🔴 انتقاد ضمنی امام جمعه انزلی از انتصاب سرپرست جدید فرمانداری شهرستان بندر انزلی
👤 حجت الاسلام شمس الدین:
🔸روند برخی از انتصابات نگران کننده است
🔹نمیتوان مدیریت انقلابی و تحولگرایی را با انتصاب مسببین وضع موجود محقق کرد
🔻 ۸ سال دولتی را پشت سر گذاشتیم که خسارتهای فراوانی به کشور وارد کرد
🔸افراد دولت قبلی رفتند اما تفکری که در ۸ سال گذشته این بلا را بر سر کشور آورد نرفته
🔹علیرغم اینکه در شهرستان مواضعمان را اعلام کرده بودیم متاسفانه مسئولان برخلاف قولی که دادند عمل کردند
🔻جوانگرایی نشده و به این اصل و خواسته رهبری معظم انقلاب که مکرراً در فرمایشاتشان بوده توجه نشده است
🔶انتصابات اخیر در استان مردم را مایوس میکند وجوانان ما را دلسرد میکند
🔹یک جریان خاصی از یک محل خاصی از استان مسئول انتخاب میکنند!
#نماز_جمعه
#بندر_انزلی
☔️@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🥀یا ام البنین (س)🌹🥀
دامنت عبّاس پرور، همسرت مولا علی
مرتضی خو فاطمه رفتار یا امّ البنین🥀
بهر فرزندان زهرا بعد زهرا مادری
از تو آید ای علی را یار یا امّ البنین🥀
سالروز وفات حضرت ام البنین (س)🥀
مادر بزرگوار حضرت ابوالفضل(ع)
همسر گرامی امیر مؤمنان علی علیه السلام
الگوی زنان عاشورایی تسلیت باد
🏴 🏴 🏴
@Gilan_tanhamasir
4_5987631667043373139.mp3
5.92M
#ام_البنین
#قطعه_صوتی
از حسین بگو...
این اثر را برای نخستینبار میشنوید
باصدای: [مرحوم] حاج حسن جمالی
🥀@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 نماهنگ رفیق شهیدم...
🔹با نوای حاج ابوذر روحی و ۱۱۰ هنرمند لنگرودی و اجرا و همخوانی دانش آموزان لنگرودی
🔸کاری از جبهه فرهنگی هنری ماح (ملت امام حسین علیه السلام)
#لنگرود
#ابوذر_روحی
#این_عمار
#به_وقت_حاج_قاسم
☔️@Gilan_tanhamasir
سلام و ادب احترام محضر شما خوبان ✋
صبحتون بمهر و عافیت 🌺
ان شالله ثانیه به ثانیه لحظات تون حال دلتون عمیقاً خوب باشه🌷
⚫️🗓سالروز وفات باغ گل یاس ، بانوی ادب و احساس حضرت #ام_البنین (ع) را خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم ،
▫️وزن روح ما انسانها ، از میزان کرامتی که برای دیگران خرج میکنیم، مشخص میشه
انسان هرچه #اکرام برای دیگران خرج کنه
هرچه از خودش فاصله بگیره و دیگران را مقدّم بداره، بزرگتر میشه
▫️حضرت #ام_البنین سلاماللهعلیها، در اوج قلّهی کرامت است...💯
وقتی میفرماید؛ خدایی را سپاس که فرزندانم را فداییِ فرزندان حضرت زهرا سلاماللهعلیها قرار داد.
🤲الهی که زنان مهدوی جامعه ما هم اگر نتوانستن مثل حضرت زهرا سرباز امام زمانشان باشند بتوانند مانند حضرت ام البنین مربی سربازان امام زمان باشند 👌
انشاءالله که عاقبت همگی ما ختم به خیر و سعادت باشد🤲
#تنهامسیراستانگیلان
🥀@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
سلام و ادب احترام محضر شما خوبان ✋ صبحتون بمهر و عافیت 🌺 ان شالله ثانیه به ثانیه لحظات تون حال دل
#یه_نکته
🔰 نام حضرت امّالبنین (ع) خلاصه #ادب ، #معرفت، گذشت ، فداکاری ، غیرت ، محبت و الگوی #سبک_زندگی_ولایی است،
✍مادر می تواند با تربیت صحیح بستر لازم را برای ولایت پذیری و یاری امام زمان(عج) در فرزند فراهم آورد،
👈یکی از مادران مثال زدنی خانم ام البنین هستن ،
مادری که با رفتارش با #ولایت_پذیری که داشتن فرزندی تابع و #مودب به #ادب_ولایت پرورش دادن،
✔️ ادب ولایت به فرموده بزرگان در تنگناهای زندگی ، در پرتگاههای زندگی دستمون رو میگیره،
و این ادب و ولایت پذیری را مهمتر از هر کسی مادر به فرزند منتقل می کنه همانطور که خانم امالبنین به فرزند زیبا و دلبرش آموخت و یکی از نمونه های تلاش زن در پایداری و تبیین اسلام شد،💯👌
✨خداوند توفیق تادیب به ادب الهی شدن رو روزی ما و فرزندان ما هم بکنه ، انشالله🤲
⏪بی تردید، در عصر حاضر كه غرب با بیان الگوهای نامناسب و مبتذل تلاش می کنه فرهنگ منحط خودش رو گسترش بده ، و زنان و مادران ما را تحت تأثیر خود قرار بده، مسئولیت ما #تنها_مسیریها در معرفی الگوهایی سازنده همچون #امالبنین (ع) دوچندان می شود.👌
#مادر_ادب
#حضرت_ام_البنین (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
◽️ یک فرمول ساده، برای اینکه میزان بزرگی شخصیت خودت رو محک بزنی!
#من_و_خانواده_آسمانی
#عزت_نفس
#ام_البنین سلاماللهعلیها
🥀@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ در سهشنبه تاریخی فرار شاه چه گذشت؟
در آخرین ساعات حضور شاه در ایران، سیر حوادث انقلاب سرعتی فوقالعاده به خود گرفت.
🔹 ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷، سالروز #فرار_شاه و روزی که سرانجام ایران، از نظام سلطنتی و دیکتاتوری رهایی پیدا کرد.
✾͜͡🕊࿐✰•.
@Gilan_tanhamasir
▪️◾️◼️◼️◾️▪️
عرض سلام و ادب خدمت سروران گرامی
شب بارونی و برفیتون بخیر 🌺🌺
امیدوارم که لحظات خوبی رو سپری کرده باشید✅
▪️وفات اسوه ادب بانو ام البنین را مجدد خدمت شما بزرگواران تسلیت عرض میکنیم.
با ادامه تدریس #کنترل_ذهن برای تقرب در خدمتتان هستیم.🙏🌷
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای تقرب 37 🔶 گفتیم که بهترین کارهای خوب و بدترین کارهای بد توسط ذهن شکل میگیره. مثلا
#کنترل_ذهن برای تقرب 38
گفتیم که یکی از مشکلاتی که عدم کنترل ذهن به وجود میاره ریا هست.
ریا هم باعث نابودی اعمال انسان خواهد شد. هرچی عمل خوب انجام بدی همش پوچ میشه!!!😒
خب حالا یه گناهی هست که از ریا هم بدتره که به خاطر عدم کنترل ذهن به وجود میاد!!!
💢این گناه خیییلی زشت تر و داغون تر و نابودکننده تر هست...
⭕️اون گناه چیه؟
#عُجب....
الهی بسوزه پدر عجب...
الهی خونه خراب بشه!😒
عجب یعنی چی؟
یعنی توی ذهنت میگی: ولی ما خوبیم ها!!!😏
هییچی تموم شده!
حبط عمل!
⛔️اعمالت نابود شد!
💢عُجب خیلی گناه عجیبیه!
پیامبر اکرم در روایتی به این مضمون میفرماید:
اگه شما یه گناهی میخواستی بکنی ولی نکردی اما عجب پیدا کردی، همون بهتر که گناه میکردی...
🔷یعنی اگه شما گناه بکنی بهتر از اینه که یه کار خوبی کنی و بعدش عجب پیدا کنی!!!
عجب یه اتفاقیه که در ذهن انسان می افته.
🔷اگه بخوایم دقیق تر عجب رو بررسی کنیم این میشه:
عجب یعنی نیمه پر لیوان خودت در ارتباط با خدا رو ببینی ولی
نیمه پر لیوان خدا رو در ارتباط با خودت نبینی!
💢یعنی نبینی که خدا چقدر بهت نعمت داده
چقدر خدا شایسته عبادته.
💢تو اگه این عمل خوب رو انجام دادی، از اول زندگیت تا حالا خدا هی بهت رسونده و هی تو رو پرورش داده تا توفیق پیدا کردی که این کار خوب رو انجام بدی....
⭕️تو واقعا فکر کردی اگه خدا بهت اجازه نمیداد میتونستی ذره ای کار خوب کنی؟
⭕️حالا کی دچار #عجب نیست؟!
والا چی بگم! اینجا که حرف میرسه قلم میشکنه!
بنده ی حقیر و بیچاره اول از همه اعتراف میکنم که روسیاه تر از همه ام....😓
☢ در این مورد میتونید بحث "ریا و عجب" کتاب چهل حدیث حضرت امام رو بخونید....
✴️بیچاره میکنه آدم رو با اون نهیب هایی که میزنه....
خیلی عجیبه...
⭕️یه جاهایی توی کتاب میبینی چند تا پاراگراف حضرت امام دارن فحش میدن!
بعد برمیگردی اول متن میبینی دارن به خودشون میگن....
😓
⭕️اون بزرگوار با اون عظمت و این همه کارهای بزرگ در حیات بشر
وقتی اینجوری در مورد خودشون میگن
ماها دیگه تکلیفمون مشخصه...
🌹خدایا ما رو پیش خودمون ذلیل و حقیر بفرما...
💢در مورد عجب نمیگیم فعلا تمرین کنید که از بین ببرید
بلکه میگیم فعلا فقط عجب رو توی وجودتون پیدا کنید و ببینید....
🥀@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت242 🌹🍃 تعدادی ازمهمانها هم با ما به خانه امدند. من وفاطمه هم بساط چای
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت243
🍁🍁 –اگه تو می خواستی بهش بگی تا حالا گفته بودی، مژگان می گفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت:
–دیگه چیا گفته ازجنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفس که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون در مورد بردن خواهرش برام گفت. اون اصلا...
فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد.
–آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بد میشه ها، چرا با مادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست.
رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم.
–بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم.
–نه راحیل، تونرو، اشاره کرد به مبل و گفت:
–لطفا بشین اینجا تابیام. بعد چند جرعه از آب را خورد و رفت.
🍂🍂 در اتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را میشنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود.
مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تا استراحت کند و بعد آمد کنارم نشست. لیوان آب را که گذاشته بود روی عسلی برداشت وسرکشید.
–حالم بده راحیل سرگیجه دارم.
دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم.
–برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم.
–میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست.
–توبرو، من خوبم، درست می کنم.
بلندشد و نگاه قدرشناسانه ایی به من انداخت.
–ممنونم.
کلی کابینت ها را گشتم تاعسل را پیداکردم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم وسه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت وباصدایی که بغض داشت گفت:
–این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند.
سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد می شدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت:
–به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟...
🍁🍁 ردشدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش می کردم، چنددقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتوام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم وپرده را کنارزدم و به بیرون چشم دوختم.
یادآوری چشم های اشکی آرش دلم را بیتاب کرد. پیش خودم فکرکردم شاید فریدون به آرش گفته است تا نامزدت از من عذرخواهی نکند بابت توهینهایی که به من کرده نمیگذارم خواهرم بیاید. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی اینقدر دل این مادر را می لرزاند؟
"نه بابا فکرنکنم واسه این باشه..."
دوباره توی ذهنم می گشتم تا دلیل التماسهای مادرآرش را پیداکنم، ولی به نتیجه ی منطقی نرسیدم.
با دیدن آرش به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بودو کف دستم فرومی رفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود.
–آرش چرا اینقدرغصه می خوری؟ چرابهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش می کنیم. آرش، باتوکه باشم هیچی به چشمم نمیاد، اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو، من مشکلی ندارم. چرا اینقدرخودتون روعذاب می دید. باحرفم دوباره نینی چشم هایش رقصید.
وگفت:
–باهم؟ بعدمکثی کرد.
–ازکی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از توعذرخواهی کنن.
🍂🍂 صورتم رابا دستهایش قاب کرد.
–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن، دعاشون گیراتره...
–دعا؟
دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت و یکی را به من داد.
–بخور راحیل، هرچی دیرتر بدونی بهتره...
بعد شربتش را سرکشید. من باتعجب فقط نگاهش کردم.
–بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده.
رویم را برگرداندم وگفتم:
–می خوای زجرکُشم کنی؟
–نگو راحیل، خدا نکنه...
–مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟
چیزی نگفت. اگه نگی میرم ازمامان می پرسم.
برای چندثانیه سکوت کرد.
–می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
–همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی.
نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم.
–مگه من گاو دریاییم؟ حرفهای خودم رو به خودم میگی؟ کوتاه خندید و دستم را گرفت
–راحیل تو روچیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت243 🍁🍁 –اگه تو می خواستی بهش بگی تا حالا گفته بودی، مژگان می گفت فرید
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت244
🍁🍁 اخم مصنوعی کرد.
–تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه و گرنه اصلا نمی گم. شوخی هم ندارم...
بعد شروع کرد به شمردن.
–یک...دو...
هنوز نصف لیوان را هم نخورده بودم، همین که خواست بگوید سه، بقیهی شربت را داخل پارچ ریختم و لیوان خالی را جلوی چشم هایش گرفتم.
لبخند پهنی زد و هر دو دستم را گرفت وبوسه بارانشان کرد.
–حالادیگه من رو دور میزنی؟
وقتی نگاه منتظرم را دید، لبخندش محوشد.
–توباختی خانم، ولی بهت می گم فقط به خاطر کلکی که زدی. اصلا توکه اینقدر زرنگی شایدراهی برای دور زدن پیداکردی.
–مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اونوقت آمریکا کیه؟
کمی مِن ومِن کرد.
–همون برادرعوضی مژگان، گفته، می خواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.
مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه ی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته.
–خب، این روکه مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده ی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟
🍂🍂 نفس عمیقی کشید.
–الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانوادهاش هم پشتش هستن.
تعجب زده گفتم:
–چرا؟
پوفی کرد.
–میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره.
–خب خود مژگان چی میگه؟
–من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه...فقط ازم خواست که نزارم بره.
–اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده.
سکوت کرد.
پرسیدم:
–الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می کرد؟
پیشانیاش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
باصدای درهر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد.
مادرش بود.
از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست.
بلندشدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بودونفسهایش نظم نداشت.
سریع رفتم زیر بغلش را گرفتم وبا کمک آرش به اتاقش بردیمش.
آرش گفت:
–مامان باید بریم بیمارستان.
–نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟
🍁🍁 آرش با صدای کنترل شده ایی گفت:
–مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید.
–می ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیادحالم خوب میشه. اون باید عدهاش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید.
از حرفهایشان سردرنمیآوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخودسیاه می فرستادمش.
کمک کردم تا مادرش دراز بکشد وبعد روبه آرش گفتم:
–سیب دارید؟
–چطور؟
اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد.
–من که نمی تونم خودت بیا.
–میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقه.
با اکراه از اتاق بیرون رفت.
در را بستم و فوری لبهی تخت نشستم.
–مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟
🍂🍂 او هم بی مقدمه گفت:
–خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه.
البته همهی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشهها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا می گیرم، یه زمین توی شهری که عمهی آرش زندگی می کنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات خونه و ماشین می خرم، بقیه اش هم میزارم توی حسابت توفقط...
مادرآرش مدام حرف میزد، ولی من دیگر گوشهایم یاری نمی کرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادرآرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه میگوید. میخواستم دور بشوم؛ تاصدایش قطع شود؛ ولی هرچه می رفتم فقط خستگی وعرق وگرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که باوحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان می خورد، به نظرم امد صدایم میکرد. لیوان آبی آورد.
صورتم خنک شد.
–راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟
دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم.
–من خوبم آرش.
بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیرپاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد.
–سردمه آرش.
فوری یک پتو آورد.
–گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی.
–آرش.
بابغض جواب داد.
–جانم.
عرض سلام وادب واحترام خدمت شما خوبان روزگار☺️🌷
صبح دلانگیز بارونی و برفیتون بخیر و سرشار از مهربانی ، یاد خدا و آرامش فوقالعاده🌺😊
ان شالله حالتون خوب واحوالتون خوبتر باشه
اگر حال خوبی داری، شکرگزار باش و لذت ببر.
و اگر حالت بد است، صبر داشته باش...❄️
روزهای خوب خواهند آمد..
خوشحالیم درخدمت تون هستیم 👌
ان شالله خدا به وقت و زمان تک تک تون برکت بده تا ازمطالب زیبای کانال عمیقاً لذت ببرید 👏
✅ آبشار لاتون در یک روز برفی
#گیلان_زیبا
#گردشگری_مجازی
🌹@Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
امام علی(ع):
اِنَّ رَأیَکَ لا یَتَّسِعُ لِکُلِّ شَئٍ فَفَرِّغْهُ لِلْمُهِمَّ؛
✅ فکر تو گنجایش هر چیز را ندارد، پس آن را برای آنچه مهم است، فارغ گردان.
🔷 غررالحکم، جلد2، صفحه606
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
🆔@Gilan_tanhamasir