عرض سلااام و ادب خدمت شما سروران
گرامی☺️🌺
صبح زیبای اولین جمعه زمستونیتون بی وصف و نیکو ، و بر مدار آرامش😊
الهی هر کجای ایران زمین هستید حال دلتون خوب باشه🌹🍃
•|هیچ عبادتی را خداوند نفرمود من انجام میدهم، پس شما هم انجام دهید...|•
اما... در مورد #صلوات فرمود:
إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْليماً
[◇امروز #جمعه است صلوات زیاد یادت نره مومن :)🌿¡•••]
❄️صبح سرد زمستانی مان را گرم میکنیم با صلوات بر محمد و آل محمد
❄️و خاندان پاک و مطهرش
❄️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ
❄️وعَجِّلْ فَرَجَهم
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قــــــرار عاشــــقانه❣
📌#استادعالی
ختم صلوات جمعه ها✨✨
✨خدایا اللهم عجل لولیک الفرج به حق الحسین علیه السلام✨
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✨قرار ما جمعه ها ختم صلوات جهت تعجیل در فرج امام عصر عجل الله ✨
🍃🌹لطفا روی لینک زیر زده 👇و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/02dfzq
با ارسال این پست به کانالها و گروهها موثر در فرج باشید.🙏🌹🍃
🌹@Gilan_tanhamasir
💠 خودزنی اینستاگرام با حذف قهرمانهای
پوشالی غرب
🔺دستپاچگی اینستاگرام برای حذف پویش فراگیر مجازی کاربران ایرانی پیرامون کلیدواژه #Hero که در آستانه شهادت حاج قاسم سلیمانی شکل گرفته است، موجب شد که علاوه بر حذف پست کاربران ایرانی، کلیه پستهای متفرقه دیگر نیز که با این کلیدواژه منتشر شده است، حذف شود.
🔸وحشیگری اینستاگرام آنجا جالب میشود که این پلتفرم قهرمانهای (hero) ساختگی غرب را که شامل قهرمانهای ساختگی سینما، بازیگران، سلبریتیها و... بوده است را نیز حذف کرده است.
#ترور_مجازی
#سردار_دلها
#غرب_بدون_روتوش
🔷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ما همیشه "ژاپن پیشرفته" را شناختهایم اما چیزی از "ژاپن افسرده" نشنیده ایم
🔹ژاپنی هایی که انسانیت شان زیر چرخ توسعه له شده است. پدیده ی تلخ "اجاره کردن اعضای خانواده" برای یک ساعت محدود و برای مناسبتهای خاص در این کشور توسعه یافته وجود دارد!
🔹آژانس های معرفی اعضای خانواده برای یک سلفی یا یک جشن تولد بسیار سودآور هستند.
#چهرهواقعیغرب
🌹 @Gilan_tanhamasir
📸 اسامی که در ثبت احوال ممنوع
است❌
📆 انتشار به مناسبت #سوم_دی، روز ملی #ثبت_احوال در کشور
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت210 🌹🍃 سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت211
💞 همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن.
من هنوز آمادگی نداشتم،
«ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟»
بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت:
–هنوز هیچی نشده کم آوردی؟
–نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی.
–ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا.
نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت:
–برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه.
من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم.
–کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه...
همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم.
برگشتم وپشتم را نگاه کردم،
او هم خم شده بودو با فریاد می شمرد.
همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم،
ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود.
🌸 کمکم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم.
تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود.
انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش آمده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خندهاش گرفته بود.
من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم:
–رسیدیم، من برنده شدم.
همانجا روی زمین ولو شد و گفت:
–با نامردی؟
از نفس افتاده بودم. حتی نمیتوانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم نفس نفس میزد. باهمان حال گفت:
–ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی.
–فعلا که تو صورتت شده عین لبو.
–ازخودت خبرنداری...
–ازگرما دارم می پزم آرش.
درجابلندشد و دستم را گرفت و گفت:
–بدو بریم داخل.
–دستم را آرام از توی دستش درآوردم و گفتم:
–نمی تونم آرش...
صبرکن یه کم حالم جا بیاد.
جلویم زانو زد و صورتم را در دستهایش گرفت و گفت:
–برم برات آب خنک بیارم؟
–نه.
💞 –بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کرد و با لحن خنده داری گفت:
–بپر بالا.
ار حرفش خندهام گرفت.
مهربانیاش پرانرژیام کرد.
همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم:
–پاشو بریم.
دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم.
–اینجا ویلای کیارشه؟
–آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون.
ولی کیارش رضایت نداد.
–اینجا که قشنگه...
–آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنکتره.
البته از این جا بزرگترم هست.
وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خوردهاند و رفتهاند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونههای برنج بود و تمیز نشده بود.
روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد.
آرش چمدان را برداشت و گفت:
–پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار.
پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم.
بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم.
آرش لبخندی زد و گفت:
–برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم.
–من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای.
🌸 لبخندی زدم وگفتم:
–باشه ممنون. صدای اذان از گوشیام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم.
موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که میشود خشکش کنم،
اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا.
پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم.
باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد.
–گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا.
–چقدر مهربونی آرش، ممنونم.
یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت:
–نه به اندازه ی شما...
غذا جوجه کباب بود. آرش میگفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد.
بعد از خوردن غذا آرش گفت:
–خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست.
نگاهش کردم و گفتم:
–اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟
به زور جواب داد:
–نه، برو.
معلوم بود خیلی خوابش میآید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمیآمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم.
موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت211 💞 همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه،
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت212
💞 روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم.
هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد.
دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم.
بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید.
چوبی پیدا کردم و مشغول شدم.
کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ میتوانستم داخلش دراز بکشم.
بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم.
یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود.
آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشه ی چادرم را سنگ جمع کردم و آوردم و کنار صدفها ریختم...
دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بود و نیاز به سنگهای بیشتری داشت.
دوباره بلند شدم ورفتم سنگ آوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد.
گرمم شده بود، خسته ام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار میشود کارم نصفه باشد. ساعت مچی ام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم.
مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بودو وقتم خیلی گرفته شد.
🌸 حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم»
بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود،
فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام میشود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جادهی صدفی درست کنم.
دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم.
ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم،
ولی هنوز آرش بیدار نشده بود.
دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم.
خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.
بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود
آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم.
دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد.
رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم:
–کمک نمیخواهید مامان جان؟
–سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟
–نه بیرون بودم.
–دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش.
💞 آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید.
–چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده،
قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین میآمدند،
تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت.
سلامی کردم و رد شدم. مژگان با زبانش جواب داد و کیارش با تکان دادن سرش.
وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود،
ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم.
حسابی سرحال شدم وخستگیام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم با حوله بودم وتصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم.
–صداتم قشنگه ها...
باتعجب به آراش نگاه کردم وگفتم:
–بالاخره بیدار شدی؟
–ساعت چنده راحیل.
–سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟
هینی کشید و گفت:
–چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟
منم هینی کشیدم و گفتم:
–وای نگو، خدانکنه.
–دوباره رفتی حموم؟
–آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود.
🌸 –این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟
–یه کار خوب. اشاره به موهام کرد و گفت:
–بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی
می خوندی رو بلندتر برام بخون.
روی تخت نشستم.
–نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم روبهت نشون بدم.
–چیکارکردی؟
–سورپرایزه.
–یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم.
–عه، آرش... کلی زحمت کشیدم.
–میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم.
–عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی.
–اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تابیام.
–حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم.
–نه، بعدا از زیرش در میری...
–باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم.
–خوشحال شدو گفت:
–باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد:
–خدایا خودم روبه توسپردم.
گوشیام را هم برداشتم.
–توام گوشیت روبردار.
–میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟
–حالا بیا بریم.
وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 مراسم تشییع شهید رضا صادق محبوب در رشت
◾️ پیکر پاک شهید تازه تفحص شده، شهید رضا صادق محبوب دیروز زیر بارش باران، از میدان پاسداران تا میدان فرهنگ #رشت تشییع شد.
◾️شهید رضا صادق محبوب از رزمندگان تیپ ١١۶ زرهی قزوین، سال ۶٧ در سن 21 سالگی در منطقه شرهانی به شهادت رسید.
◾️پیکر این شهید والامقام پس از ٣٣ سال طی آزمایش پزشکی (DNA) شناسایی شد.
🔹#شهید_رضا_صادق_محبوب متولد سال 1346 اهل روستای مردابسر بخش مرکزی رودسر است و پدر و مادر شهید در قید حیات هستند.
🔹این شهید والامقام یکشنبه ۵ دی در زادگاهش روستای مردابسر #رودسر به خاک سپرده میشود.
#شبتون_شهدایی
🌹@Gilan_tanhamasir