–مگه از این جور چیزها هم استفاده می کنی؟
ــ بله، خیلی کم. مگه اشکالی داره؟
ــ نه، آخه هیچ وقت ناخن هات رو رنگی ندیدم.
ــ آهان منظورتون بیرون از خونس؟
ــ آره دیگه.
ــ نه اصلا. فقط توی خونه، گاهی واسه دل خودم.
میخ رو گرفت و گفت:
– بگید کجا نصبش کنم.
تابلویی که آقای معصومی برایم نوشته بود را از روی دیوار برداشتم و گفتم:
–اینجا لطفا.
با تعجب گفت:
–چرا برداشتید؟
تابلو را داخل همان نایلونی که تابلوی گلهارا از آن درآورده بودم گذاشتم و گفتم:
– حالا بعدا یه جا براش پیدا می کنم.
نگاهی به جای خالی تابلو انداخت و گفت:
–پس دیگه نیازی به میخ و چکش نیست. بعد تابلوی گلهارا همانجا آویزان کرد.
اسرا و مامان شام رو بر خلاف همیشه روی میزچیدند و هر بار که می رفتم کمکشان مامان می گفت:
–تو برو پیش آرش بشین.
💞 وقتی دور میز نشستیم و خواستیم غذا را شروع کنیم، اولش مثل همیشه کمی نمک دریا چشیدیم، برای آرش هم جالب بود و بعد از این که مامان برایش دلیلش را توضیح داد، دلش خواست که امتحان کنه.
مامان سوپو قیمه بادمجان درست کرده بود. به همان سبک و سیاق خودش، آرش اول از رنگ غذاها تعجب کرده بود، ولی وقتی امتحانشان کرد مدام می خورد و از دست پخت مامان تعریف
می کرد.
وسط های غذا خوردن بودیم که آرش آرام زیر گوشم گفت:
– فکر کنم آب یادتون رفته.
بلند شدم و برایش بطری آب با لیوان آوردم و گفتم:
– ببخشید، ما چون بین غذا آب نمی خوریم، یادمون میره واسه مهمونامونم آب بزاریم سر سفره.
وقتی آرش دلیلش را پرسید، مادر هم عذر خواهی کرد که حواسش نبوده آب بیاورد، بعدهم مضرات آب خوردن بین غذا را برایش توضیح داد.
بعد از شام بلند شدم و میز را جمع کردم آرش هم به کمکم امد. بعد هم در شستن و خشک کردن ظرف ها و همراهیم کرد. اصرارهای مادر هم برای این که آرش برود و بنشیند و تاثیری نداشت.
آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد.
آرش چشمکی به من زد و آروم گفت:
–برعکس خودت، خواهرت زیاد زبون دار نیست ها.
از حرفش زدم زیر خنده و گفتم:
–بهتون قول میدم به هفته نکشیده از حرفتون پشیمون می شید.
او هم خندید و گفت:
–آهان، پس الان داره ملاحظه ام رو می کنه.
بعد پیش خودم فکر کردم، من کی پر حرفی کردم، یا زبون دار بودم که آرش این حرف را زده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت127 💞 ــ پیش خودتون باشه. تربت کربلاست، اگه مابین ذکر گفتن، فقط بچرخونی و چیزی نگی هم، براتون
#پارت128
🌺 هنوز کارهایم کامل تمام نشده بود که مادر آرام کنار گوشم گفت:
–شما برید بشینید. زشته روز اولی همش تو آشپزخونس.
وقتی روی مبل داخل سالن نشستیم، آرش گفت:
–میشه بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
–صبرکنید آماده بشم.
به چند دقیقه نکشید که با هم خیابانهای اطراف خانه را قدم زنان طی میکردیم.
آرش دستم را گرفت و عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
هنوز باورم نمیشه، مال من شدی.
بعد نفس عمیقی کشید.
–یه مدت سریه کلاسی میرفتم که در مورد قانون جذب و این چیزها بحث بود.
استاد اون کلاس میگفت، توی زندگی هر انرژی خوب یا بدی رو که بفرستید، همون رو دریافت می کنید و در مورد هر کسی اگر مثبت فکر کنید باعث رفتار خوب شما با اون میشه. همینطور برعکسش.
هر چی فکر میکنم قبل از اون ماجرای جزوه هیچ فکری در مورد تو نکرده بودم. نمیدونم چطور با یک نگاه به طرفت کشیده شدم. من اصلا به دخترهایی هم تیپ تو هیچ وقت فکر نکرده بودم، یعنی حتی تو رو سرکلاس ندیده بودم قبل از این که سارا بهت جزوهام رو بده. چطور به طرفت کشیده شدم.
چون قانون جذب میگه انسان هر چیزی رو که دوست داشته باشه با فکر کردن بهش میتونه به دست بیارتش. ولی در مورد تو همه چی یهویی به وجود امد. وقتی برای اولین باردیدمت کشش عجیبی به سمتت پیدا کردم. در حال که قبلش هیچ وقت از کائنات نخواسته بودمت. تو قانون جذب رو به هم ریختی راحیل. دیگه به این قانون اعتماد ندارم. خوشحالم که در مورد تو قانون جذب عمل نکرد.
🌺بعد دستم را به طرف لبهایش برد و خواست ببوسد. آرام دستم را کشیدم و گفتم:
– اینجا خیابونه.
دوباره دستم را گرفت و گفت:
– بر طبق قانون جذب وقتی آدم احساس خوبی داره، اون موقع بهترین لحظات زندگیشه.
فکر میکنم من الان اون لحظه از زندگیم رو طی میکنم.
تو چی راحیل؟ مثل من اون حس خوب رو داری؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:
–اگه اینطوره، پس چطور در هر شرایطی حواست به... به... مثلا به اذان گوشیت هست. چرا هیچ خوشی باعث نمیشه از یادت بره که بهش بیتوجه باشی؟
با تعجب نگاهش کردم و کمی فکر کردم که چه بگویم. پرسیدم:
–استادتون چطور آدمی بود؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–خوب بود. اکثرا خیلی شاد و شارژ بود.
–چه خوب، یعنی اعتقادی نداشت تو این دنیا رنج و سختی هم هست؟
–چرا؟ ولی میگفت با فکرهای خوب افکار منفی از بین میره.
–خب منظورش از اون افکار خوب چی بود؟
–فکر کردن به خوشیهای زندگی دیگه، که توی هر آدمی فرق میکنه، مثلا یکی وقتی به پولدار شدن فکر میکنه خوشه، یا کسی که به عشقش نرسیده، فکر کنه که رسیده، خوشه.
اصلا همین فکر کردن هم برای رسیدن بهش کمک میکنه و باعث شادیش میشه.
–به نظرم قانون جذبی که تو میگی خوبه ولی تک بعدیه.
چیزهایی که استادت گفته لذتهای زودگذره که انسان بالاخره ازشون خسته میشه.
آدمها از همهی این چیزهایی که گفتی بالاخره خسته میشن. اینا چیزای کمیه.
🌺 مامان همیشه میگه لذتهایی هست که آخر نداره و برای رسیدن بهشون باید یه رنجهایی بکشیم.
که همون رنجها هم خودش یه جورایی لذت داره.
متعحب نگاهم کردو پرسید:
– چطوری؟
–مامان میگه مثلا کسی که حواسش به حجابش هست، از همسرش لذت بیشتری میبره.
میگه حجاب داشتن یه رنج کوچیکه، که باعث یه لذت بزرگ میشه.
ولی به نظر من حجاب رنج نیست.
آرش نفسش را بیرون داد و گفت:
–مامانت چقدر سختش کرده. فکر نکنم اینجوریام باشه.
–خب میشه از همین نمازی که پرسیدی شروع کرد. من در هر شرایطی یادم نمیره که نماز بخونم. چرا؟
لبخند زد و گفت:
–اینو که من پرسیدم، تازه برام عجیب تر اون موضوع مهریته، فکر نمیکنی زیادی...مکثی کرد و لبهایش را بیرون دادو نگاه با مزهایی بهم انداخت و لبخند زد.
–چیه؟ میترسی حرفت رو بزنی؟ تازه یادم نرفته ها اون روز قرار بود بگی داییم بهت چی گفته، ولی زدی زیر حرفت.
–راستش اون روز از گفتن موضوع مهریت اونقدر غافلگیر شدم که کلا نشد جوابت رو بدم.
داییت اولش یه سری بازجویی کرد و بعد نتیجهی تحقیقاتش رو که در مورد من انجام داده بود رو گفت، آخرشم توصیه هایی در مورد تو بهم کرد. تنها چیزی که لازم باشه بهت بگم این که ازم قول گرفت، هیچ وقت مجبورت نکنم کاری روکه دوست نداری رو انجام بدی. منم بهش این قول رو دادم.
🌺 بینمان سکوت شد من در فکر قولی بودم که دایی از آرش گرفته بود. میدانستم دایی هم خیلی نگران آیندهی من است. ولی هیچ وقت از تحقیقاتی که کرده بود، چیزی بهم بروز نداده بود.
آرش نگاهم کردو گفت:
–راستش اولش وقتی جریان مهریهات رو ازت شنیدم، بیشتر از این که برام عجیب باشه حسودیم شد و ناراحت شدم.
باتعجب پرسیدم:
–واقعا؟ آخه چرا؟
–برای این که زمانی که من دارم بال بال میزنم که همه چی رو جور کنم که ما به هم برسیم، تو به فکر چیز دیگه ایی هستی.
راحیل، تو واقعا بهم علاقه داری؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ چله دعای هفتم صحیفه سجادیه
💕روز سی ام
☔️@Gilan_tanhamasir
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام 😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🍃
آرزو میکنم:😇
امروزتون سرشار از
اتفاق های خوب و خوش🥰
همراه با سلامتی باشه😌
#تنهامسیر_استان_گیلان❤️
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ درسته که حجاب یک امر مهم و ضروری است، به قول معروف حکم خداست. اون هم به نفع خود آدماست. اما مهمتر از حجاب عفافه.
🧕عفاف یک امر درونی است. یعنی اگر یک خانم چادری باشه ولی رفتارش عفیفانه نباشه، به درد نمیخوره ولی اگر یک خانم کم حجاب رفتار عفیفانه داشته باشه، به مراتب با ارزشتر از اون خانم محجبه است.
🔹هرچند این به اینمعنی نیست که رعایت حجاب(حکم خدا) نکنیم ولی عفیف باشیم کفایت میکنه.❌
❇️ به هر حال خدا با بنده هاش مشکل نداره؛ رعایت احکام خدا به نفع ماست. اگر اینطور فکر نمیکنیم، دلیلش اینه که لازمه اطلاعات اعتقادی رو بالا ببریم.
#حیا #نگاه_حرام 👀
#حجاب_آقایون
#عهد_با_جانان
🌹@Gilan_tanhamasir
📸 پوستر | نقشه بُرد
🔻به مناسبت #دهمین_سالگرد شهادت دانشمند برجسته، سردار عالیقدر و پارسای بیادعا، شهید حاج حسن طهرانی مقدم
🔹سال ۱۳۵۹ جنگ تحمیلی عراق با کمک بسیاری از کشورها بر علیه ایران آغاز شد. ورود به جنگ با آن شرایط و محدودیت ها در خرید سلاح و تجهیزات، ما را بر این تصمیم استوار کرد تا بر توان داخلی اتکا کنیم. یکی از فرماندهان خط مقدم این عملیات راهبردی، شهید طهرانی مقدم بود، او کارش را با یک خمپاره و از آبادان شروع و با اولین تجهیزاتی که از ارتش عراق غنمیت گرفته شده بود، توپخانه را سازماندهی کرد
🔹 با توجه به شرایط ویژه جنگ در آن سال ها، نیاز توأمان به قدرت آتش سنگین و برد بیشتر تجهیزات جنگی به شدت احساس می شد و همین نیاز باعث شد تا #شهید_طهرانی_مقدم برنامه های ساخت موشک را عملیاتی کند و اولین امکانات موشکی ایران در همان سال ها و در حوالی سال ۱۳۶۳ فراهم شد. یادگاری مقدسی از شهید طهرانی مقدم که تا هنوز و تا همیشه بالنده و مقتدرانه ادامه داشته و ادامه
خواهد داشت...
🇮🇷@Gilan_tanhamasir