تصمیمگیری درباره تزریق واکسن کرونا به کودکان
«طبرسی» عضو کمیته علمی کرونا در گفتوگو با تسنیم:
🔹کمتر از یکماه برای مقابله با اومیکرون فرصت داریم.
🔹در کمیته واکسیناسیون کرونا تصمیم بر این بوده است که واکسیناسیون زیر ۱۲ سال نیز شروع شود.
🔹بسیاری از کشورهای دیگر نیز در موج اومیکرون تصمیم گرفتهاند با توجه به شدت درگیری، کودکان را نیز واکسینه کنند اما تصمیمگیری نهایی منوط به نظر وزارت بهداشت است.
🔹احتمال زیاد واکسنهای خارجی و وارداتی به کودکان تزریق شود زیرا واکسنهای ایرانی کرونا هنوز مجوز مصرف عمومی برای کودکان را نگرفتهاند.
#کرونا
tn.ai/2633125
@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
تصمیمگیری درباره تزریق واکسن کرونا به کودکان «طبرسی» عضو کمیته علمی کرونا در گفتوگو با تسنیم: 🔹کم
💢 آقای رئیسی بزرگوار تاکید کردند که به زیر 12 ساله ها نباید واکسن زده بشه
⭕️ ولی مافیای دارو اول اومد حسابی وحشت از امیکرون رو توی رسانه ها و در دل مردم انداخت تا بعد بتونه هر طور شده واکسن رو به زیر 12 ساله ها هم بزنه!
پس فردا هر عارضه ای این واکسن ها برای فرزندانمون داشت واقعا کی پاسخگو هست؟
بعد همین مافیا هر روز میرن پیش یکی از مراجع تقلید و وراجی میکنند و ازین دلایل به ظاهر علمی میارن که مردم حتما باید واکسن بزنن و ...
🔶 بعد هم اون مرجع بنده خدا اعتماد میکنه به حرفای اینا و به مردم توصیه میکنه که حتما واکسن بزنند!
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 🔟 🔹عزیزانی که میخوان اراده محکمی برای رعایت موارد تغذیه ای پیدا ک
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 1⃣1⃣
🔸در وعده صبحانه بدن ما حکم بدن فرد روزه دار را دارد. پس باید دمنوشهای گرم و غذاهای پر انرژی مصرف کنیم. برای تامین انرژی مورد نیاز در طول روز به وعده صبحانه اهمیت زیادی بدهید.
🔹غذای پختنی بهترین تغذیه در وعده صبحانه است. اگر امکان تهیه غذای پختنی نبود حتما در وعده صبحانه شما عسل یا خرما باشد.
#استوری
#چله_اصلاح_تغذیه
═════●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 1⃣1⃣ 🔸در وعده صبحانه بدن ما حکم بدن فرد روزه دار را دارد. پس باید
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 2⃣1⃣
🔸ابتدای غذا کمی نمک مزمزه کنید. نمک طبیعی زبان را نمیسوزاند.
🔺غذای پرنمک علاوه بر بالابردن صفرای شما، بدن شما را خشک و احساس تشنگی شما را بیشتر میکند و مجبور میشوید بین غذا یا بعد از غذا آب بنوشید!
💡بدانیم : *نمک ادویه است یعنی جنبه دارویی دارد*.
#استوری #ممنوعات
#چله_اصلاح_تغذیه
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت218 💞 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت219
🌺 آرش دوان دوان وخندان به طرفم میآمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم.
موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند.
حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد.
–چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه،
گفت:
–منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من.
اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجرهی اتاق کامل جمله ات مشخصه.
هینی کشیدم وگفتم:
–راست میگی آرش؟
–آره، مگه چیه؟
–وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد با پایم شنها را زیرو رو کردم
–چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟
–آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم.
–خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم،
–برگشتم طرفش وگفتم:
–زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم.
–باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟
–باشه.
–از کی اینجایی؟
–از همون موقع که تو خوابیدی.
🌺 –چشم هاش گرد شد وگفت:
–این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی...
از حرفش خندیدم.
–یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم.
خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب میچرخید و با دقت نگاهش می کرد.
–راحیل.
–جانم.
–به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟
–نمی دونم، واسه چی می پرسی؟
–کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم.
آرش گوشیاش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت:
–اول عکسهای تکی...
آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد.
–آرش بسه دیگه.
چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت:
–حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت:
–توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم.
–چرا تو دوستت رو بشماری؟
–آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی.
چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم.
–آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟
–اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
–یعنی چی؟
–خیلی جدی گفت:
–یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟
🌺 کنجکاو شدم وپرسیدم:
–بگو واسه چی میخوای دیگه.
–میگم، ولی به وقتش.
–ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود...
من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار.
–تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست.
آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد.
–اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟
بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت:
–میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامهی یادداشتهایش نوشت.
بعد گفت:
–تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود.
رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم.
آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است...
بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت:
–باید برم دوش بگیرم،
–منم.
وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم .
آرش نگاهی به میز انداخت وگفت:
–تنها تنها.
مژگان گفت:
–من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان.
دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت219 🌺 آرش دوان دوان وخندان به طرفم میآمد، قبل از این که به من برسه د
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت220
🌺 من و آرش در حال خوردن صبحانهی دو نفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت:
–مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا.
کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت:
–ما می خواهیم بریم بیرون، بگو نیستیم.
مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت:
–مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید.
مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت:
– کیارش جان، بزار بیان همگی با هم میریم دیگه...
کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت:
–بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاداینجا... من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم، اینجوری که...
مژگان حرفش را برید و گفت:
–غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شدیهو الان شدغریبه؟
هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت:
–راحیل جون تومعذبی؟
انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم. از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم.
آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت:
–منظور داداش کلی بود، میگن یعنی خودمونی تر بهتره...وگرنه قدمشون روی چشم.
🌺 مژگان رو کرد به شوهرش وگفت:
–اینا که حرفی ندارن، تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره.
کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت...
مادر آرش امد کنار مژگان و گفت:
–بگو بیان مژگان جان.
بعد هم رو به آرش گفت:
–مادرتوهم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه.
آرش با صدای بلندومضحکی گفت:
–باشه ننه جون، شما جون بخواه.
بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت:
–باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید.
–آرش.
–جون دلم.
چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟
–معذب نیستی؟
–نه، فقط یه کم ازش حساب می برم. اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه.
–اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست، کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره. یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه. یه جوری باهاش ارتباط بگیر.
–آخه اون یه جوری نگاه میکنه که...
🌺 حرفم را نصفه رها کردم و در ادامهاش گفتم:
–باشه، سعی می کنم.
جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردومهربانترشده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او.
همین که آرش ماشین را از پارکینک بیرون آورد کیارش خودش را رساند و سوارشد. من هم صندلی عقب سوارشدم. آرش باتعجب نگاهش کرد.
–تا یه جایی منم برسون. آرش لبخند زد.
–داری می پیچونی؟
قرار جوجه سیخ کنیا داداش، ما رو با این قوم زنت تنها نزار.
–حوصلشون رو ندارم.
–مژگان ناراحت میشه ها...
کیارش زیرلب گفت:
–این بچه کی میخواد بزرگ بشه من نمیدونم.
–بچه که هنوز دنیا نیومده داداش من، چقدر هولی...
کیارش یدونه زدبه شونه ی آرش وگفت:
–مژگان رومیگم.
آرش خندید.
–حالاکجا میری؟ اگه جای خوبیه ماهم بیاییم.
–اتفاقا می خواستم بگم اگه شما هم برنامه داشتید که جایی برید، نمونید خونه برید که معذب نباشید.
–ای بابا، پس مامان چی؟ بنده خدارو آوردیم اینجا...
–اون با مامان مژگان جوره...
حس کردم باید چیزی بگویم... ولی نگفتم و فقط گوش کردم.
🌺 آرش نفس عمیقی کشید.
–کاش میموندی، تو که نباشی من کجا برم، یکیمون باید باشیم دیگه، نمیشه که... این رفتن تو باعث ناراحتی همه میشه...
کیارش با عصبانیت گفت:
–زن زبون نفهم نداشتی نمی تونی من رو درک کنی.
از حرفش جا خوردم، «آخه این چه حرفیه، جلوی من، کلا اینم اعصاب تعطیله ها.»
کیارش ماشین را کنار جاده نگه داشت وکاملا به طرف برادرش برگشت وگفت:
–آخه داداش من، تو هم بااون راه نمیای...تو چند بار کوتا بیا، اونم درک میکنه.
کیارش پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده ایستاد. روبرویش زمینهای کشاورزی بود، دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و به روبرویش زل زد. تیپ و هیکلش شبیهه آرش بود فقط کمی تو پرتر از آرش، یه کم هم شکم داشت ولی مثل آرش همیشه خوش تیپ بود. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد.
«سیگاریم بوده، اولین باره می بینم می کشه.» آرش روبه من گفت:
–برم باهاش حرف بزنم.
وقتی آرش نزدیکش شد، هر دو نیم رخ ایستادندوشروع به حرف زدن کردند.
حرفهای آرش را نمی شنیدم ولی حرفهای کیارش را از بس بلند و با حرص حرف میزد کم وبیش متوجه میشدم. چون شیشه ی ماشین کاملا پایین بود.
کیارش سیگارش را نصفه انداخت روی زمین گفت:
–محبت می کنم، اون حالیش نیست.
دوباره آرش چیزی گفت و او جواب داد:
–آخه از وقتی امدیم اینجا همش تو قیافس، فقط به خاطر این که من واسه این دختره رفتم حلیم گرفتم.
«دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه»
–باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا...
🌸💌به نام خالق زیبایی 💌🌸
این فقط یک صبح زمستانی دیگر نیست!
فرصتی برای توست 😍
که رویاهایت را تحقق بخشی
بوم نقاشی را به دلخواه خودت
نقاشی کن...!🎨
سلام یاران همراهِ تنهامسیری ✋
صبح زمستونیتون گرم و با نشاط💝
🌹@Gilan_tanhamasir
🌐 پیشتازی گیلانی ها در عرصه های مهم تاریخی
💥 بهار بصیرت گیلانیان در هشتم دیماه ۱۳۲۹
✍️ هشتم دیماه ۱۳۲۹، در اوج حساسیت مبارزات ملی شدن شدن صنعت نفت، دقیقاً در چنان روزی، میدان شهرداری رشت شاهد حضور دهها هزار نفر از مردم گیلان بود. این تجمع بزرگ، پشتوانه مهمی برای شخصیتهایی چون مرحوم آیتالله کاشانی، مرحوم مصدق و ...شد که توانستند ۲۹ اسفندماه، ملی شدن نفت را به مرحله تصویب برساندند.
💠 هشتم دی ۱۳۸۸ اوج بصیرت و ولایتمداری گیلانیان
👈🏼 پس از اعلام نتایج دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری در خرداد ۱۳۸۸، عده ای به سر کردگی عوامل سرسپرده داخلی و خارجی به بهانه اعتراض به نتیجه انتخابات، به ساحت قدسی روضه سیدالشهدا اهانت نموده و اوضاع سیاسی کشور را چندین ماه پس از انتخابات متلاطم کردند و این اقدام از سوی برخی تحلیلگران سیاسی، به عنوان کودتا یاد شد.
اما مردم ولایت مدار و بصیر گیلان در روز ۸ دی ۱۳۸۸ زودتر از مردم شهرها و استان های دیگر به صحنه آمدند و با یک راهپیمایی تاریخی انزجار خود را از فتنه گران و اغتشاشگران ابراز داشتند.
#هشت_دی
#گیلان
☔️@Gilan_tanhamasir
💥 کارشناس مسائل سیاسی:
▪️ اگر می خواهید عیار انقلابی گری افراد را بسنجید، ببینید در فتنه ۸۸ چه کردند
▪️ در گیلان خیلی از چهره ها ساکت بودند
▪️ایجاد دوقطبی سازی در جامعه در دولت اصلاحات
▪️یکی از پروژه های دشمن جذب نخبگان است
▪️دشمن در سال ۹۸ معیشت را نشانه گرفت و بر عموم مردم سرمایه گذاری کرد
▪️سخن تکان دهنده ای از رهبر انقلاب در فتنه ۸۸؛ "فتنه گران نظام را تا لبه پرتگاه بردند"
▪️انقلاب اسلامی با خون شهدا حفظ شده است
“روح الله پوراسماعیلی” کارشناس مسائل سیاسی با اشاره به ایجاد دوقطبی سازی در جامعه در دولت اصلاحات، گفت: در جمهوری اسلامی اگر می خواهید عیار انقلابی گری افراد را بسنجید، ببینید در فتنه ۸۸ چه کردند. چون در تاریخ انقلاب اسلامی هیچ صحنه ای مهم تر از فتنه ۸۸ نبود، دشمن با تمام توان آمده بود.
📎مشروح این گفتگو را از اینجا بخوانید
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
الهی که بتونیم با توجه نماز بخونیم. ✴️ مدت ها بود پیش خودم فکر میکردم و میگفتم آیت الله بهجت رحمه ا
#کنترل_ذهن برای #تقرب 34
🔘 بخش دوم (آخر)
از یه صاحب دلی پرسیدم داستان چیه. اون بزرگوار هم هی میگفت الله الصمد و گریه میکرد...
گفتم چرا؟
گفت: الله الصمد یعنی چی؟
یعنی خدا بی نیازه... آیا بی نیاز میخواد تو رو اذیت کنه که گفته نماز بخون؟
💕 بی نیاز، وقتی بری پیشش تو رو هم بی نیاز میکنه...
💕 بی نیاز، گروکشی نمیکنه از تو....
💕 بی نیاز، چیزی از تو نمیخواد...
💕 بی نیاز، فقط بهت لطف میکنه....
✅ هر کدوم از اینا رو بهش عمیقا نگاه کنی ضجه میزنی...
"من احساساتی نیستم" رو میذاری کنار!
🔵 میفرماید: وقتی خواستی حرم یکی از اولیای الهی بری دم در بایست و اذن دخول رو بخون.
میگی:
ا ادخل یا مولای...
آقای من، آیا اجازه میدی بیام داخل....😓
🌷 بزرگان فرمودن وقتی خواستی داخل بشی و گفتی ا ادخل یا مولای و یه قطره اشک ریختی یعنی امام فرموده: بفرمایید داخل... سلام. بفرمایید. منتظرت بودم...
حالا این اشک چیه؟
📌همون #توجه و تمرکز ذهن هست...
✅ فقط یه حرف دیگه بزنم امروز و کافی باشه.
همه حرم ها اینطوریه...
🌷 ولی یه حرمی هست که با همه فرق داره...
یه اقای نازنینی هست که وقتی میری دم حرمش میخوای بگی ا ادخل یا مولای...
نرسیده به حرم امام حسین فداش بشم، قبل از اینکه اذن دخول رو بگی، اشکات جاری میشه..
🌷 اصلا نمیتونی بگی....
امام حسین نمیذاره...بفرمایید داخل... بیا ببینم منتظرت بودم...
ممنونم ازت آقای من....😭💖
خدایا ما رو تا آخر عمر از زائرین خوب اباعبدالله الحسین قرار بده....🤲
#کنترل_ذهن
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت220 🌺 من و آرش در حال خوردن صبحانهی دو نفرمان بودیم که مژگان امد روب
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت221
🌹🍃 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود.
"لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه."
بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید:
–مژگان می گفت می خواهید برید بیرون...
کیارش بی حوصله جواب داد:
–نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه،
فریدون، برادرمژگان گفت:
–آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.)
کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت.
بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستادو گفت:
ریختی بده من می برم.
–آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم.
بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود.
مژگان امد داخل وپرسید:
–پیداکردی؟
–نه.
–توی کشوهاروگشتی؟
–آره نبود.
–ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن.
من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم.
آخر سر همهی قاشقها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست.
–پیداش کردم.
مژگان بادیدن صافی در دستم گفت:
–حتما مامان شسته اونجا گذاشته.
بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه وپرسید:
–میوه حاضره؟
🌹🍃 در دلم گفتم:
"الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوابرت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم."
زورکی لبخندی زدم وهمانطور که نایلون میوه ها را روی سینک میگذاشتم گفتم:
–آخ، آخ، نه، تا تو میوه هارو بشوری
من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم.
–وا راحیل جان، جای ظرفهارو من می دونم، مثل این که اینجا خونهی...
–مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس،
اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی،
تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی.
نایلون میوهها را درون سینک خالی کرد.
–آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم.
بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم:
–آره خب، آدم یادش میره.
ظرف میوه را شستم و خشک کردم.
او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم.
–دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه.
🌹🍃 چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد وگفت:
–من که بااین وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو میبری؟
–میگم آرش ببره، چون منم باچادرسختمه.
–وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته.
صورتم را جمع کردم و گفتم:
–کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه.
–خب چه کاریه؟ یه دامن بلند و بلوز گشاد بپوش راحت.
–آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده.
پوزخندی زد و گفت:
–نشونه؟
نشونهی اینه که به همهی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی.
خیلی متکبرانه حرف میزنیا.
–چرا اینجوری برداشت کردی؟
این که آسمون باز شده و همهی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن.
بعدشم مگه تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟
حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد. مثلا همون دزدی که خودت گفتی.
🌹🍃 –شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره.
ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم که بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خندهی فریدون و مادرش تا توی حیاط میآمد.
–میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟
آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو میریخت گفت:
کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه.
حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور.
–آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟
پوزخندی زدوگفت:
–باپول.
با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جاداره. به نظرمن اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن.
اصلا چرا این کارو کنند احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن.
خلاصه هر کاری می کنند که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه.
باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم.
فریدون بودکه به طرفمان میآمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت:
–خانم شماچرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید.
"چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده."
نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت:
–برو داخل عزیزم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت221 🌹🍃 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخت
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت222
🌹🍃 کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که اکثرا حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...
چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟
یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند.
یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند...
چه خیالات خامی!
شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم.
–شمااصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید.
برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم میکرد. از وجودش استرس گرفتم.
–منظورتون چیه؟
با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت.
–منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...
دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم روبهم میریزه.
بلندشدم.
حرفش توهین بزرگی بود. چطور میتوانست اینقدر بیادب باشد.
معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان میرفت خشمگین بود.
دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم:
اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه.
پوزخندی زد و گفت:
–اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه.
حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه.
🌹🍃 با حرص نگاهش کردم.
–مشکل از مانیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شمایادنگرفتید اینجابه عقایدآدمها احترام بزارید
علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند.
اونوقته که خودتون شیپور برمی دارید و دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند رو همه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید.
بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم:
–در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم و اعتقادات دیگران چقدر باارزشه.
اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بزارید.
بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم:
–البته اگه فهمی براتون مونده باشه.
درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم،
متعجب و عصبی بود...
از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود ونگاهمان میکرد.
نزدیکش که شدم، پرسید:
–چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟
با صدای که هنوز هم میلرزید گفتم:
–حرف مهمی نبود، من میرم بالا.
آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پاتند کردم به طرف ساختمان.
🌹🍃 از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند.
در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد.
نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم.
با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانوادهایی باشم. با این طرز فکر.
چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود.
ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونههایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد.
یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست،
جالبتر این که میگوید اعصابم خرد میشود...
یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم.
اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم
هنوز همانجا ایستاده بودو به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکربود.
بعد کمکم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ریختن.
با صدای اذان گوشیام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم.
بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که،
باصدای در برگشتم. آرش بود.
امد کنارم ایستاد و پرسید:
–راحیل خوبی؟
–آره، خوبم.
–بیا بریم پایین ناهار بخوریم.
#ارسالی_کاربر (رضا رضا)
#حاج_قاسم
#عکس_نوشته
#شبتون_شهدایی
ممنونم از شما خداقوت🌸🌸
🌹@Gilan_tanhamasir
عرض سلام و ارادت خدمت شما سروران
ارجمند 🤚
صبحتون بخیر و عافیت الهی🌺
خوبید ان شاءالله؟
هرکجا که هستید ازخداوند مهربان حال عمیقاً خوب رو براتون آرزومندم.......🌷
🗓امروز #نهم_دیماه هست سالروز تجدید میثاق ملت سرافراز ایران اسلامی با ولایت و رهبری هست ،
گرامی میدارمروز دفاع مرم از ولایت رو واز خداوند متعال میخوایم که در امتحانات آخر الزمان به ما بصیرت عنایت بفرماید تا اسیر فتنه های دشمن نشیم و در راه ولایت ثابت قدم بمونیم...🤲
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir