🌪در زندگی گاهی ما در شرایطی قرار میگیریم که احساس میکنیم درها به روی ما بسته شده و راهی پیش روی خودمان نداریم.
◾️ در اینجور مواقع راهکار شما چیست؟ از چه طریقی مشکلات را برای خودتان ساده تر میکنید؟
🌱 آنچه در این پست خواهید خواند، روایت سید عزیز نصرالله است از تجربه شخصیشان در این زمینه
➕ به همراه یک دستورالعمل ویژه که حضرت آقا به سید عزیز توصیه کردند.
@Panahian_ir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_شش #فصل_چهاردهم اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_شصت_و_هفت
#فصل_چهاردهم
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
سلام و ادب احترام محضر شما خوبان ✋
صبحتون بمهر و عافیت 🌺
ان شالله ثانیه به ثانیه لحظات تون حال دلتون عمیقاً خوب باشه🌷
⚫️🗓سالروز وفات باغ گل یاس ، بانوی ادب و احساس حضرت #ام_البنین سلاماللهعلیها را خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم ،
▫️وزن روح ما انسانها ، از میزان کرامتی که برای دیگران خرج میکنیم، مشخص میشه
انسان هرچه #اکرام برای دیگران خرج کنه
هرچه از خودش فاصله بگیره و دیگران را مقدّم بداره، بزرگتر میشه
▫️حضرت #ام_البنین سلاماللهعلیها، در اوج قلّهی کرامت است...💯
وقتی میفرماید؛ خدایی را سپاس که فرزندانم را فداییِ فرزندان حضرت زهرا سلاماللهعلیها قرار داد.
🤲الهی که زنان مهدوی جامعه ما هم اگر نتوانستن مثل حضرت زهرا سرباز امام زمانشان باشند بتوانند مانند حضرت ام البنین مربی سربازان امام زمان باشند 👌
انشاءالله که عاقبت همگی ما ختم به خیر و سعادت باشد🤲