eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
795 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت248 🌸🌸 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه
🌸🍃 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم: شما ماشین دارید؟ –بله، ولی الان باماشین بابام آمدیم. –می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.لبخندی زد و گفت: –بله حتما، بعد سویچ را نشانم داد.ماشین اونوره، بفرمایید. فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم. پرسید:راحیل تو چت شده؟ دستش را گرفتم. –لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه. –عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم. او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت. –الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم. بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:الان میام. 🌸🍃 دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت. –بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم. زیرلبی گفت: –از دکه‌اییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید. حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا می‌آمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام. آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا... دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگی‌ام می کردم. –آهان، مترو اونجاست. باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم، –ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه. –چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، 🌸🍃 چون فرق بین دوغ و دوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد: –وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول. سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم. ماشین را نگه داشت. – تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همه‌ی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه. روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم. حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشی‌ام از کیفم بیرون کشیدمش. با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم. 🌸🍃 زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: –راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم. همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد. – راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم: –بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون. دوباره با همان تعجب پرسید: تنها؟ نمی‌دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود. –الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ –بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش. –عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت. با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد. –رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید. –چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید: با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت249 🌸🍃 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟برگشتم ونگاهی به باب
🌸🍃 به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم. –تو همه‌ی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنه‌ایی که آرش می‌خواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار می‌کردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمی‌تواند قول بدهد چون نمی‌تواند به مژگان حرفی بزند. الان که می‌توانست عقب بایستد. مگر خانواده‌ی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش می‌توانستند کمکش کنند. آرش شده دایه‌ی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده. زهرا خانم پرسید: –یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟ –نه، اون اصلا خبر نداره؟ چشمهایش گرد شد. –یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی. نگاهش کردم. –یعنی من رو محرم نمی‌دونی. من که همه‌ی زندگیم کف دست توئه. 🌸🍃 –نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد. – تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که می‌تونم باشم. نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم. کم‌کم همه‌ی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همین‌طور رفتارها و بی‌تفاوتی‌های آرش را. بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت: –هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه. در مورد آرش خان هم، فکر می‌کنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح می‌کنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو می‌شناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –ولی اینجوری‌ام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم. –منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهده‌ی مرد باید باشه رو میگم. من فکر می‌کنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همه‌چی درست میشه. 🌸🍃 اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمی‌تونه درست عمل کنه. حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمی‌شناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح می‌داد. نمی‌دانم یعنی واقعا زهرا خانم درست می‌گفت؟ گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت: –الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد. آرش بود. با دلخوری جواب دادم. –راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم. –توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش می‌آمد. –چرا؟ چت شده بود؟ –کجایی آرش؟ –توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه. "دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده." –مژگان توی ماشینته؟ 🌸🍃 لحنش کمی آرام شد. –آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد. "پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده." –کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی. باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقه‌ام میرود. فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم. –راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه. شرمنده شدم.وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمی‌خواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن. –نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده می‌ترسم. اسمش چی بود؟فریدون. –آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشه‌ی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو.از حرفش ترسیدم. –منم می‌ترسم. ولی از اون بیشتر از این می‌ترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعه‌ی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ارادت خدمت شما دوستان نازنین🌹 احوالتون چطوره؟ خوبید ان شاءالله؟😊 ☀️ امیدوارم در این صبح دلنشین امید و تندرستی مهمون وجودتون باشه🌺 🔺بزرگی می‌گفت: 🌺یک وقت جلوی شما یک ظرف میوه می‌آورند، شما اول برای کناری‌تان برمی‌دارید، دوباره بعدی را به نفر بعدی می‌دهید... دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمی‌دارید ظرف مقابل شما می‌ماند...👌 ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان ظرف را به طرف نفر بعد می‌برد... ✨نعمت‌های خدا نیز اینطور است، با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید. زندگی کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود.✅👌 🌹@Gilan_tanhamasir
بدن انسان می تواند تا ۴۵ واحد درد را تحمل کند! اما یک زن زمان تولد فرزندش تا ۵۷ واحد درد را احساس میکند... این معادل شکسته شدن همزمان ۲۰ استخوان است💥 هوای مادرتونو بیشتر داشته باشید❤️ 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 خط و نشان کشیدن کمونیستها در کرملین علیه ایران! 🔹به روایت سردار رحیم صفوی به نقل از حاج قاسم: از حوادث جالب ملاقات دوساعته حاج قاسم و پوتین این است که مصادف با اذان ظهرشده، شهید سلیمانی ایشان همانجا اذان و اقامه میگوید و در کاخ کرملین و در همان جا نماز میخواند. 🔸 ایشان گفته بود یک زمانی اینجا کمونیستها در کرملین علیه ایران توطئه میکردند، حالا من در کاخ کرملین آمدم باصدای اذان خدا نماز میخوانم! @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پوتین در دیدار رئیسی: بهترین آرزوی سلامتی را از طرف من به رهبر ایران منتقل کنید 🔹رئیس‌جمهور روسیه: از زمان تحلیف جناب‌عالی، ما در تماس دائم هستیم اما در هر صورت ویدیوکنفرانس یا تماس تلفنی نمی‌تواند جای دیدار حضوری را بگیرد. از دیدار شما بسیار خرسندم. می‌توانیم بگوییم دستورکار وسیعی را پیش رو داریم. 🔹در شروع صحبت می‌خواهم از شما خواهش کنم که بهترین آرزوی سلامتی را خدمت رهبر معظم ایران آقای خامنه‌ای منتقل فرمایید. ✅@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥اشاره به نکات بسیار مهم #آداب_حضور_در_شبکه‌هاے_اجتماعی 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 8⃣ گاهے
💥اشاره به نکات بسیار مهم 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 5⃣1⃣ در به اشتراڪ گذاشتن فایلها و عکسها، کمے دور اندیش باشید! شاید قربانے بعدے شما باشید. 6⃣1⃣ در هر شرایطے که قرار دارید، ترویج دهنده افکارے سازنده و سالم باشید. 7⃣1⃣ اگر شما را در گروهے عضو كردند و شما هيچ كس را نمے شناسيد و يا از هدف گروه بے اطلاعيد، مدتے نظاره گر باشید و درصورت عدم همسویے از آن خارج شويد. 8⃣1⃣ پيامے كه قبول نداريد به ديگران ارسال نكنيد! 9⃣1⃣ هر چیزے را فورأ به اشتراڪ نگذارید. ابتدا آن را با دقت بخوانید و کمے در آن تأمل کنید. 0⃣2⃣ در انتقاد از دیگران انصاف را رعایت کنید و توهین نکنید. 1⃣2⃣ در مبارزه با نظرات و عملکرد دیگران از مسیر راستے خارج نشوید. ... 💠@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت250 🌸🍃 به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم. –تو همه‌ی زندگی
🌹 کمی فکر کرد و گفت: –من درستش می‌کنم. غصه نخور. کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند. خواهرش اشاره‌ایی به کمیل کرد و گفت: –چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون. کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالی‌اش را از خواهرش جدا نمی‌کرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجه‌ی شرمندگی‌ام شده بود، در عقب ماشین را باز کرد و گفت: –راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین. همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت: –خاله نرو، نرو... زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح می‌دهد. بعد به عقب برگشت و گفت: –ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله. 🌹 ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن. ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی ‌کرد با حرفهایش دلداری‌ام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمی‌شنیدم. –راحیل قضیه‌ی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم می‌تونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی. –آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟ –نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من. سرم را به علامت موافقت کج کردم. بقیه‌ی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم می‌گرفتم و موهایش را نوازش می‌کردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم می‌کرد. بعد با انگشتهای ظریف و کوچکش گونه‌ام را لمس می‌کرد. لبخند که به لبهایم می‌آمد سرش را در سینه‌ام پنهان می‌کرد و چشم‌هایش را می‌بست. 🌹 به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند. ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت: –بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش را از من گرفت و به کمیل داد. وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –حالم خوب نبود زودتر امدم خونه. بعد فوری به طرف اتاق رفتم. احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود. دلم می‌خواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمی‌آمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمی‌توانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر می‌گفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعه‌ایی چیزی بچید و آبرو ریزی ‌شود. نمی‌توانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون می‌ترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت251 🌹 کمی فکر کرد و گفت: –من درستش می‌کنم. غصه نخور. کمیل با دیدنم از
🌹 کمی دراز کشیدم. گریه کردن خسته‌ام کرده بود. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد. از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم. به آشپزخانه رفتم. مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانه‌ی دایی رفته‌اند. تعجب کردم. مادر معمولا خیلی کم خانه‌ی دایی می‌رفت. کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفته‌اند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمی‌دانست من با زهرا خانم و برادرش آمده‌ام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمی‌شود. کمی غذا خوردم. باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینی‌ام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خوانده‌ام. 🌹 روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفته‌ام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود...حتی وقتی عاشقش شدم اینطورنبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شده‌ام و خودم بیخبرم. پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور می‌شود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا" خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم.🤲 برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری می‌کردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند. – اسرا وارد اتاق شد و پرسید: –تاحالا خواب بودی؟ –نه، چطور؟ مادر هم امد و مات نگاهم کرد. اسرا گفت: – پس چرا این شکلی شدی؟ –چه شکلی؟ –عین میت‌ها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم. 🌹 درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند. مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید: –چیزی خوردی؟ –اره مامان. فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم: –چراناراحته؟ –تونیستی؟ –برای چی ناراحت باشم؟ –چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو... نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم. مادر پیاز پوست می‌کند. کنارش ایستادم و پرسیدم: –غذا که داریم. –زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست می‌کنم. –مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟ برگشت نگاهم کرد. –کارش داشتم. –چه کاری؟ –می خواستم مشورت کنم. 🌹 کمی نگران شدم. –در مورد چی؟ پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد. –اگه دوست ندارید بگید من برم. –درموردتو... قلبم ریخت... نگاهش کردم و او ادامه داد: –یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری. چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمی‌آمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمی‌آید، تازه بعد از این مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع می‌شوند و رنگشان عوض می‌شود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود می‌شوند. ولی با این حال مزه‌ی خوبی به غذا می‌دهند تلخ نمی‌شوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم...یعنی سر ما هم این بلاها می‌آید؟ بعضیها می‌گویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بنده‌هایش نمی‌آورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان. مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺ســــــــــلام و ادبـــــــ خدمت شما یاوران امام عصر(عج الله تعالی فرجه الشریف )، صبح آدینه تون بخیر و عافیت و به کام دل❣☺️ ﺍﺯ صاحب نفسی ﭘﺮﺳﯿﺪن : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ دعا ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍوند، چی ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: هیچی...! اﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭو ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ مثل؛ ﺧﺸﻢ، نگرانی، ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ، ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ... ✅ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلمون ﺧﻮﺏ میشه، ﮔﺎﻫﯽ با ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎ، خیال ﺁﺳﻮﺩﻩ تری داریم... 🤲الهی به برکت وجود بهترین معلم عالم حجت بن‌الحسن ارواحنا فداه غم‌ و غصه ها از وجودتون دور بشه...✨ 🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 ❓مشکلات ما کی تموم میشه‌؟ نمیشه امام زمان زودتر بیاد؟ ❓چرا زمان ظهور رو هیـــچ کس، جز خود خداوند نمیدونه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺رئیسی از روسیه به ایران نیامده مستقیم به کرمان رفت ▪️یادی کنیم از شیخ حسن که گلستان رو سیل برده بود از قشم برنمی‌گشت! ✅@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ناوشکن ایرانی جماران؛ طلایه دار رزمایش مشترک ایران، روسیه و چین؛ 🔹تصاویری از رزمایش مرکب کمربند امنیت دریایی ۲۰۲۲ با شعار «با هم برای صلح و امنیت» 🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥اشاره به نکات بسیار مهم #آداب_حضور_در_شبکه‌هاے_اجتماعی 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 5⃣1⃣ در
💥اشاره به نکات بسیار مهم 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 2⃣2⃣ همیشه وجدان یا خداوند را حاضر و ناظر بر اعمال خود بدانید. 3⃣2⃣ از دین و مذهب استفاده ابزارے نکنید. 4⃣2⃣ خرافه پرستے را ترویج نکنید. 5⃣2⃣ در صورت ارسال کلیپ حتما موضوع آن را ارسال کنید که اگر تکرارے بود مخاطب شما هم وقت صرف آن نکند هم با دانلود مجدد از ظرفیت شارژ او کاسته نشود. 6⃣2⃣ اطلاعات تخصصے خود را در گروه به اشتراڪ بگذارید تا دیگران هم استفاده کنند! 7⃣2⃣ ترجیحا از عکس خودتان یا تصویرے مناسب در پروفایل استفاده کنید. 8⃣2⃣ اگر پیامے خوشت نیامد بعنوان یڪ عضو انتقاد و یا پیشنهاد کنید در صورت قبول ادمین ها و مدیر گروه عملے خواهد شد ولے اگر موافقت نشد بر نظر خود پافشارے نکنید. ... 💠@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت252 🌹 کمی دراز کشیدم. گریه کردن خسته‌ام کرده بود. چشم‌هایم را روی هم
🌷🌷 –کجایی تو؟ –مامان جان درموردچی تصمیم گرفتید؟ با حالت غصه داری گفت: –درموردزندگی تو دخترم. دو سه روز دیگه وقت صیغتون تموم میشه، مردم کلی حرف می زنن، منظورم همون فامیلای شوهرته. به آرش بگو بعد از تموم شدن وقت صیغه باید عقدت کنه. وگرنه من دیگه راضی به عقد موقت نیستم. توام دیگه اجازه نداری وقتی باهم نامحرم شدید پاشی باهاش بیرون بری. باید زودتر تکلیفت رو روشن کنه. –ولی آخه مامان اونا الان عزادارن. مادر همانطورکه پیازها را در ماهیتابه باقاشق چوبی تاب می‌داد در چشمم براق شد و گفت: –عزا دار؟ اونا فقط واسه ما عزادارن؟ هنوز کفن میت خشک نشده، زنش رو شوهر دادن. اونوقت به ما که میرسه... –خب این بیچاره هام اسیر دست برادر بی عقل مژگان شدن. الانم فقط حرفشه و پچ‌پچ، حالا حالاها قرار نیست اتفاقی بیوفته که. –دیگه بدتر. چند ماه تو رو اسیر کنن و اعصابت خرد بشه، بعدشم بگن...لااله الاالله... به هر حال بهشون بگو بی سرو صدا یه عقد محضری می‌گیریم، تموم میشه. حالا جشنتون بمونه بعد از سال. 🌷🌷 نگاهی به پیازهای ماهیتابه کردم چندتاشون که ریزتر بودند؛ به دیواره‌ی ماهیتابه چسبیده بودند، رنگشان تیره شده بود. دلم برایشان سوخت، حتما کوچکترها بچه های پیاز درشت ها هستند...بیچاره پدر و مادرهایشان انقدرخودشان جلیز و ویلیز می شنوند که دیگر نمی‌توانند مواظب بچه هایشان باشند... مادر لحنش مهربان تر شد. –ببین دخترم، یه چیزی بهت رُک میگم درموردش درست فکرکن...با حرفهایی که اون روز زن عموی آرش بهم گفت متوجه شدم اینا کلا مژگان رو زن آرش می دونن و منتظر تموم شدن وقت عده هستن. مگر این که خودآرش نخواد، این زن عموشم یه جورایی همش از تو می گفت، احساس کردم واست یه خوابهایی دیده، یه جورایی خودش توی ذهنش بریده ودوخته واسه پسرش. آخه تو اون روز همش دم درپیش فاطمه بودی، خبر نداری چه حرفهایی زده میشد. مادر مژگان نشسته همه جا رو پر کرده که مژگان دیگه از اون خونه بیرون نمیاد. اصلا متوجه نیست که اینا الان عزادارن، این حرفها وپچ پچ ها چیه آخه، زن عموی آرش هم مدام درگوش من گزارش اونا رومیداد، کارهاشون برام عجیب بود. به تنها چیزی که اهمیت نمیدادن عزاداری بود. نمی‌خواستم این حرفها رو بهت بگم ولی نباید از حقیقت فرار کرد. بشین فکرات رو بکن. یک عمر زندگیه. 🌷🌷 دوباره به ماهیتابه نگاه کردم. پیازهای ریزی که به دیواره چسبیده بودند سیاه شده بودند ولی بقیه که داخل روغن داغ بودند رنگ طلایی به خودشون گرفته بودند. مادر کمی زرد چوبه اضافه کرد. من بی حرف به طرف اتاقم روانه شدم. دراز کشیدم روی تخت و در خودم جمع شدم. باصدای گوشی‌ام سرم را بلند کردم آرش بود. با این حال خرابم باید جواب می‌دادم؟ خیلی دلخوربودم. ولی دلم طاقت نیاورد. –الو. –سلام راحیل، خوبی؟ بیحال وسرسنگین گفتم. –ممنون. مکثی کرد و پرسید: –چرا اینجوری حرف میزنی؟ حالت بهترشد؟ چقدرحرف داشتم که بگویم، چقدر گله داشتم...ولی چیزی نگفتم، همه را در سینه‌ام جمع کردم و با یک آه بیرون دادم. –راحیل میام دنبالت میارمت خونه، مامان همش سراغت رومی گیره، میگه چرا یهو گذاشته رفته. –مژگانم اونجاست؟ –آره، مامان واسه همین خوشحاله، گفت توام بیای دورهم باشیم. –نه آرش، من دیگه اونجا راحت نیستم. –چرا؟ –دلایلش رونمی تونم برات توضیح بدم، باید خودت فکر کنی ومتوجه بشی. سکوت کرد و بعد هم خداحافظی کرد. "یعنی اینا واقعا متوجه نمیشن یاخودشون روزدن به اون راه." 🌷🌷 دوباره حالم بد شد دلم نمی خواست ضعیف باشم، اصلا آرش زنگ نزند بهتر است. فکر می‌کردم جواب تلفنش را بدهم چیزی می‌گوید که انرژی می‌گیرم. ولی اینطور نشد. بلندشدم و به حمام رفتم تا آب، سر حالم کند. ازحمام که بیرون امدم. لباس راحتی تیره ازبین لباسهایم بیرون آوردم وپوشیدم، دلم نمی‌آمد لباس روشن بپوشم، بالاخره کیارش برادرشوهرم بود. بعد شروع به خشک کردن موهایم کردم. انقدر پرپشت بودند که خشک کردنشان سخت بود. نمی‌دانم خدا چه معجونی در آب ریخته است که انسان را زنده می‌کند. موهایم را باگیره بستم. نگاهی به اتاق انداختم به هم ریخته بود. شروع به مرتب کردنش کردم. اسرا وقتی مرا سر حال دید انگار انرژی گرفت و کمکم کرد. با صدای زنگ آیفن هر دو به هم نگاه گردیم. مادر ازسالن گفت: –راحیل، آرشه، داره میادبالا. باتعجب به اسرا نگاه کردم. اسراهمانطور که روسری وچادرش را از کمد در می‌آورد گفت: –چیه؟ چراینجوری نگاه می کنی؟ مگه تقصیرمنه آرش این وقت شب امده پشت در؟ ازحرفش لبخندی زدم. آرش دلخور سلام داد و وارد شد. اخم ریزی بین ابروهایش بود ولی بادیدن مادر لبخند زد و احوالپرسی کرد. با تعارف مادر روی کاناپه نشست. من هم روی یک مبل تک نفره نشستم. مادر به آشپزخانه رفت و آرش غمگین نگاهم کرد. بعد اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم. ✍ ...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت253 🌷🌷 –کجایی تو؟ –مامان جان درموردچی تصمیم گرفتید؟ با حالت غصه داری
🌷🌷 همین که کنارش نشستم دستی به موهام کشیدوزیرگوشم گفت: –دلم برات تنگ شده بود. عکس العملی ازخودم نشان ندادم او ادامه داد: –من بایدالان شاکی باشما، بعد آرام گفت: –الانم امدم دلایلت روبشنوم. سوالی نگاهش کردم. –همون دلایلی که نمی تونی بیای خونه ی ما دیگه...راحت نیستی. سرم را پایین انداختم. باامدن اسرا آرش از جایش بلندشد و سلام واحوالپرسی کردند. اسرا به طرف آشپزخانه رفت. آرش نگاهی به من انداخت. –پاشوحاضرشوبریم بیرون... –حوصله ندارم. دستم راگرفت و کمی فشار داد و پرسید: –ازم دلخوری؟ احساس کردم دستهایش منبع انرژی هستند، جان گرفتم. سرم را بالا آوردم. –آره، ولی نمی خوام درموردش حرف بزنم. –خودت که همیشه میگفتی باید در مورد مشکلات حرف زد. 🌷🌷 یادته اون روز که مسابقه دادیم من برنده شدم قرارشد جایزه‌ام رو خودم تعیین کنم؟ –خب. – می خوام جایزه ام این باشه که ازم دلخورنباشی وفراموش کنی. البته به نظرخودم که کاری نکردم، ولی خب چون تومیگی حتما کاری کردم که خودم حواسم نبوده. از این زرنگی‌اش لبخندکم جانی زدم. –خب، خندیدی پس قبوله... ولی اگه درموردش حرف بزنی بهتره منم تکلیفم رومی فهمم، که چیکار کردم باعث ناراحتی تو شده. حالا بریم بیرون تا بهم بگی چی شده؟ قبل از این که جوابی بدهم، اسرا با ظرف میوه وارد شد. آرش گفت: –اول میوه بخوریم بعد، اسراخانم زحمت کشیدن. اسرا لبخندی زد و گفت: –الان بشقاب هاروهم میارم. طره ایی از موهایم را که روی بازویم افتاده بود عقب داد و همانطور که نگاهم می کردگفت: –اگه اخم هات رو بازکنی یه سورپرایز برات دارم. –چی؟ –اسرا بشقابها را آورد و خواست برایمان میوه بگذارد. 🌷🌷 –شما زحمت نکشید اسرا خانم من خودم برمی دارم. بعد خم شدو یک موز برداشت و داخل بشقابش گذاشت. –رفتیم بیرون بهت میگم. –من خونتون نمیام ها...سرش را کج کرد. –من اصلا حرفی از خونه رفتن زدم؟ برای تعویض لباس به اتاق رفتم. لباسم را عوض کردم وروسری مشکی‌ام را سرم کردم و روی تخت نشستم وکمی فکر کردم. "خدایا چطوری حرفهای مامان رو بهش بگم که ناراحت نشه." از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادر با آرش حرف می زند و آرش هم غمگین نگاهش می کند و گاهی سرش را به علامت تایید تکان میدهد. کنارشان نشستم. مادر نگاهی به من انداخت و پرسید: –می خواهید بیرون برید. آرش جای من جواب داد: –بله من گفتم حاضربشه، تا یه جایی بریم. مادر گفت: –این وقت شب؟ آرش گفت: –مامان جان تازه سر شبه، تاره تهرانم که اصلا شب و روز نداره. الان که داشتم میومدم خیابونها شلوغ بود. من واقعا نمیدونم این مردم یکسره تو خیابونا چیکار می‌کنن؟ مادر آهی کشید و گفت: –وقتی سبک زندگی اشتباه باشه، همه چی با هم قاطی میشه دیگه. پس امروز بی تعارف حرفهاتون روهم به هم بزنید. 🌷🌷 با شنیدن این حرف مادر دلم لرزید. این روزها خیلی جدی شده بود. سوار ماشین شدیم. –آرش چی شدکه فریدون کوتاه آمد و مژگان آمد خونتون؟ –نمی دونم، ولی مژگان می گفت که فریدون گفته سه روز می تونه بمونه بعد تکلیفش رومشخص می کنه. "دقیقا فردای روزی که صیغمون تموم میشه." –چرا مامانت اجاره نمیده مژگانم باخانواده اش بره خارج؟ بچه روهم هرچندوقت یه بارمیاره می بینش دیگه. –مادره دیگه، بعدشم خودمژگانم دوست نداره بره، امروز به مامان می گفت من میمونم پیش شما... ازحرفهای آرش احساس خطرمی کردم. –مامانم چی بهت می گفت؟ اخم کرد. –حرف زور... –یعنی چی؟ –میگه دوروز دیگه یا میرید محضرعقد دائم می کنید یا راحیل رو نمیشه ببینی تا وقتی که عقد کنید. فکر کن من حدودا یک ماه نباید تورو ببینم. که بعد از چهلم کیارش عقد کنیم. –به نظرمن که زورنیست. –عه، راحیل...پس اون موقع که باهم بوستان می رفتیم حرف می زدیم نامحرم نبودیم. 🌷🌷 –اون موقع فرق می کرد، اولا برای آشنایی بود، دوما: اینجوری باشه که پس من نباید باهیچ مردی حرف بزنم، مثلا میرم دانشگاه یا توی اجتماع گاهی نیاز هست که بامرد نامحرم حرف بزنم. ولی این که ما دوماه به هم محرم بودیم و بعد که نامحرم میشیم باهم باشیم، اول از همه خودمون سختمون میشه. شانه ایی بالا انداخت. –برای من که سخت نیست. –ولی برای من سخته. نگاهم کرد و لبخند مرموزی چاشنی‌اش کرد. –بهت نمیاد. بعد دستم را گرفت و بوسید. –آره خب سخته، فکر کن هر دفعه می بینمت دستت رو نگیرم. جلوی پاساژی که قبلا برای خرید لباس امده بودیم نگه داشت وپیاده شدیم. –اینجا برای چی امدیم؟ –سورپرایزه ها... اول پاساژ آب میوه فروشی بود که چند تا میزوصندلی داخلش چیده شده بود، رفتیم نشستیم و آرش بعد ازسفارش دادن هویج بستنی گفت: –تاآماده بشه من امدم. بعد از مغازه بیرون رفت. آقایی که آنجا بود دو لیوان بزرگ آب هویج بستنی را روی میز گذاشت و رفت. صبرکردم تاآرش هم بیاید. بعداز چنددقیقه امد و روبرویم نشست. استفهامی نگاهش کردم. ✍ ...