سلام و ادب و احترام و صبح بخیر سروران گرامی🌺🌺
🌹🌷 فرا رسیدن #دهه_فجر انقلاب اسلامی و سقوط نظام شاهنشاهی رو خدمت همه شما سروران عزیز تبریک عرض میکنم.
🌷یاد و خاطره همه شهیدانی که برای این مرز و بوم فداکاری کردند زنده باد.
وای چقدر خوبه که آدم توی فضای انقلاب اسلامی تنفس میکنه....😊❤️
خوشحالم به خاطر خوشحالی امام زمان ارواحنا فداه... چون مطمئنا آقا از پیروزیهای مداوم جبهه حق خوشحاله...🌹😌
این کلیپ رو اول صبحی ببینید تا یه مقدار بیشتر شاد بشید و انرژی بگیرید😍 👇🏼
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ ما در منطقه پیروزیم...
ما بازی رو سه هیچ بردیم!!!😊
🌺تموم شد و رفت.... دیگه به عقب بر نمیگردیم...
#استاد_پناهیان
#دهه_فجر
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
🏴 « إنا لله و إنا إلیه راجعون»
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.
◼️ روح بلند مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ لطف الله صافی گلپایگانی به ملکوت اعلی پیوست.
▪️رحلت ایشان را به ساحت مقدس حضرت ولی عصر ( عجلالله تعالی فرجه الشریف)، مقام معظم رهبری ، علمای اعلام و حوزه های علمیه ، بیت شریف ایشان و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می نماییم.
🥀@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🏴 « إنا لله و إنا إلیه راجعون» إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّه
✅ هشدار مرحوم آیتالله العظمی #صافی_گلپایگانی به مردم و مسئولین
‼️ خداوند #پهلوی_جانی را هلاک کرد؛ امّا امتحان تمام نشده است...
🔸 ای ملت ايران، ای مسئولين، ای کساني که اين برنامهها را تنظيم میکنيد و به مردم القاء میکنيد، با اين #نعمت_بزرگی که خداوند به شما داده است چه میکنيد؟ ملتفت باشيد قدر اين نعمت را بدانيد و به معصيت خداوند متعال آلوده نکنيد.
🔸 من اول #انقلاب در مجلس خبرگان اول، اين آيه را خواندم👇🏼
" وَلَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَجَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَمَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا كَذَلِكَ نَجْزِي الْقَوْمَ الْمُجْرِمِينَ * ثُمَّ جَعَلْنَاكُمْ خَلَائِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ لِنَنْظُرَ كَيفَ تَعْمَلُونَ"
🔸 اين آيه مثل اين است که الآن براي ما نازل شده است. خداوند ميفرمايد: ما آنهایي که پيش از شما بودند، آن #پهلوي_جاني، آنها که میخواستند اسلام را از بين ببرند (که شايد الآن هم #بيشتر_مردم_نمیدانند آنها چه نقشههایي داشتند و چه برنامههایي بود)، خداوند ميفرمايد ما آنها را هلاک کرديم، ما طوائف و #طاغوتهاي بسياري را که پيش از شما بودند هلاک کرديم، وقتي ظلم کردند، وقتي تجاوز به احکام خدا کردند، بعد ميفرمايد👇🏼
"جَعَلْنَاكُمْ خَلَائِفَ فِي الْأَرْضِ"، خيال نکنيد اين #امتحان تمام شد و مسئله گذشت و شما پيروز شديد و هر کاری میخواهيد انجام دهيد.
🔸 الآن وقت امتحان است ما شما را جانشين آنها قرار داديم، کار را دست شما داديم لِنَنْظُرَ كَيفَ تَعْمَلُونَ برای اینکه ببينيم شما چه میکنيد؟
🔸 امروز همه چيز بايد #اسلامی باشد، رنگ قرآن داشته باشد.
امروز وظيفۀ شما #امربهمعروف و #نهيازمنکر است،
نبايد اين وظيفه منحصر در سپاه و بسيج باشد، هرکسی در هر جا خلاف شرعي میبيند منکري میبيند بايد #انکار کند، در روايت است که👇🏼
«وَمِنْهُمْ تَارِكٌ لإِنْكَارِ الْمُنْكَرِ بِلِسَانِهِ وَقَلْبِهِ وَيَدِهِ فَذَلِكَ مَيِّتُ الأَحْيَاءِ»
🔸 کسي زندگي و حيات دارد که با منکرات و معاصي مخالفت کند، دشمنان خدا را دشمن و دوستان خدا را دوست بدارد در مورد #امر_به_معروف و #نهي_از_منکر
🔸 اميرالمؤمنين(علیه السلام) ميفرمايد👇🏼
«وَمَا أَعْمَالُ الْبِرِّ كُلُّهَا وَالْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللهِ عِنْدَ الأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْيِ عَنْ الْمُنْكَرِ إِلا كَنَفْثَةٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ» يعني احکام دين همه به امربهمعروف و نهيازمنکر وابسته است .
#تنهامسیرآرامش_استان_گیلان
@gilan_tanhamasir
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان مستجاب میشود...
استاد عالی
#مهدویت
#سهشنبههایمهدوی
🌹@Gilan_tanhamasir
💥 روایتی از پیروزی رزمندگان گیلانی جبهه مقاومت در عملیات نبل و الزهرا
▪️شما گیلانی ها در خیبر را از جا کندید
▪️آزادسازی #نبل و #الزهرا توسط رزمندگان گیلانی جبهه مقاومت در حومه حلب دست کم از سه بعد انسانی، نظامی و سیاسی حایز اهمیت می باشد. این دو منطقه به مدت سه سال و نیم در محاصره کامل تروریستها و تکفیریهای مسلح قرار داشت.
▪️ لشکر عملیاتی قدس گیلان مأموریت یافت به مصاف نیروهای تروریست برود. عملیات برجسته این لشکر در تاریخ ۱۳ بهمن ۱۳۹۴ تحت عنوان نصر۲ بود که رزمندگان لشکر، منطقه شیعهنشین نبل و الزهرا را پس از حدود ۴سال محاصره از دست تروریستها پس گرفتند و حدود ۸۰ هزار نفر مردم منطقه در محاصره را آزاد کردند.
▪️#سردار_سلیمانی این خبر را شنیدند و صبح روز بعد مستقیماً خودشان پیش ما آمدند؛ ایشان تشکر کردند و گفتند خیلی جرات و شجاعت داشتید که این کار را کردید، ما ۴ سال پشت این در مانده بودیم و گفتند این در خیبر را شما گیلانیها کندید و مردم مظلوم را آزاد کردید.
✍ محمدجواد بابایی
💯 ادامه این مطلب را از اینجا بخوانید
☔️@Gilan_tanhamasir
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 آموزش کاشت سبزیجات در منزل😍
با این روش میتونید سبزیجاتی مثل نعنا رو به صورت خانگی و سالم، تهیه و نوش جان کنید👌
#سبک_زندگی_اسلامی
#کاشت_پرورش_گیاهان_مثمر
═════●⃟ 🌱 ⃟●᪥᪥᪥════
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🌱 آموزش کاشت سبزیجات در منزل😍 با این روش میتونید سبزیجاتی مثل نعنا رو به صورت خانگی و سالم، تهیه
تا عید نوروز کمتر از دوماه باقیمانده است.
👈 روش کاشت سبزیجات و گیاهان دارویی که می توانید بجای گل و گیاهان زینتی وارداتی بیفایده و بعضا مضر، از این گياهان تو منزل بکارید.
هم زیبا هستند😍
هم مفید و قابل مصرف😋
و هم اینکه بسیار کم خرج یا بی هزینه👌
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت274 🍁🍁 راحیل با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت275
🍂🍂 چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته بود.
نتوانستم بی تفاوت ردبشوم و بروم.
در را باز کردم ونشستم. صدای خواننده در گلویم بغض آورد.
بلند شد نشست. چشمهایش قرمز بودند. با صدایی که غم از آن میبارید گفت:
–تو اینجا چیکار میکنی؟
–خودت چرا هنوز اینجایی؟ چرا نرفتی خونه؟ سکوت کرد.
صدای موسیقی را قطع کرد.
–مگه قول ندادی از اینا گوش نکنی؟ اینا داغونت می کنه.
–یادم نمیاد قول داده باشم.
ملتمسانه نگاهش کردم.
–الان قول بده. به روبرو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
–چرابایدقول بدم؟ به چه امیدی؟ به خاطر کی؟
بغض کردم.
–به خاطرخدا قول بده.
دیگر کنترل اشکم با خودم نبود.
نگاهم کرد و کمی دست پاچه شد.
–باشه قول میدم، توگریه نکن.
– آخه اینجا نشستی ماتم گرفتی که چی بشه؟
–به مامان زنگ زدم، بیمارستان بود. گفت برسه خونه تماس میگیره. منتظر تماسشم.
–این کارا بی فایدس آرش، خودت رو خسته نکن.
الانم برو خونه.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–میرم، فقط دیگه گریه نکن.
🍁🍁 از ماشین پیاده شدم و به طرف آرایشگاه راه افتادم.
باصدای بوق ماشینش برگشتم. سرش را کج کرد تا صورتم را ببیند.
–کجا میری؟ بیا بالا میرسونمت.
–توبرو، خودم میرم، نزدیکه.
بارها وبارها بوق زدوبرای جلوگیری از آبروریزی سوارشدم و راه را نشانش دادم.
جلوی آرایشگاه نگه داشت وپرسید:
–اینجا چیکارداری؟
–کاردارم تو برو.
مشکوک نگاهم کرد. زودپیاده شدم و وارد آرایشگاه شدم.
به خواست خودم آرایشگر موهایم را خیلی کوتاه کرد.
باهرقیچی که میزد یکی یکی خاطراتمان از جلوی چشمهایم رد میشد.
وقتی بلندشدم وخودم را در آینه دیدم، تعجب کردم از این همه تغییر.
با صدای گوشیام چشم از آینه برداشتم. شمارهی فاطمه بود.
–الو، سلام فاطمه جان. بعد از احوالپرسی فاطمه گفت:
–راحیل ما فردا میریم شهرمون. فقط خواستم قبلش یه چیزی بهت بگم.
–چی؟
–راحیل بیا و حرف من رو گوش کن، من دلم میسوزه که میگم. تو اگه با آرش ازدواج کنی این خواهر و برادر نمیزارن زندگی کنی.
–کیا رو میگی فاطمه؟
–همین فریدون و مژگان.
🍂🍂 با شنیدن نام فریدون ترسیدم.
–مگه چی شده؟
–امروز من و مامان رفتیم بیمارستان بچهی مژگان رو ببینیم. فریدون هم اونجا بود و مدام با مژگان پچ پچ میکرد. یه تیکه از حرفهاشون رو اتفاقی شنیدم که فریدون به مژگان میگفت، اگه قبول نکردن با گرفتن بچه بترسونشون.
–منظورش چی بوده؟
–منظورش این بود که اگر شما از هم جدا نشدید مژگان بگه من با راحیل هوو نمیشم. میبینی چه رویی داره این فریدون؟ داشت از این جور چیزا به مژگان یاد میداد.
–هوو؟
–آره دیگه، فکر کردی محرم میشن بعدشم، نخود نخود هر که رود خانهی خود؟ بعد مژگان ازش پرسید حالا تو چرا اینقدر با راحیل لجی؟ گفت چون تا حالا هیچ دختری جرات نداشته مثل راحیل من رو تحقیر کنه، گفت باید ازش انتقام بگیرم. راحیل مگه چیکارش کردی؟
–هیچی بابا ولش کن.
–گفتم این چیزها رو بهت بگم بدونی اینا چه نقشهایی چیدن.
–امروز به آرش گفتم، تمومش کنه. ولی حالا که اینجوری گفتی دارم فکر میکنم واسه کم کردن روی این دوتا هم که شده باید بیشتر فکرکنم. مسخرس که فریدون من رو هووی خواهرش میدونه.
–آره، میبینی چقدر پروئه. اصلا من نمیدونم اون چه دشمنی با تو داره. البته به نظر ولش کن این خانواده لیاقت تو رو ندارن. خلایق هر چه لایق.
🍁🍁 آخه اینجوری اون فریدون فکر میکنه نقشهی اون باعث این جدایی شده.
–بزار فکر کنه، مگه مهمه؟
بعد از چند دقیقه صحبت با فاطمه تماس را قطع کردم. امروز از مزاحمتهای تلفنی فریدون متوجه شدم دوباره نقشهایی دارد. موقعی که با آرش بیرون بودم مدام زنگ میزد و تهدید میکرد. میگفت کسی رو که کتکش زده بالاخره پیدا میکنه و تلافی میکنه و از این جور حرفها... انگار بد جور تحقیر شده بود.
همین که پایم را از آرایشگاه بیرون گذاشتم ماشین آرش را دیدم که با چراغ زدن می خواست من را متوجه خودش کند.
نزدیک رفتم و گفتم:
–تو چرا هنوز اینجایی؟
–بیابشین، میبرمت خونه.
صدایش آنقدر تغییر کرده بود که یک لحظه برایم غریبه شد. ترسیدم مخالفت کنم.
نشستم و او راه افتاد.
–خوبه تو این موقعیت میای اینجا ها!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–مامان اصرار کرد. آخه موهام رو خیلی بد کوتاه کردم گفت بیام مرتبشون کنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–چرا این کار رو کردی؟
وقتی سکوت مرا دید سرش را روی فرمان گذاشت و گفت:
–تو چرا اینقدر سنگ دل شدی راحیل؟
من دوباره به مامان زنگ زدم تا...
حرفش را بریدم.
–شاید یک ماه انتظار و بی تفاوتی تو و خانوادت باعثش شده.
–راحیل باور کن شرایطم سخت بود.
–کمکم سخت تر هم میشه، من چون این رو درک میکنم میگم، اینجوری برای هر دومون بهتره. همین طور برای مامان دیگه راحت میتونه نوهاش رو بزرگ کنه.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت275 🍂🍂 چشم هایش را بسته بود و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشته بود. نتو
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت276
🍂🍂 آرش با چشمهای به خون نشستهاش نگاهم کرد و گفت:
–راحیل اگه مامانم خودش از تو در خواست کنه بمونی چی؟ قبول میکنی؟
–اون این کار رو نمیکنه آرش. اون من رو نمیخواد.
–نه، اون فقط توی شرایط بدی گیر کرده. مثل من. اون موقع ها کیارش رو با اون سر سختی راضیش کردم مامان که آسونتره.
–کیارش فرق داشت، بیماری قلبی نداشت. الان استرس و ناراحتی واسه مامانت خطرناکه...
–اگه خودش بیاد از تو در خواست کنه چی؟
–من به خاطر مامانت میخوام بکشم کنار. اگه اون واقعا از ته دل راضی باشه که من حرفی ندارم. یادت نیست چطوری به پام افتاده بود؟
–خب اگه بیاد بگه پشیمون شده چی؟
– اگه مادرت واقعا راضی باشه، دیگه توام باهاش درگیر نمیشی، کلا اوضاع فرق میکنه.
–واقعا راحیل؟
صدای زنگ موبایلش اجازه نداد جوابش را بدهم.
همین که شمارهی روی گوشیاش را دید گفت: مامانه، بالاخره زنگ زد.
–بله مامان.
صدای مادرش را کم و بیش از آن طرف میشنیدم. انگار موضوعی که فاطمه به من گفته بود را میگفت.
آرش گفت:
–این فریدون دیگه خیلی پرو شده ها، اصلا به اون چه مربوطه. تصمیم با مژگانه نه اون.
شنیدم که مادر شوهرم گفت:
–مژگانم حرف اونو میزنه.
یعنی مژگان طرف برادرشه؟
🍁🍁 مادر آرش گریه کرد و حرفی زد که نفهمیدم.
آرش پیاده شد و از ماشین فاصله گرفت.
از چرخاندن دستش در هوا فهمیدم که با عصبانیت حرف میزند.
بعد از چند دقیقه پشت فرمان نشست و عصبانی گفت:
–باید زودتر خودم رو برسونم خونه.
با نگرانی پرسیدم:
– چی شده آرش؟
پایش را روی گاز گذاشت و گفت:
–فردا بچه از بیمارستان مرخصه، مژگان گفته بچه رو میبره خونهی مادرش. الانم داره وسایلش رو جمع میکنه بره.
–چرا؟
سکوت کرد و حرفی نزد.
زمزمه وار گفت:
–همش زیر سر این فریدونه، اون زیر گوش مژگان میخونه، نمیدونم چه نقشهایی داره.
الانم خونمونه، میرم ببینم حرف حسابش چیه.
اسم فریدون که میآمد زبانم بند میآمد. دیگر نتوانستم سوالی بپرسم. تا مرا رساند پیاده شدم.
صدای جیغ لاستیکهای ماشینش با صدای خداحافظیمان در هم آمیخت.
دلم شور میزد.
به نظرم آرش تلاش بیهوده میکند. هنوز آدمهای اطرافش را نشناخته.
وارد خانه که شدم، اسرا و سعیده که انگار تازه از راه رسیده بودند به طرفم آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی سرد و یخ وارد اتاق شدم، دیدم اتاق تمیز شده. روی تخت نشستم و روسریام را از سرم کشیدم. حولهام را که هنوز خیس بود برداشتم تا به حمام بروم. موهای دور گردنم اذیتم میکرد.
🍂🍂 اسرا همین که خواست وارد اتاق شود با دیدنم هین بلندی کشید.
با ناراحتی گفت:
–آفت زده به موهات؟ چرا اینطوری شدی؟
سعیده از سالن اسرا را صدا زد و من به طرف حمام رفتم. دوش مختصری گرفتم و شروع به خشک کردن موهایم کردم.
آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند دقیقه شسته و خشک میشد.
سعیده با دیدن موهایم عکسالعمل خاصی نشان نداد. فقط گفت کمتر وقتت گرفته میشه برای مرتب کردنشون.
شام از گلویم پایین نرفت. نگران آرش بودم. با خودم فکر کردم احتمالا فاطمه آنجاست میتوانم از او خبری بگیرم.
گوشی را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
خیلی طول کشید تا جواب بدهد.
خیلی آرام سلام کرد و گفت:
–راحیل اگه بدونی چی شد؟
–چی شده فاطمه؟ یه کم بلند تر حرف بزن.
صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم. فاطمه گفت:
– نمیدونی چه قشقرقی به پا شد.
مثل این که آرش به مامانش زنگ زده گفته بیاد خونه شما و با مامانت و تو صحبت کنه و راضیتون کنه.
زن دایی هم همینو به مژگان گفت. از همون موقع پچ پچهای این خواهر و برادرم شروع شد.
آمدیم خونه فریدون همون حرفهایی که به مژگان گفته بود رو به زن دایی گفت.
🍁🍁 زن دایی اولش خواست با زبون درستش کنه ولی این فریدون کوتاه نیومد و به مژگان گفت، وسایلت رو جمع کن بریم.
خلاصه این کشمکش و حرف و سخنها اونقدر طول کشید که آرش خودش رو رسوند و با فریدون حرفشون شد و بعدشم کتک کاری.
خلاصه زن دایی حالش بد شد تا این که اینا همدیگه رو ول کردن.
–وای یعنی دوباره قلبش؟
–نمیدونم، از این قرص زیر زبونیا گذاشتن بهتر شد. الانم حالش خوبه.
–یعنی الان فریدون اونجاست؟
–نه فریدون و مژگان رفتن.
زن دایی هم نشسته داره گریه میکنه.
–آرش کجاست؟
–از اون موقع رفته تو اتاقش.
آن شب با تمام فکر و خیالهایم، گذشت.
همین طور دو شب بعد از آن. نه خبری از آرش شد و نه مادرش. باز طاقت نیاوردم پیامی برای فاطمه فرستادم تا دوباره خبر بگیرم. جواب داد به شهرشان برگشته، فقط میداند که هنوز مژگان برنگشته و بچه را هم به خانهی مادر خودش برده است.
صبح زود بعد از صبحانه، سوگند تماس گرفت و گفت کارشان زیاد شده اگر میتوانم یک سری به آنجا بزنم.
تا عصر در خانهی سوگند بودم. حسابی کمرم و گردنم درد گرفته بود. ولی سرم گرم بود. سعی میکردم به اتفاقهای اخیر فکر نکنم. گرچه غیر ممکن بود.