تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 23 🔵 گفتیم که مدیریت ذهن، کنترل برخی آگاهی هاست. یعنی اجازه ندیم که هر آگاهی
#کنترل_ذهن برای #تقرب 24
✅ کنترل ذهن یه قدرتیه که هر کسی بهش دست پیدا کنه میتونه به عالی ترین مقامات دنیا و آخرت برسه... به بهترین جاها...
📌 مثلا یکی از اون عالی ترین جاها اینه که انسان میتونه به اون چیزی که خیلی دوستش داره توجه کنه.
💞ما آدم ها معمولا دوست داشتنی های خوبی داریم که ارتباط عمیقی باهاشون نداریم.
چون کنترلی روی ذهنمون نداریم.
#کنترل_ذهن
این خیلی مهمه که انسان بتونه روی هر چیزی #عمیقا فکر کنه.
🔵 به نظرتون فرق بین فکر کردن یه شخصی مثل رهبر انقلاب یا استاد پناهیان یا سایر متفکرین با فکر کردن های ما افراد عادی چیه؟
🔹چرا اون بزرگواران وقتی فکر میکنن انقدر مطلب از دل روایات بیرون میکشن و باعث هدایت یه جامعه میشن؟
✅ چون قدرتی پیدا کردن که میتونن عمییییقا فکر کنن...
#کنترل_ذهن
✅ مثلا آدم بشینه در مورد #جاودانگی فکر کنه!
صبر کن ببینم!
- واقعا تا حالا شده در مورد جاودانگی خودت فکر کنی؟😊
تا حالا به این فکر کردی که تو تا بی نهایت سال آینده جاودانه خواهی شد؟
اصلا تا حالا عمیقا به بهشت فکر کردی؟💕
بیایم یکمی عقب تر!
تا حالا شده به لحظه مرگ فکر کنی؟☺️
✅ بذارید امروز یه تمرین بهتون بدم!
یه تمرین بسیااااار رشد دهنده و خاص!😊💕
این تمرین رو همه میتونید انجام بدید. 👌و جالبه که این تمرین از جنس آگاهی دادن نیست
👈 یعنی من نمیخوام امروز بهتون آگاهی خاصی بدم. بلکه میخوام یه #حسی رو توی شما زنده کنم.
یه حس فوق العاده موثر در زندگی
✔️💥 این حس خیییلی زور داره! انرژی تو رو برای بندگی خدا، هزار برابر میکنه! انرژیت برای کنار گذاشتن هر چیزی که ذهنت رو الکی پر میکنه چندین برابر میشه!
راحت همه ی چیزای به درد نخور رو کنار میذاری!😊
✔️ خب بریم سراغ تمرین.
همین الان هر کدوم از شما به این سوال فکر کنید.☺️
لحظه ی جان دادن رو اگه بهش عمیق نگاه کنی چه اتفاقی می افته؟
بنده بگم؟😊
🔹 باشه. فقط یه مقدار اگه اولش ناراحت شدی منو ببخش. چاره ای نیست. باید بگم. این از اون ناراحتی هایی هست که یه عمر نجاتت میده...
موقع مرگ چی میشه؟
💢 هر چی لذت بردی توی دنیا، از دُر دماغت در میاد!!!
هیییییچیش دیگه ارزشی نداره!
هیچیش نمیمونه!
⭕️ هر چی خوردی و پوشیدی و شهوترانی کردی و فیلم دیدی و خشمت رو خالی کردی و .....
🔹 چی میمونه اونجا؟
چیو ازت قبول میکنن؟
حسرت چیو میخوری؟😒
عمییییق نگاهش کن...
چیا هستن؟ بشمار....
✅ خب از همین امروز با همون ها مشغول باش.
ببین موقع مرگ چه کارایی برات میمونه ، همه ی وقتت رو برای همون کارا بذار که تا اون موقع دستت پر باشه.👌
بذارید تمرین رو یه جور دیگه بگم:
✅ فرض کن یه نفر از پیش خدا بیاد و بهت بگه که شما فقط تا سه روز دیگه زنده هستید!
چه کارایی میکنی؟
خب همیشه مشغول همون کارا باش دیگه!😊
آیا توی اون سه روز دیگه وقتت رو پای تلویزیون و شبکه های اجتماعی و گفت و گوهای بی مورد و .... میذاری؟
اصلا حالت بهم نمیخوره از این که وقتت رو از دست بدی؟👌
✅ کنترل ذهن یعنی فقط در مورد کارایی فکر کن که انقدر ارزش دارن که وقت جان دادن به خاطر انجامشون احساس رضایت کنی...
الان ما این حرفا رو زدیم
👈 ولی انصافا تا وقت نذاری یک ساعت و روش فکر نکنی فایده ای نداره
بعدش نیای بگی حاج آقا من این تمرین رو کردم ولی اثر نداشت!!!
😒
اونوقت بهت میگم که برو دوباره عمیقا روش فکر کن!
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#پارت140 🌹 دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانهشان برد. هربار مژگان آنجا ب
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت141
🍀 با ترس به گوشی نگاه کردم.
ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت.
گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم.
با صدای لرزانی گفتم:
– الوو
ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره.
اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون.
با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم.
ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟
ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد.
ــ سودابه؟
ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت.
از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
از استادی شنیده بودم که می گفت:
–هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید.
رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم.
در دلم گفتم:
–خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم...
🍀با صدای سوگند به خودم امدم.
ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد.
–آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه.
ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد.
اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه...
اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما میخندیدم.
– فعلا که خدا نخواست و طوری نشد.
ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟
–خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم.
پوزخندی زد و گفت:
– به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش.
ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست.
پوفی کرد و گفت:
– بگم عکس ها رو بفرسته؟
اخم کردم.
–که چی بشه؟
ــ که بهت ثابت بشه.
ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟
با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت:
–بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری.
بی خیال گفتم:
– من تصمیمم رو از الان گرفتم.
با اشتیاق گفت:
–خب؟
ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم.
الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه.
🍀 با عصبانیت تقریبا دادزد:
– پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟
با خونسردی تمام گفتم:
–آره...وقتی تمام روح و فکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم و دنباله ی حرفم را گرفتم:
–به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگر آرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست.
راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم.
چادرم را گرفت و کشید.
– راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده...
ایستادم و با اخم گفتم:
– سوگند من بیدارم، شماها خوابید...
ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟
ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟
سرش را گرفت و گفت:
–چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟
دستهایش را گرفتم و گفتم:
–اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده.
سوگند زمزمه وار گفت:
–مارو باش، اینو عقل کل میدونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود.
🍀 بی توجه به حرفش گفتم:
– راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم.
با حرص گفت:
–چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشیام کمی از سوگند فاصله گرفتم.
ــ سلام آرش جان.
ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود.
ــ نه، سوگند کاری باهام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام.
وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش با دیدن اون همه گیره تعجب کرد و مشغول جدا کردن شد.
هر کدام را یکی یکی بر میداشت و میگرفت کنار گوشم و می پرسید:
–قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه میکردم و لبخند میزدم.
گیرهایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
– نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار.
نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم."
نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت:
–راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم.
آرام گفتم:
–دلم میخواد همه رو تو انتخاب کنی.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت141 🍀 با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت142
☘ " چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم."
بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم.
داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم.
دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم.
"این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر از من عشق بورزد. هیچ وقت باور نمیکنم حتی اگر راست باشد. "
برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم.
در ذهنم با خودم حرف می زدم.
به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید:
– بشینیم؟
ــ آره.
کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان
می گرفت.
ــ راحیل.
ــ جان
نگاهش را به روبرو پرت کرد.
–چیزی شده؟
با تعجب نگاهش کردم.
– منظورت چیه؟
ــ آخه همش تو فکری.
یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم:
–چیز مهمی نیست.
☘ آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
– حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود.
خدایا چه بگویم.
صاف نشست و با دستش گوشهی روسریام را صاف کرد.
– سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟
نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم.
ــ راحیلم، من رو نگاه کن.
نگاهش کردم.
نگاهش تلفیقی از مهر و عتاب بود.
ــ به من مربوط میشه؟
نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت:
– نگام کن.
با چشم های پایین گفتم:
– میشه راه بریم؟
بی معطلی بلند شد و دست به جیب ایستاد.
هم قدم شدیم.
زمزمه وار با خودش گفت:
– پس به من مربوط میشه...
وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد:
–باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم.
با تردید گفتم:
–الان که مشکلی پیش نیومده. ایستاد و به چشم هایم زل زد.
☘ از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم:
–اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم.
نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کرد و سرش را تکان داد.
وقتی به خانهی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون آمدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
– لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست.
برگشت و به طرف سالن رفتیم و گفت:
– پس لباس هام رو برام میاری؟
خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت:
– این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه.
آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت:
– بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دو نفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت:
–چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من.
آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم:
–آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم...
موقع رفتن به طرف اتاق، میشنیدم که مادر شوهرم زیر لب غرغر میکند.