فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ موضوع: خواص #تسبیحات_حضرت_زهرا
🎥سخنرانی استاد عالی
┏⊰✾✿✾⊱━─━━━┓
🌸@Gilan_tanhamasir
#قرار_ماه_صفر
🌹 دعای هر روز ماه صفر
┅┅──.─────.✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟✿.
🌸 @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖍 افتخار بانوان ایرانی
خانم دکتر بی بی فاطمه حقیرالسادات
۱. دکترای تخصصی نانومدیسین از آمستردام هلند
۲. ۱۲ اختراع
۳. ۲ محصول دانش بنیان
۴. کارآفرین نمونه سال ۱۳۹۷
۵. مدیر ۶ شرکت
۶. همسر آزاده سرافراز
۷. مادر ۴ فرزند
۸. مقید و معتقد به حجاب فاطمی
۹. عضو شورای شهر یزد
و....
🔴 جالب است که وی به برکت تحریم ها به تولید داروهای گیاهی روی آورده است.
#بانو
#زن_نمونه
🌷@Gilan_tanhamasir
❤️🍃❤️🍃
#سیاستهای_همسرداری
📌ای کاش همه خانم ها می دانستند:
👈 اگر میخواهند رضایت شوهرشان را در زندگی مشترک جلب کنند
❌ نباید او را تحقیر نمایند ❌
@Gilan_tanhamasir
┄┅─✵💞✵─┅┄
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت74 بالاخره کیارش راضی شد مادر را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت75
روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق میگفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .
یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد.
دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم.
حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطور خودش راتسکین
می دهد.
دلم دیوانه وار او را می خواست.
گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم:
"راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن."
می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشیام خیره بودم.
احساس کردم بغض، پایش رامحکم روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد و من چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام.
صدای پیام گوشیام که آمد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدند و جنگ نابرابری را آغاز کردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشیام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد.
حتما دوباره نوشته پیام ندهید.
مایوسانه پیام را باز کردم.
نوشته بود:
✨ درمان هر حال بدی فقط خداست.
بارها و بارها پیامش را خواندم.
به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام.
شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد.
بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت
می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...
خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...🤲
آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم و اشکهایم که غنیمت این جنگ بودرا تقدیم قلبم کردم.
با صدای بلند خدا را صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم.
همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش...
نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقهاش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم.
ولی فقط برایش نوشتم:
– ممنون.
چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف ها را بشنود.
همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند.
واقعا این دخترها چه قدرتی دارند.
احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم.
ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟
یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران ماند بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد.❌
حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم.
ولی الان آنقدر شیفتهاش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
Ziarat-Ashura-amir-soleymanipur.mp3
12.29M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای مداح امیر سلیمانی پور، هدیه میڪنیــم به #امام_زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🔸 روز سی و هشتم
🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹
🖤@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#استوری| از حسین به عاشقای کربلا
🌹@Gilan_tanhamasir
#قرار_ماه_صفر
🌹 دعای هر روز ماه صفر
┅┅──.─────.✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟✿.
🌸 @Gilan_tanhamasir
💢 تنها پس از ۲۲ روز از رأی اعتماد به وزراء
۱. مشکل واکسیناسیون که دولت قبل به تصویب FATF توسط مجلس گره زده بود کاملا حل و تعداد فوتیها از ۶۵۰ نفر به ۴۰۰ نفر رسید
۲- سیمان حدود ۵۰ درصد ارزان شد
۳- آهن و فولاد فعلاً ۱۰ درصدی ارزان شد
۴- بورس به حالت عادی باز گشت
۵- مبادلات با سایر کشورها بدون استفاده از دلار و با پول متداول همان کشورها آغاز شد
۶- کره ی جنوبی آمادگی خود را برای باز پرداخت بدهی های ۷ میلیارد دلاری اعلام کرد
۷- رؤسای جمهور چین روسیه امیر امارات وزیر خارجه قطر نخست وزیر عراق ووو همه در خواست گسترش روبط با ایران شدند
۸- حذف روادید بین ایران و عراق و خط آهن شلمچه بصره عملیات اجراییش آغاز شد
۹- سند استعماری ۲۰۳۰ لغو شد
۱۰- مشکل قطعی برق مرتفع شد
۱۱- کالاهای اساسی دپو شده در کمرکات با سرعت ترخیص شد
۱۲- ۵۰۰۰ هزار کامیون و کشنده ی دپو شده در کمرک که به صاحبان آنها با دلایل واهی تحویل نمی گردید آزاد وناوگان حمل وتقل جاده ای نو سازی شد
۱۳- بازدید های استانی آنهم از استانهای محروم که سالها اتفاق نیفتاده بود آغاز و مشکلات بصورت میدانی بررسی ودستور رفع مشکل صادر شد
۱۴- مشکل مدیران پروازی که نوعی توهین به مردم هر استان و شهرستان است حل و به کار گیری مدیران پروازی ممنوع شد
ووو....
باش تا صبح دولتش بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است
🇮🇷@Gilan_tanhamasir
یک شرکت دانش بنیان "ساعت فرمانهای روشنایی" تولید کرده است که علاوه بر کاهش مصرف برق، یک سوم نمونه خارجی قیمت دارد. این دستگاه می تواند روشنایی معابر را با استفاده از فناوری نوین، در زمانی دقیق کنترل کند و در کاهش مصرف برق نقشی مهم ایفا کند!
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی✌️🇮🇷
#ایران_قوی
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت75 روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ام پلی کردم و
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت76
راحیل
از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم.بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند.
از این که به خاطر من آن همه غرور و تکبرش را زیر پا گذاشته بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبل تر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود.
مامانم همیشه می گوید:
– ادب بهترین سرمایه است.✨
دلم می خواست کاری براش انجام دهم.
یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست.
کتابی که از مامان گرفته بودم را تمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر
همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم.
این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی.
فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم،
برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند.می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم.
مامان هم می گفت:
–اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات...
البته مامان دلیل اصلی فرار مردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود.
پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم.
کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب
بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند.
دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم.
باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت آمده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم.
تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم.
کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشیام زنگ خورد.
کمیل بود.
فوری جواب دادم.
با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم:
–سرما خوردید؟
ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟
ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟
–دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش.
با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت:
–چی شده؟
کمیل از اون ور گفت:
–نگران نباشید الان تبش پایین امده.
مامان هاج و واج خیره به من مانده بود.
رو به مامان گفتم:
–ریحانه مریض شده.
دستش راروی قلبش گذاشت و گفت:
–ترسیدم دختر.
وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت:
–این که خودش حالش خیلی بده.
می خوای براش سوپ درست کنم؟
به کمیل گفتم:
– مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه.
–نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن
ندارم...
حرفش را بریدم و گفتم:
–من الان میام کمکتون نگران نباشید.
دوباره سرفه ایی کرد و گفت:
–نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت.
ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم.
روبه مامان گفتم:
–مامان می تونم برم کمکش؟
مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟"
شرمنده گفتم:
–مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
پروردگارا! یقیناً من به هر خیری که برایم بفرستی سخت نیازمندم.
(قصص/٢۴)
#امام_زمانم
❣ یا ولی الله ❣
دارد زمانِ آمدنت، دیر می شود
دارد جوانِ منتظرت، پیر می شود
شاید برای گریه های شماست
غروب های جمعه، دلگیر می شود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷@Gilan_tanhamasir
Ziarat-Ashura-Farahmand.mp3
16.08M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای استاد محسن فرهمند، هدیه میڪنیــم به #امام_زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🔸 روز سی و نهم
🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹
🖤@Gilan_tanhamasir
💢برای امام زمانم چه کنم؟
‼️ #مقدمات_انتظار_فرج:
👈یقین به ظهور آقا
👈نزدیڪ دانستن ظهـور
👈دوست داشتن ظهـور
👈دوست داشتن خود آقا
‼️ #وظیفه_منتظران:
👈صـبر
👈امـید
👈اصلاح وخودسازی
👈اماده ڪردن خودبرای پیوستن به آقا
👈تربیت منتظران راستین
🌷امام سجاد(علیه السلام):
مردمان زمان غیبت ڪه منتظر ظهور
امامشان هستند و امامت او را قبول
دارند بهترین مردمانند و از مردمان همه
زمان ها برترند.زیرا خداوند چنان عقلی
به آنان داده ڪه غیبت را همچون دیدن
میدانند... آنان مخلصند...
📚ڪمالالدین،شیخصدوق،ج١،ص٣٢٠
#منتظران_مهدی_زهراییم
#جمعه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷@Gilan_tanhamasir
#قرار_ماه_صفر
🌹 دعای هر روز ماه صفر
┅┅──.─────.✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟✿.
🌸 @Gilan_tanhamasir
۲۶ شهریور روز اورژانس و فوریت های پزشکی بر پیشگامان عرصه سلامت مبارک باد
#اورژانس
#ارسالی_کاربر
💠@Gilan_tanhamasir
🔴رئیس جمهور چین: عضویت ایران در سازمان شانگهای پذیرفته میشود
🔸️شی جین پینگ:
🔹️در نشست امروز عضویت ایران به عنوان #عضو_کامل سازمان همکاریهای شانگهای پذیرفته میشود.
🔹️هرگونه موانع در تجارت و فناوری باید برداشته شود و این فرصتها در اختیار همه قرار گیرد.
🔹️اعضا اجازه ندهند کشورهای عضو سازمان همکاری شانگهای مورد حمله کشورهای دیگر قرار گیرند.
💠@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت76 راحیل از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده ب
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت77
حرفم را برید و همانطورکه ازاتاق خارج میشد گفت: یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد باهم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس.
باخوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم.
از حرفم بدش آمد و گفت:
– مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم.
چادر رنگیام را با وسایلی که مامان داده بود را درکیفم جادادم.
مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم.
سعیده روبه روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشیام دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم:
– زود میام.
پیاده شدم و خریدهایم را انجام دادم. وقتی نشستم داخل ماشین سعیده گفت: –خدارو شکر دیگه پات خوبه ها.
نگاهی به پام انداختم.
– آره، یه ترک جزیی بوده که الان می تونم راحت راه برم.
ــ راستی برات پیام آمد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری.
گوشی را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ضربان قلبم بالا رفت.
پیام را باز کردم.
آرش نوشته بود:
– میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رودررو معذب هستید زنگ بزنم رو گوشیتون؟
سعیده نگاهش را از من گرفت و ماشین را روشن کرد.
–آرشه؟
گوشی را داخل کیفم انداختم.
– آره.
ــ اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارند یا منطق ندارند نیست.
دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن به او دوباره بهم
می ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم.
وقتی رسیدیم سعیده گفت:
– خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت.
ــ ممنونم سعیده.
کمکم کرد تا خریدها را و عصا را از ماشین بردارم.
کمیل وقتی در را باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود.
خریدها را از دستم گرفت و گفت:
– لیمو ترش داشتیم چرا خریدید.
ــ اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت:
– می ذاشتین می موند من که لازمش ندارم.
–خدارو شکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد.
به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم را عوض کردم وارد آشپز خانه شدم و اول اسفند دود کردم و پنجره آشپزخانه را باز گذاشتم تا هوا عوض بشه.
کمیل سبزی را روی میز گذاشته بود پاکش
می کرد. من هم به کمکش رفتم.
– شما برید استراحت کنید خودم پاک می کنم.
همانطور که سرش پایین بود گفت:
–وقتی گفتید میایید، حالم بهتر شد.
برای فرار از نگاهش گفتم:
–برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟
ــ توی یخچاله.
به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه.
کمی فکر کرد.
– فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون بپرسید.
با خنده رفتم و از اتاق گوشی ام را آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم.
کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال شستن سبزی بودم.
با صدای گوشیام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد.
با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید.
احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مانده بودم.
کمیل خونسرد گفت:
–من میرم استراحت کنم.
ولی من فقط توانستم آب را ببندم.
گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد.
بالاخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم.
با دیدن من چند لحظه ساکت ماند و بعد دوباره گریه کرد.
تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم.
بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم.
شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود.
نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید.
زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش.
بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک گفتیم.
برایش ماجرای آمدنم را توضیح دادم .
با ناراحتی گفت:
–راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم. اما الان دو روزه خانواده شوهرم از شهرستان آمدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند. نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد.
–بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها.
نگاهی به پام انداخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامه دارد...
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿