باورم نمیشود ؛
که برایم جبران کردی
روزی که روی دست بقیه خوش رقصی
کردی و انگشتانم تو را لمس نکردند .
برایم جبران کردی
سرم را روی تابوتت گذاشتم .
آن قدر گریه کردم که ترسیدم ؛
ترسیدم نکند دوام نیاورم .
خودم را از میان جمعیتی که
دور تابوت جمع بودند بیرون کشیدم .
من به تو رسیدم .
و تازه سنت را پایینِ تابوت دیدم و
با خودم خواندم :
_ جوانم جوانِ رشیدم
شهیدم ، شهیدم ..
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
ابتدا بسمِ ربِ آغوشش! .
گونھ ها ؛
چشم ها ؛
لبش ؛
گوشش ؛
نقطهیِ عطفِ جذبهیِ رویش ؛
انعکاسِ شکستِ ابرویش! .
سبزهِ اندامِ باغِ زیتون ها ؛
مو پریشانِ بیدِ مجنون ها ؛
تن ، بلندایِ نخلِ اهوازی ؛
راه رفتن ، خدایِ طنازی! .
شعرِ اعجازِ ناز میخوانم ؛
در نگاهش نماز میخوانم . . .
ربنا آتنا هواۍِ تَنَش!
اهدنا فی صراطِ آمدَنَش
کھ بیوفتند به کوچهیِ ما گذَرَش!
یا بچرخد به سمتِ ما نَظَرَش!
با همان چشم هایِ بۍبَدَلَش ؛
کھ چه جان ها گرفته در قِبَلَش .
چشم ها قطره هایِ بادامَند ؛
چشم هایی کھ مستِ مادامَند ؛
خانمان سوزِ ناکَسند اینان!
کھ برایِ جهان بَسند اینان!
دیده ها را خمار میخواهند
همه را بیقرار میخواهند!
مردمانم کھ مست میخندند
تا زمانی کھ هست میخندند
دل اگرچه نیست میبندم . . (:
تا حالا خیلی چیزا رو فهمیدم
ولی همین که بهم ثابت بشه هر
برنامه ریزی با یه اتفاق تلخ و
غیر منظره میتونه منفجر بشه
برای کل عمرم کافیه .
_ شهیدِ گمنام آورده بودن ..
ولی انگار من اونو میشناختم ؛
سالیانِ سال ،توی دلهره ها و
آرزو هام . اون تمام وجودم بود .
درسته که وقتی یکی از پسرای خانواده
وارد میشه از ترس اتفاقاتی که ممکنه
بیوفته دست رفیقمو میگیرمو از محل
خارج میشم ؛ ولی این پسره واقعا خنده
دار بود ..
موهای رونالدوطوری ، از اون جوراب ساق
کوتا های زنونه ، شلوار شیش جیب ، از
اون هودیا که آدم توش گم میشه و کلاً مشکی .
قیافش به طنز ماجرا میافزود ..
یارانِ ناشناخته ام ؛
چون اخترانِ سوخته ، چندان به خاکِ تیره
فرو ریختند سرد ؛ که گفتی :
_ دیگر زمین همیشه شبی بیستاره ماند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلام یک دروغ است ؛ یک خطر !
قراره بارون بزنه
قراره بارون بزنه
بهار هوایی بشه و
سر به زمستون بزنه
قسم به سقای حسین
قسم به سقای حسین
حرمت با امالبنین
میشه یه بینالحرمین .
جالب بود .
توی کویری ترین شهر ایران
دیرت شده و آزمون پایان ترم
داری . بعد میای میبینی ماشین
یخ زده .😐😔
May 11
هدایت شده از بیرون پراکنی درونییاتم!
روی تخت دراز کشیده بودم. سرم روی مچ دستم، و چشمانم سقف اتاق را نظاره میکرد. خودم اما نبودم! میان انبوهی از آشفتگی، خسته و رها، راهی میجستم برای فرار کردن. خواب نامنظم، و گوش به تلفن ماندن، عادت تمام شبهایم بود. اما آن شب، ستارههایش بیشتر و ماهش پر نورتر و سکوتش عمیقتر بود. زنگ تلفن همراهم، افکارم را پاره کرد و گره زد به صدای دکتر که میگفت:«دوستمون با تو کار داره». لبهی تخت نشستم و چشمانم را بستم و نفسم را از ته سینه، خالی کردم. لیوان کوچک آب مدنی را از توی یخچال برداشتم و رفتم سمت ماشین.
جیپهای آمریکایی توی خیابانهای بغداد ایستاده بودند. چرکهای خون در چشمهای آسمان بغداد، لکه انداخته بود. به حاجی اصرار کردم که امشب أمن نیست. نمیخواهد برویم. خیال میکردم گشتی ساده و جمع آوری اطلاعات است. هیچکس از مقصد رفتنمان مطلع نبود و دستور حاجی بر این بود کسی نفهمد. و حتی خود من هم نمیدانستم کجا قرار است برویم ... کاش میدانستم ... کاش سرباز سرپیچی بودم ... کاش تلفنم زنگ نمیخورد ... و ای کاشهایی که، فقط دردش مانده است!
حال و هوایش همیشگی نبود. مقصدش هم مشخص نبود! به کجا نگاه میکرد؟! دنبال چه میگشت؟!
کلمهای تکلم نمیکرد. با اشارههای دست حاجی، به مسیر منتهی به فرودگاه رسیدیم. سکوت را شکاندم و پرسیدم:«حاجی بناست مهمون بیاد؟!». چشمان حاجی انتهای باند را میکاوید. فرودگاه بغداد خالی بود از هر پروازی. سکوت مطلق فراگیر شده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای دانههای تسبیح حاجی بود که روی هم میافتاد و زیر لب ذکر زمزمه میکرد. اندوه دامن پراکنده بود در آسمان بغداد. با هر تکان عقربههای ساعت، قلبم تپش میکرد. تنها جوابی که حاجی داد، سرش را پایین آورد که یعنی، بله مهمان داریم! و شاید خودش مهمان سفری بود ...
خواستم که بروم. شاید هم نه، ته دلم نمیخواستم. شاید من مرد رفتن نبودم. تا همینجا هم زیاد آمده بودم. شاید حاجی این را از چشمانم خوانده بود که گفت دم خروجی بمان. شاید هنوز میوهام نارس بود و آمادهی چیدن نبود. تا ته خط باند فرودگاه آمدم. تیکآف هم کردم. اما بال پرواز نداشتم. و شاید اصلاً ته دلم ایمان به پرواز نداشتم ... حاجی اما رفیقش را تنها نگذاشت. مرد نصفه و نیمه نبود. تا ته خط رفت. لحظهای ترس نداشت. لحظهای توقف نکرد. قدمهای آخرش را محکمتر به زمین میکوبید و آخرین نگاهش، موقع رفتن، از پشت شیشهی ماشین، سینهام را شکافت و قلبم را در بین دستانش فشرد.
صدای مهیب انفجار، باند فرودگاه را لرزاند. آسمان بغداد به خون کشیده شد. آتش زبانه میکشید و ستارهها را میسوازند. رمق در پاهایم نبود. او مهندس ناآرامیها بود و حالا خودش شده بود دلیل اضطرابمان. آن شب بغداد بدون سحر ماند. صبح بدون حاجی برایمان وجود نداشت. غم با نور ماه، توی دل همه میتابید. حاجی رفت ... حاجی پروانهای بود که در میان آتش سوخت اما آنچه که ماند و میماند، آخرین نگاهش بود، که قلبم را به چنگ کشید و خراش انداخت روی دلم ...
#مهدی_شفیعی | #جان_فدا
#رفیق_طریق
*به وقت ۱۲ دی ۱۴۰۱. برای زخمی که کهنه نمیشود و ۱۳ دی ماهی که همیشه خونین است ...
هدایت شده از سیتالوپرام
قطعات پیکر شهدا رو برای شناسایی ژنتیکی آوردن مرکزمون
روی یک سری از زیپ باکس ها چیزی نوشته شده بود که بغض همه رو ترکوند.
"احتمالا حاج قاسم"
-توییت