eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
804 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هندوستان مداحی فوق‌العاده زیبا در سوگواری حضرت زهراسلام الله علیها ببینید واقعا زیباست صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا 🏴@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 / وصیت نامه شهید حاج قاسم سلیمانی 🔹️علت آن که شهید سلیمانی قهرمان ملت ایران شد و قشرهای مختلف مردم او را تکریم و به او ابراز احساسات کردند، این بود که شهید سلیمانی تبلور ارزش های فرهنگی ایران و ایرانی بود. | | | | (صلوات) 🌹@Gilan_tanhamasir
👤توییت استاد رائفی پور : 🔻‏در کمپین زیر شرکت کنید و از مسئولین بخواهید روز شهادت ‎ به عنوان روز ‎ ثبت شود. 🔗 لینک زیر👇🏻 🌐 https://farsnews.ir/my/c/107766 🌹@Gilan_tanhamasir
♦️ دورهمی واینرها واینر به سازندگان ویدئوهای طنز در فضای مجازی گفته می‌شود. ⭕️ در ایران واینرهای زیادی مشغول به کار هستند و گاها وارد فضای هنری کشور هم شده‌اند. از 200k فالوور دارند تا 5m بل بالاتر. این افراد با ساخت ویدئوهای طنز می‌توانند تاثیرگذاری زیادی به ویژه بر روی اقشار نوجوان داشته باشند. 🔴 نکته‌ی قابل تأمل این است که گاهی دورهم جمع می‌شوند و حتی ویدئوهای مشترک می‌سازند. در این روزها، واینرها با شتاب بیشتری، با هم دیدار می‌کنند و دیدارهای دسته‌جمعی دارند. این کار حتما سببِ کارآمدی به سبک خودشان و جذب فالوور و به تبع آن افزایش درآمدشان می‌شود⬇️ اما با نگاهی دیگر می‌توان یک نوع تشکیلات‌سازی را در آنان دید، شاید خودشان نامش را دورهمی بگذارند اما ساختار بیشتر مشابه تشکیلات است. ♻️ تشکیلاتی که سعی در ایجاد هنجارهای اجتماعی خاص و یا بی‌ارزش‌سازی هنجارهای اجتماعی با بیان طنازانه دارد و با نگاهی موشکافانه‌تر عامل‌هایی برای جهت‌دهی‌های سیاسی با کاهش امید و... در مخاطبان خود باشند ⬅️ به عنوان مثال عدم داشتن آینده برای جوان ایرانی در کشور، حیازدایی، طنازی‌ها در ایام محرم و فاطمیه و... را می‌توان نام برد که عمدتا حرکتی هماهنگ باهم دارند. ⛔️ اگر صیانتی از این فضا نباشد به راحتی کنترل هیجانات مردم به ویژه نوجوانان و جوانان به دست این افراد قرار می‌گیرد. پ.ن: ممکن است برخی از این افراد تنها به نیت خنداندن مردم اقدام به ساخت ویدئوهای کنند و مبرا از این فرضیات باشند اما سیرکلی چیز دیگری است. ✍ خواب و بیدار 🔷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت216 🌸 برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفها
💞 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن 🌸 باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد این مستان و این بستان مکن 💞 چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن خلق را مسکین و سرگردان مکن 🌸بر درختی کاشیان مرغ توست شاخ مشکن مرغ را پران مکن 💞جمع و شمع خویش را برهم مزن دشمنان را کور کن شادان مکن 🌸گر چه دزدان خصم روز روشنند آنچه می‌خواهد دلِ ایشان، مکن 💞 کعبه اقبال این حلقه است و بس کعبه اومید را ویران مکن 🌸 این طناب خیمه را برهم مزن خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن 💞نیست در عالم ز هجران تلختر هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن.» 🌸 همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟ این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم. برگشت نگاهم کرد و گفت: –اگه بگم بازم بخون، می خونی؟ بالبخندگفتم: –اگه آقامون بگه، تاصبح هم می خونم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد و گفت: –میخوام صدات روضبط کنم. –نه، آرش... –چرا؟ –صدام بَده...دلم نمیخواد. –برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام کسی نمی شنوه. –پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم... –باشه قول میدم. چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه... از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم. جلوی ویلا که رسیدیم یادش آمد که کلید را نیاورده است. همه‌ی چراغها خاموش بودند. آرش خواست زنگ بزند من دستش را کشیدم و گفتم: –یه وقت بدخواب میشن. یا میترسن. مژگان حاملس، یه وقت از خواب میپره. –پس چیکار کنیم بمونیم بیرون؟ خمیاره‌ایی کشیدم و گفتم: –امشب میخوام تو ماشین بخوابم ببینم تو اون شب چی کشیدی. بالشت را روی صندلی عقب گذاشتم و دراز کشیدم. آرش هم صندلی جلو را خواباند و گفت: –یه ساعت دیگه داداشم نگران میشه خودش زنگ میزنه. 💞 با تعجب گفتم: –اصلا بهش نمیاد. –به رفتارهای سردش نگاه نکن. خیلی به من وابستس. حواسش همیشه پیشه منه. البته منم همینطورم. آرش چند دقیقه‌ایی از علاقه‌اش به برادرش گفت، و این که سعی می‌کند هر کاری کند تا او را از خودش راضی نگه دارد. در دلم تحسینش کردم. دوباره ‌خمیازه‌ایی کشیدم. آرش گفت: –به موبایل کیارش زنگ بزنم؟ فکر نکنم خوابیده باشه. –نه آرش. من که خوابیدم. چشم‌هایم را بستم و کم‌کم غرق دنیای خواب شدم. نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای گوشی آرش چشم‌هایم را باز کردم. ارش که انگار بیدار بود فوری گوشی را جواب داد و با خوشحالی گفت: –کیارشه. ساعت گوشی‌ام را نگاه کردم نزدیک اذان صبح بود. بعد از چند دقیقه کیارش آمد و در را باز کرد و گفت: –دیر کردید نگران شدم و زنگ زدم. اگر می‌دونستم کلید نبردید خب زودتر زنگ میزدم. تو چرا به من زنگ نزدی؟ دختر مردم رو آوردی شمال تو ماشین بخوابه؟ آنقدر در حرفش محبت احساس کردم که از این که آرش را توبیخ می‌کرد ناراحت نشدم. فوری گفتم: –تقصیر اون نیست. من نزاشتم بهتون زنگ بزنه. ترسیدم بد خواب بشید. همانطور که ما را هدایت می‌کرد تا وارد خانه شویم گفت: –من و آرش که این حرفها رو نداریم. خودش میدونه نگران میشم خوابم نمیبره. آرش خواب آلود گفت: –منم بهش گفتم، گوش نکرد. گفت میخوام تو ماشین بخوابم. 🌸 کیارش دستی به پشت آرش کشید و گفت: –ای زن ذلیل. حالا برید بخوابید. خسته‌اید. آرش خواب آلود گفت: –ببخش داداش تو رو هم نگران کردیم. مامان خوابه؟ –آره. اونم اولش گفت دیر کردن و چرا نیومدن. من خیالش رو راحت کردم، گفتم اینا تا صبح خونه نمیان تو بگیر راحت بخواب. وارد ساختمان که شدیم آرش با صدای پایینی گفت: – کاش می‌خوابیدی داداش، تو ماشین خوابیدنم عالمی داره. کیارس خنده‌ایی کرد و گفت: –آره معلومه، چقدرم تو خوابیدی. از چشمات معلومه. برو بگیر بخواب که چشمات کاسه‌ی خونه. بعد نگاهی به من کرد و گفت: –معلومه عروس خوب خوابیده ها. سرحاله. لبخندی زدم و گفتم: –جای من راحت بود. –ولی دیگه این کار رو نکن عروس. یه وقت چند نفر مزاحمتون میشدن چی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. شب بخیر گفتیم و وارد اتاق شدیم. آرش خودش را روی تخت انداخت و گفت: –اصلن تو ماشین پلک نزدم. ‌–عه تو که تو تهران تجربشو داشتی. –آره، اونجا خودم تنها بودم. الان چون توام بودی نمی‌تونستم بخوابم. نگرانت بودم. بالاخره شهر غریب، با یه زن تو ماشین، نگران کنندس. این آخرین جمله‌اش بود و فوری خوابش گرفت. اصلا به موضوعی که آرش گفته بود حتی یک لحظه هم فکر نکردم. مرد بودن چقدر سخت بوده و من هیچ وقت از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بودم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت217 💞 «ای خدا این وصل را هجران مکن سرخوشان عشق را نالان مکن 🌸 باغ
💞 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی میوفتاد چه. در آن کوچه‌ی خلوت که پشه هم پر نمیزد اگر یک دزد یا چند نفر مزاحممان می‌شدندچه؟ باید حرف آرش را قبول می‌کردم. حق داشت خوابش نبرد و نگران باشد. اینجاست که می‌گویند آمدیم ثواب کنیم کباب شد. البته در مورد ما کباب نشد. ولی ممکن بود بشود. خدا خیلی رحم کرد. با این فکرها خواب حسابی از سرم پریده بود. با صدای اذان وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از پنجره بیرون را نگاه کردم و ناخداگاه چشمهایم رفت به طرف قلب سنگی منهدم شده. ناگهان فکری به سرم زد، تا بلند شدن آرش کلی وقت داشتم و می توانستم دوباره از نو بسازمش. از این فکر، ذوق تمام وجودم راگرفت. فوری روسری و چادرم را پوشیدم وگوشی‌ام را برداشتم و چراغ قوه اش را روشن کردم و به طرف ساحل راه افتادم. باد خنکی که از طرف دریا می وزید هوا را خیلی دلچسب و مطبوع کرده بود. روبروی دریا ایستادم و نگاهش کردم، تاریک بود اما نه به وحشتناکی دیشب. کمی ترسیدم و نگاهم را از ان گرفتم و به آسمان دادم وگفتم: –خدایا چقدر بزرگی... تصمیم گرفتم اینبار از ساختمان دورتر، نزدیک ساحل قلبم را بسازم. از همان سنگهایی که قبلا آورده بودم برداشتم و دورتادور قلب چیدم، ولی برای صدفهایش مجبور شدم از کنار دریا دوباره بیاورم. چون قبلی ها حسابی گلی و ماسه ایی شده بودند. 🌸 گوشی‌ام را باز کردم و دعای عهد را که قبلا دانلود کرده بودم را روی پخش گذاشتم و صدایش را تا آخر زدم تا ذهنم مشغولش بشود. صدای موجها اجازه نمیداد به راحتی صدای دعا را بشنوم. برای همین همانطور که کارم را انجام می دادم سعی می‌کردم دعا را هم زمزمه می کردم. صحنه‌ی طلوع آفتاب باعت شد برای مدت طولانی دست از کارم بکشم و به تماشا بنشینم. چقدر خدا همه چیز را زیبا آفریده... اینبار کارم زودتر ار دفعه‌ی قبل تمام شد. خواستم بروم آرش را صدا کنم که بیاید و ببیند ولی ترسیدم که اتفاق قبلی دوباره تکرار شود و قلبم متلاشی شود. هوا کاملا روشن شده بود. با خودم گفتم "میتونم بهش زنگ بزنم تا بیاد" ولی پشیمان شدم، دلم نیامد از خواب بیدارش کنم. همانجا کنار کار دستی‌ام نشستم و زل زدم به دریا، چقدر روشنایی خوبه، تا چشم کار می کرد آب بود. دیشب به خاطر نبودن نور چقدر دریا ناشناخته بود. این تاریکی چیست که آنقدر خوف دارد، نور چقدر ارزشمند است... با صدای زنگ گوشی‌ام نگاهش کردم، آرش بود. –سلام، صبح بخیرعزیزم. –سلام قربونت برم، چرا تنها نشستی اونجا... برگشتم و به پنجره‌ی اتاقمان نگاه کردم پرده را کامل کنار زده بود و پنجره را باز کرده بود. برایم دست تکان داد. من هم خواستم برایش دست تکان بدهم که چشمم به پنجره‌ی کناری‌اش افتاد. کیارش جلوی پنجره ایستاده بود و نگاه می کرد. دستم را بالا نبردم و پشت گوشی گفتم: –منتظربودم بیدارشی بیای ببینی... –الان میام عزیزم. از این که کیارش نگاهم می کرد خجالت کشیدم...
🌸💌➰به نام یکتای بی همتا ➰💌🌸 زندگی بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصله! تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد؛ مرغه.😅 زندگی ما با " تولد" شروع نمیشه؛ بلکه با "تحول" آغاز میشه. 👌لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"، شروع کن تا بزرگ شوی ... ❗️باد با چراغ خاموش کاری نداره اگر در سختی هستی بدان که روشنی...!!!😍 سلام و درود برشما عزیزان✋ صبح زمستانی شما بخیر و شادی❤️ روز و روزگارتان بر وفق مراد.... شاد ، سلامت و پیروز باشید. 💐 ⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ 🌹 @Gilan_tanhamasir
رسولُ اللّه صلى الله عليه و آله: ✅انتظارُ الفَرَجِ بالصّبرِ عبادةٌ. ✅صبورانه در انتظار فرج بودن عبادت است. (الدعوات ۱۰۱/۴۱) 🌷@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 یک روایت متفاوت از داستان یوسف پیامبر ❤️ باور می‌کنید می‌توانید معشوق امام زمان باشید؟! 🌺@Panahian_ir 🌺@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصمیم‌گیری درباره تزریق واکسن کرونا به کودکان «طبرسی» عضو کمیته علمی کرونا در گفت‌وگو با تسنیم: 🔹کمتر از یک‌ماه برای مقابله با اومیکرون فرصت داریم. 🔹در کمیته واکسیناسیون کرونا تصمیم بر این بوده است که واکسیناسیون زیر ۱۲ سال نیز شروع شود. 🔹بسیاری از کشورهای دیگر نیز در موج اومیکرون تصمیم گرفته‌اند با توجه به شدت درگیری، کودکان را نیز واکسینه کنند اما تصمیم‌گیری نهایی منوط به نظر وزارت بهداشت است. 🔹احتمال زیاد واکسن‌های خارجی و وارداتی به کودکان تزریق شود زیرا واکسن‌های ایرانی کرونا هنوز مجوز مصرف عمومی برای کودکان را نگرفته‌اند. tn.ai/2633125 @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
تصمیم‌گیری درباره تزریق واکسن کرونا به کودکان «طبرسی» عضو کمیته علمی کرونا در گفت‌وگو با تسنیم: 🔹کم
💢 آقای رئیسی بزرگوار تاکید کردند که به زیر 12 ساله ها نباید واکسن زده بشه ⭕️ ولی مافیای دارو اول اومد حسابی وحشت از امیکرون رو توی رسانه ها و در دل مردم انداخت تا بعد بتونه هر طور شده واکسن رو به زیر 12 ساله ها هم بزنه! پس فردا هر عارضه ای این واکسن ها برای فرزندانمون داشت واقعا کی پاسخگو هست؟ بعد همین مافیا هر روز میرن پیش یکی از مراجع تقلید و وراجی میکنند و ازین دلایل به ظاهر علمی میارن که مردم حتما باید واکسن بزنن و ... 🔶 بعد هم اون مرجع بنده خدا اعتماد میکنه به حرفای اینا و به مردم توصیه میکنه که حتما واکسن بزنند!
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 🔟 🔹عزیزانی که میخوان اراده محکمی برای رعایت موارد تغذیه ای پیدا ک
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 1⃣1⃣ 🔸در وعده صبحانه بدن ما حکم بدن فرد روزه دار را دارد. پس باید دمنوشهای گرم و غذاهای پر انرژی مصرف کنیم. برای تامین انرژی مورد نیاز در طول روز به وعده صبحانه اهمیت زیادی بدهید. 🔹غذای پختنی بهترین تغذیه در وعده صبحانه است. اگر امکان تهیه غذای پختنی نبود حتما در وعده صبحانه شما عسل یا خرما باشد. ═════●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 1⃣1⃣ 🔸در وعده صبحانه بدن ما حکم بدن فرد روزه دار را دارد. پس باید
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 2⃣1⃣ 🔸ابتدای غذا کمی نمک مزمزه کنید. نمک طبیعی زبان را نمیسوزاند. 🔺غذای پرنمک علاوه بر بالابردن صفرای شما، بدن شما را خشک و احساس تشنگی شما را بیشتر میکند و مجبور میشوید بین غذا یا بعد از غذا آب بنوشید! 💡بدانیم : *نمک ادویه است یعنی جنبه دارویی دارد*. ࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت218 💞 با خودم فکر کردم این دو برادر حق داشتند نگران باشند. اگر اتفاقی
🌺 آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم. موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند. حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد. –چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، گفت: –منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من. اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجره‌ی اتاق کامل جمله ات مشخصه. هینی کشیدم وگفتم: –راست میگی آرش؟ –آره، مگه چیه؟ –وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد با پایم شنها را زیرو رو کردم –چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟ –آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم. –خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم، –برگشتم طرفش وگفتم: –زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم. –باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟ –باشه. –از کی اینجایی؟ –از همون موقع که تو خوابیدی. 🌺 –چشم هاش گرد شد وگفت: –این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی... از حرفش خندیدم. –یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم. خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب می‌چرخید و با دقت نگاهش می کرد. –راحیل. –جانم. –به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟ –نمی دونم، واسه چی می پرسی؟ –کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم. آرش گوشی‌اش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت: –اول عکسهای تکی... آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد. –آرش بسه دیگه. چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت: –حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت: –توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم. –چرا تو دوستت رو بشماری؟ –آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی. چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم. –آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟ –اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار. با تعجب نگاهش کردم وگفتم: –یعنی چی؟ –خیلی جدی گفت: –یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟ 🌺 کنجکاو شدم وپرسیدم: –بگو واسه چی میخوای دیگه. –میگم، ولی به وقتش. –ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود... من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار. –تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست. آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد. –اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟ بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت: –میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامه‌ی یادداشتهایش نوشت. بعد گفت: –تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود. رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم. آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است... بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت: –باید برم دوش بگیرم، –منم. وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم . آرش نگاهی به میز انداخت وگفت: –تنها تنها. مژگان گفت: –من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان. دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت219 🌺 آرش دوان دوان وخندان به طرفم می‌آمد، قبل از این که به من برسه د
🌺 من و آرش در حال خوردن صبحانه‌ی دو نفرمان بودیم که مژگان امد روبه کیارش و مادر که درحال خوردن چای بودند گفت: –مامانم زنگ زده میخوان با داداشم بیان اینجا. کیارش اخم هایش در هم رفت وگفت: –ما می خواهیم بریم بیرون، بگو نیستیم. مژگان با اخم به مادر آرش نگاه کردوگفت: –مامان آخه مگه میشه بگم نیان؟ شما یه چیزی بهش بگید. مادر آرش روبه پسرش کرد و گفت: – کیارش جان، بزار بیان همگی با هم میریم دیگه... کیارش بادست اشاره به من کرد و گفت: –بچه هاهمینجوری هم معذبند چه برسه یه غریبه پاشه بیاداینجا... من دیروز بهشون گفتم، جایی نرن دور هم باشیم، اینجوری که... مژگان حرفش را برید و گفت: –غریبه چیه؟ حالا دیگه داداش من شد غریبه؟ شما که تا همین چند روز پیش باهم جیک توجیک بودید چی شدیهو الان شدغریبه؟ هنوز مبهوت حرف کیارش در مورد خودم بودم که مژگان روبه من گفت: –راحیل جون تومعذبی؟ انگار همه می دانستند که منظور کیارش دقیقا من هستم. از سوال ناگهانی مژگان جاخورده بودم نگاهی به آرش انداختم و با چشم هایم از او کمک خواستم. آرش نگاهی به من انداخت و روبه مژگان گفت: –منظور داداش کلی بود، میگن یعنی خودمونی تر بهتره...وگرنه قدمشون روی چشم. 🌺 مژگان رو کرد به شوهرش وگفت: –اینا که حرفی ندارن، تازه همه با هم باشیم بیشترم خوش می گذره. کیارش پوفی کرد و بلند شد و به طبقه ی بالا رفت... مادر آرش امد کنار مژگان و گفت: –بگو بیان مژگان جان. بعد هم رو به آرش گفت: –مادرتوهم برو چند کیلو جوجه بگیربا مخلفاتش، کیارش می گفت ناهار می خواد جوجه سیخ کنه. آرش با صدای بلندومضحکی گفت: –باشه ننه جون، شما جون بخواه. بلند شدم و مشغول جمع کردن میزشدم، آرش هم امد کمکم وگفت: –باهم جمع کنیم بعدشم دوتایی بریم خرید. –آرش. –جون دلم. چراکیارش فکرمی کنه من باهاش معذبم؟ –معذب نیستی؟ –نه، فقط یه کم ازش حساب می برم. اونم واسه اینه که همش با اخم وتَخم نگاهم میکنه. –اتفاقا اصلا آدم اخمویی نیست، فقط یه مدته روزگار بروفق مرادش نیست، کارشم زیاد شده واسه همین اعصاب نداره. یه وقتهایی هم تو باهاش حرف بزن دیگه. یه جوری باهاش ارتباط بگیر. –آخه اون یه جوری نگاه میکنه که... 🌺 حرفم را نصفه رها کردم و در ادامه‌اش گفتم: –باشه، سعی می کنم. جدیدا کیارش نسبت به من رفتار بهتری داشت، حداقل دیگر با اخم نگاهم نمی کردومهربانترشده بود، خودم فکر می کنم دلیل این تغییر رفتار برمی گردد به همین برادرمژگان و ارتباطش با او. همین که آرش ماشین را از پارکینک بیرون آورد کیارش خودش را رساند و سوارشد. من هم صندلی عقب سوارشدم. آرش باتعجب نگاهش کرد. –تا یه جایی منم برسون. آرش لبخند زد. –داری می پیچونی؟ قرار جوجه سیخ کنیا داداش، ما رو با این قوم زنت تنها نزار. –حوصلشون رو ندارم. –مژگان ناراحت میشه ها... کیارش زیرلب گفت: –این بچه کی میخواد بزرگ بشه من نمیدونم. –بچه که هنوز دنیا نیومده داداش من، چقدر هولی... کیارش یدونه زدبه شونه ی آرش وگفت: –مژگان رومیگم. آرش خندید. –حالاکجا میری؟ اگه جای خوبیه ماهم بیاییم. –اتفاقا می خواستم بگم اگه شما هم برنامه داشتید که جایی برید، نمونید خونه برید که معذب نباشید. –ای بابا، پس مامان چی؟ بنده خدارو آوردیم اینجا... –اون با مامان مژگان جوره... حس کردم باید چیزی بگویم... ولی نگفتم و فقط گوش کردم. 🌺 آرش نفس عمیقی کشید. –کاش میموندی، تو که نباشی من کجا برم، یکیمون باید باشیم دیگه، نمیشه که... این رفتن تو باعث ناراحتی همه میشه... کیارش با عصبانیت گفت: –زن زبون نفهم نداشتی نمی تونی من رو درک کنی. از حرفش جا خوردم، «آخه این چه حرفیه، جلوی من، کلا اینم اعصاب تعطیله ها.» کیارش ماشین را کنار جاده نگه داشت وکاملا به طرف برادرش برگشت وگفت: –آخه داداش من، تو هم بااون راه نمیای...تو چند بار کوتا بیا، اونم درک میکنه. کیارش پوفی کرد و از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده ایستاد. روبرویش زمینهای کشاورزی بود، دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و به روبرویش زل زد. تیپ و هیکلش شبیهه آرش بود فقط کمی تو پرتر از آرش، یه کم هم شکم داشت ولی مثل آرش همیشه خوش تیپ بود. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. «سیگاریم بوده، اولین باره می بینم می کشه.» آرش روبه من گفت: –برم باهاش حرف بزنم. وقتی آرش نزدیکش شد، هر دو نیم رخ ایستادندوشروع به حرف زدن کردند. حرفهای آرش را نمی شنیدم ولی حرفهای کیارش را از بس بلند و با حرص حرف میزد کم وبیش متوجه میشدم. چون شیشه ی ماشین کاملا پایین بود. کیارش سیگارش را نصفه انداخت روی زمین گفت: –محبت می کنم، اون حالیش نیست. دوباره آرش چیزی گفت و او جواب داد: –آخه از وقتی امدیم اینجا همش تو قیافس، فقط به خاطر این که من واسه این دختره رفتم حلیم گرفتم. «دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه» –باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا...
🌸💌به نام خالق زیبایی 💌🌸 این فقط یک صبح زمستانی دیگر نیست! فرصتی برای توست 😍 که رویاهایت را تحقق بخشی بوم نقاشی را به دلخواه خودت نقاشی کن...!‌🎨 سلام یاران همراهِ تنهامسیری ✋ صبح زمستونیتون گرم و با نشاط💝 🌹@Gilan_tanhamasir
💌 شکل روح ما چگونه است؟ 🔹@Panahian_ir 🔸@Gilan_tanhamasir
🌐 پیشتازی گیلانی ها در عرصه های مهم تاریخی 💥 بهار بصیرت گیلانیان در هشتم دی‌ماه ۱۳۲۹ ✍️ هشتم دی‌ماه ۱۳۲۹، در اوج حساسیت مبارزات ملی شدن شدن صنعت نفت، دقیقاً در چنان روزی، میدان شهرداری رشت شاهد حضور ده‌ها هزار نفر از مردم گیلان بود. این تجمع بزرگ، پشتوانه مهمی برای شخصیت‌هایی چون مرحوم آیت‌الله کاشانی، مرحوم مصدق و ...شد که توانستند ۲۹ اسفندماه، ملی شدن نفت را به مرحله تصویب برساندند. 💠 هشتم دی ۱۳۸۸ اوج بصیرت و ولایت‌مداری گیلانیان 👈🏼 پس از اعلام نتایج دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری در خرداد ۱۳۸۸، عده ای به سر کردگی عوامل سرسپرده داخلی و خارجی به بهانه اعتراض به نتیجه انتخابات، به ساحت قدسی روضه سیدالشهدا اهانت نموده و اوضاع سیاسی کشور را چندین ماه پس از انتخابات متلاطم کردند و این اقدام از سوی برخی تحلیل‌گران سیاسی، به عنوان کودتا یاد شد. اما مردم ولایت مدار و بصیر گیلان در روز ۸ دی ۱۳۸۸ زودتر از مردم شهرها و استان های دیگر به صحنه آمدند و با یک راهپیمایی تاریخی انزجار خود را از فتنه گران و اغتشاشگران ابراز داشتند. ☔️@Gilan_tanhamasir
💥 کارشناس مسائل سیاسی: ▪️ اگر می خواهید عیار انقلابی گری افراد را بسنجید، ببینید در فتنه ۸۸ چه کردند ▪️ در گیلان خیلی از چهره ها ساکت بودند ▪️ایجاد دوقطبی سازی در جامعه در دولت اصلاحات ▪️یکی از پروژه های دشمن جذب نخبگان است ▪️دشمن در سال ۹۸ معیشت را نشانه گرفت و بر عموم مردم سرمایه گذاری کرد ▪️سخن تکان دهنده ای از رهبر انقلاب در فتنه ۸۸؛ "فتنه گران نظام را تا لبه پرتگاه بردند" ▪️انقلاب اسلامی با خون شهدا حفظ شده است “روح الله پوراسماعیلی” کارشناس مسائل سیاسی با اشاره به ایجاد دوقطبی سازی در جامعه در دولت اصلاحات، گفت: در جمهوری اسلامی اگر می خواهید عیار انقلابی گری افراد را بسنجید، ببینید در فتنه ۸۸ چه کردند. چون در تاریخ انقلاب اسلامی هیچ صحنه ای مهم تر از فتنه ۸۸ نبود، دشمن با تمام توان آمده بود. 📎مشروح این گفتگو را از اینجا بخوانید ☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
الهی که بتونیم با توجه نماز بخونیم. ✴️ مدت ها بود پیش خودم فکر میکردم و میگفتم آیت الله بهجت رحمه ا
برای 34 🔘 بخش دوم (آخر) از یه صاحب دلی پرسیدم داستان چیه. اون بزرگوار هم هی میگفت الله الصمد و گریه میکرد... گفتم چرا؟ گفت: الله الصمد یعنی چی؟ یعنی خدا بی نیازه... آیا بی نیاز میخواد تو رو اذیت کنه که گفته نماز بخون؟ 💕 بی نیاز، وقتی بری پیشش تو رو هم بی نیاز میکنه... 💕 بی نیاز، گروکشی نمیکنه از تو.... 💕 بی نیاز، چیزی از تو نمیخواد... 💕 بی نیاز، فقط بهت لطف میکنه....