❣#سلام_امام_زمانم ❣
💕#سلام_پدر_مهربانم💕
ڪارے بھ سرد و گرمـ ِبھار و خزان نداشتــ
این پنجــــــرھ فقط بھ هواے تُــو باز بود...
سلام رفقایِمهربان ✋
#صبحتون_بخیر😊
#سهشنبه_مهدوی🌹
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
🌹@Gilan_tanhamasir
#پای_مهدی_بمان
#سهشنبه_مهدوی
🗯 چه سرمایهای برای ما درآمدزا و کاربردی است؟
🔹 اگر بخواهیم یک سرمایه مهم، پایدار و درآمدزا برای خودمان معرفی کنیم، بهترین، کاربردیترین و درآمدزاترین سرمایهای که پیش روی ماست، ایمان است.
🔸 با اینکه اصل، در نزد خداوند «بهشت رفتن» است، ولی در بین ما به گونهای دیگر باب شده که گویی روند طبیعی زندگی بشر از ابتدا، حرکت به سمت جهنم است و تلاش میکند به سمت جهنمی شدن نرود، این در حالیست که خدا ما را نیافریده که جهنمی شویم!
🔹 سوره مبارکه والعصر تکلیف همه را روشن کرده است. به عصر قسم میخورد و میفرماید که به این عصر قسم!
❔ این عصر به چه معناست؟ به معنای فشار است یا زمان؟
✅ خدای متعال به این عصر، قسم میخورد و میفرماید: آدم (جنس انسان) در حال خسران است و پیوسته در حال ضرر کردن است! در حال از دست رفتن و نابودی است.
🔹 تواصی به معنای دوطرفه بودن نیست؛ بلکه به معنای تداوم است. در تواصی، پیوسته انسان به حق و صبر توصیه میکند.
این میشود تواصی به حق و تواصی به صبر.
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پای_مهدی_بمان #سهشنبه_مهدوی 🗯 چه سرمایهای برای ما درآمدزا و کاربردی است؟ 🔹 اگر بخواهیم یک سرما
#پای_مهدی_بمان
#سهشنبه_مهدوی
💠 این چهار مورد:
✨ایمان،
✨عمل صالح
✨تواصی به حق
✨و تواصی به صبر
👌 شاه کلیدی است که با عمل به آنها، آدمی دچار خسران نمیشود.
✍🏻 این چهار مورد، سرمایه اصلی انسان است.
🔸 انسان مدام در حال ضرر و زیان است، مگر اینکه اولین شرط حفظ سرمایه را داشته باشد. ایمان اولین شرط است! اولین سرمایه درآمدزایی که باعث میشود بقیه سرمایهها از دست نرود همان ایمان است، و بعد از آن عمل صالح است.
🔹ایمان از عمل صالح هم مهمتر است. بدون ایمان، عمل صالح هیچ معنایی ندارد! در مراحل بعدی، تواصی به حق، و سپس تواصی به صبر، و بعد از آن، وصیت کردن مداوم است.
🔸 آدمی باید به درجات معنوی بالایی برسد، از نظر معنوی رشد کند تا ایمانش زیاد شود. عمل انسان باید بسیار خوب باشد تا بتواند در دنیا بفهمد که قیمت ایمان چقدر است. در این صورت هرگز حاضر نمیشود یک سر سوزن از ایمانش را با تمام دنیا عوض کند.
🌹@Gilan_tanhamasir
✍#شهیدمحمدحسین_بهشتی
"دانشجو موذن جامعه است
اگر خواب بماند نماز امت قضا میشود"
🗓 #روز_دانشجو رو به همه دانشجویان عزیز تبریک عرض میکنیم🌹
ان شاالله همگی در مسیر آموختن علم باشیم و هر روز علوم #مفید بیشتری رو یاد بگیریم.
⇦ یادمون باشه كه عظمت زندگی تنها به دانستن نیست، بلکه تلفیقی از #علم و #عمل است!🌱
☔️@Gilan_tanhamasir
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ | احمد رحمت آبادی کیست؟
❌ وقتی ضد انقلاب و منافقین برای تخریب جمهوری اسلامی از جسد یک تروریست داعشی استفاده میکنند!
#روشنگری
#سواد_رسانه
#جریان_تحریف
#روز_دانشجو
🌹@Gilan_tanhamasir
💥 ۳ استاد دانشگاه گیلان جزء استادان برتر جهان اسلام
▪️نام ۳ عضو هیات علمی #دانشگاه_گیلان در جمع #پژوهشگران پراستناد یک درصد برتر ایرانی در سال ۲۰۲۱ قرار گرفت.
▪️رضا انصاری خلخالی، عضو هیات علمی دانشکده مهندسی مکانیک در رشته علم مواد، فرهاد شیرینی عضو هیات علمی دانشکده علوم پایه در رشته شیمی و محمدعلی میرزازاده، عضو هیات علمی دانشکده فنی و مهندسی شرق گیلان در رشته ریاضیات، در جمع پژوهشگران یک درصد #برتر_ایرانی در سال ۲۰۲۱ قرار گرفتند.
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت180 🌺 دستش رو بوسیدم و گفتم: ــ جون دلم. ــ ما چرا الان کمربند ایمنی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت181
❣راحیل
نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کرد و گفت:
– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت.
–چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید.
چشمکی زد و گفت:
–کلی حرف باهات دارم.
–صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعد میام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم و یک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند.
سینه ام را صاف کردم و گفتم:
–مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدند و مادر آرش گفت:
–مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان.
رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم.
آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت:
–مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش.
برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم:
–زشته آرش، من خودم دلم می خواد.
❣مادرش فقط لبخند زد.
آرش آرام کنار گوشم گفت:
–کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم.
همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش
می دادم گفتم:
–چرا امروز همه با من حرف دارن؟
–بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟
خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم:
–حالا.
تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم از موقعیت سو استفاده کرد.
زودتر بگو ببینم
–باشه، یه کم برو اونورتر. خودش راعقب کشید و به چشمهایم زل زد.
–اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی.
سرم را پایین انداختم و آرش گفت:
–میگی یا...
– هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن.
–اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره.
تعجب زده گفتم:
–از کجا می دونی؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
–حالا...
شیر آب باز بود و خیارها را می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم:
–ادای من رو درمیاری؟
تا امد طرفم خیز بردارد مادرش آمد و گوشی را طرفش گرفت.
–مژگان باهات کار داره.
❣آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت.
شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت:
–پس چرا نمیای؟
– سالاد درست کنم میام.
–بده دوتایی درست کنیم.
با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیار شد.
–چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا.
لبخندش پر رنگتر شد.
–آشتی کردیم.
– با نامزدت؟
اهوم، البته دیگه محرم نیستیم.
قرار شد تا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم.
بوسیدمش و گفتم:
– چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی.
ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش آمد و گفت:
– راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده و گفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست.
–کدوم مغازه؟
–مگه فرقی می کنه؟
احساس کردم از جواب دادن طفره میرود.
–میخوای منم باهات بیام؟
–نه؛نه، زود بر می گردم.
«این چرا مشکوک شده.»
❣توی فکر بودم که فاطمه گفت:
–اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره
می بینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره.
خندیدو گفت:
–چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
– وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم.
–به من؟
–آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت.
کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم.
فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد.
به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم.
❣قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود.
بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم.
با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم.
« این کی آمد، کی خوابید؟»
خنده ام گرفته بود.
چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. دیدم که بیدار شده گفت:
–به چی می خندی؟
دوباره خندیدم.
–خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟
اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟
– همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم.
اخمی کرد و گفت:
–نیازی نیست.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت181 ❣راحیل نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کرد و گفت: –
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت182
❣–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلا تشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شد
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود.
شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه.
اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم.
چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
❣انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرفم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد.
انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت.
قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر آمد،
آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
❣نزدیک در اتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستاد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کرد و گفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم.
صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️صبح هایمان بی شک میتواند زیباتر باشد،
اگر تنها دغدغه زندگیمان #مهربانی باشد☺️
جای دوری نمیرود...
یک روز همین نزدیکی ها لبخندمان را چند
برابر پس خواهیم گرفت!
شاید خیلی زیباتر...😌
❣سلااااام همراهان جان و
دوست داشتنی☺️✋
صبح زیباتون معطر به مهربانی و طلوع
امروزتون مبارک🌺
🌹@Gilan_tanhamasir