eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.3هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
11.2هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خیانت_زن_به_شوهر #حتما_ببینید آخرالزمان دورانی است که از دین فقط نامش می ماند و خیانت ها و #فساد علنی می شود🔥 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ... ۷۵ لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! شما نمبینیش؟؟ ز
🔹 ... ۷۶ گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت،🛌 هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم. همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود! با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخرهم دادی که سرش زدم، احساس شرمندگی کردم. لب پایینمو گاز گرفتم! تازه فهمیدم چیکار کرده بودم! اون همه دردسر براش درست کردم، آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم! خجالت زده به اسمش نگاه کردم! "اون"!! چهرش جلوی چشمم نقش بست! نمیدونم چرا با اینکه ازش بدم میومد، ولی ازش بدم نمیومد!!! خودمم نمیفهمیدم یعنی چی! بیشتر برام شبیه معما بود! انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم "اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد" اما نتونستم تایید رو بزنم! سجاد،یه جوری بود! انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم! دوباره پاک کردم و نوشتم "آقا سجاد" اینجوری بهتر بود!! بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه،این بار دیگه حتما از ارث محرومم میکرد!! رفتم تو صفحه ی اس‌ام‌اس، با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم، اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار. اما... عذاب وجدان داشتم! باهاش بد حرف زده بودم! با خودم گفتم اصلا اگر اشتباه میکنه،تقصیر خودش نیست که! اینجوری بهش یاد دادن. اگر باور من درست باشه،بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم...😊 دوباره گوشی رو برداشتم! نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود! یه جوری بود! دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم!😅 چی باید مینوشتم؟؟ یاد حرفاش افتادم... نمیفهمیدم! یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده؟ یعنی چی که اون خدا رو میبینه؟ اون جمله های تو دفترچه... همه چی برام نامفهوم بود! کلا این موجود عجیب بود! ساعت داشت ده میشد!🕙 هرچی فکر کردم،چیزی به ذهنم نرسید! فقط یچیز نوشتم " ببخشید! " چشمامو بستم و ارسال رو زدم، هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم!! ده دقیقه ای گذشت. لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده!! دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد! نفسمو حبس کردم،نیم خیز رو تخت نشستم و پیامشو باز کردم "خواهش میکنم. ایرادی نداره." خورد تو ذوقم! همش همین؟؟😳 بعد با خودم فکر کردم خب آره دیگه،تو هم یه کلمه گفتی! باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده!! دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم! بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم! "دوست نداشتم اینجوری بشه! متاسفم... ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید!" "خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار! ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید. همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست!" "اصلا باشه... به فرض هم که خدا وجود داره! مگه نمیگید خدا مهربونه؟؟ پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه؟ اگه میبینه چرا کاری نمیکنه؟ متاسفم اما... من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم!" "یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!" "خب آره ،مگه چیز کمیه؟؟" "فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم! وقت دارید؟" وای...میخواست منو ببینه! سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم! "بله،چه ساعتی و کجا؟" "ساعت چهار،میدون آزادی. شبتون بخیر." تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن! -وا! به همین زودی خداحافظی کرد؟؟😕 این ساعت تازه اس‌ام‌اس بازی مزه میده! تازه میخواستم بگم بیا تلگرام!! خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم! اصلا از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد! این بار با بی حالی نوشتم "شب بخیر!" "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨آرزو میڪنم در این شب ✨ڪلبـه دلاتون♡ ✨همیشه آرام باشـه ✨و شادی و برڪت♡ ✨مثل باران رحـمت ✨از آسمان براتون بباره♡ ✨شبتون پر از آرامش الهی ♥ شبتون بخیر ♥ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جوان_هندی_تا_ضریح_را_دید #در_دم_جان_داد 🌹 داستان #جوان هندیِ عاشق امام حسین(ع) که با دیدن #ضریح ارباب #جان داد... #فوق_العاده_زیبا 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔸 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) فرمودند : زیاده‌روی در سرزنش، آتش لجاجت را شعله‌ور می‌سازد. #احادیث 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📜 ✍گنجـشڪ به خــدا گفت: لانه‌ی ڪوچڪی داشـــتم آرامـــگاه خستگـــیم، بی ڪسیم! طوفان تو آن را از من گرفت ڪجای دنـــــــــیای تـــــو را گـــــرفته بود؟! 🔻خـدا گفت: در راه لانه‌ات بود تـو خـواب بـودی باد را گفــــتم لانه ات را واژگـون ڪند آنگاه تو از ڪمین مــــار پَر گــشودی! چه‌بسیار بلاها ڪه از تو به واسطه‌ی دور ڪردم و تو ندانسته به دشــمنیم برخـــواستی!! ‌‌‌ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ... ۷۶ گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت،🛌 هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون
🔹 ... ۷۷ صبح با آلارم گوشی از جا پریدم! اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه!! یکم به مغزم فشار آوردم برنامه امروزم... تا ساعت دو دانشگاه ، و ساعت چهار یه قرار مهم! نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد...! از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ... انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم! سریع یه دوش گرفتم بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم! دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره! بیخیال به حراست دانشگاه، مشغول به آرایش شدم. جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم، بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم! خط چشمم رو برداشتم و حالت خماری به چشمام دادم و با ریمل و رژ لب جدیدم، واقعا شبیه آهو شدم! آهو! با این کلمه یاد سعید میفتادم...💔 آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام. بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم و خلاصه محشر شدم!👌 تو آینه نگاه کردم همه چی عالی بود، بجز... زخم یادگاری عرشیا! دستمو گذاشتم روش... هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام! هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم اما.... کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون. طبق معمول ،خوردم به ترافیک! تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود!😒 صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم... آهنگی که پخش میشد،شاید واسه شش سال پیش بود اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود! ریتمشو دوست داشتم... ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم! جلوی دانشگاه،شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم. سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم! هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد، تپش قلب منم بالاتر میرفت! حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم. به هرچی فکر میکردم جز درس! خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود!! سرم پایین بود و با خودکار،یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم، با دستی که روی برگه گذاشته شد،یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم! استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود!!😥 -به به! میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا!! ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمی‌شنیدید!! آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد! کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد! -به به! چه نکته برداری دقیقی!! مفید و مختصر! " اون !!! " با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم! خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون"!! صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم. از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون! دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا! خون خونمو میخورد! با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم.... بلند بلند خودمو دعوا میکردم! "خاک تو سرت! همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس،سنگ رو یخ شی! دیگه هیچ آبرویی برات نموند! چت شده تو؟؟ احمقققق! . نکنه عاشق شدی؟ چی؟کی؟من؟ اونم عاشق یه آخوند؟ نه امکان نداره! پس چته؟؟ من... من فقط... نمیدونم! نمیدونم چمه! ولی اون یه جوریه! یه جوری... اه لعنتی... یه ریشوی ابله منو... نه گناه داره! . پسر خوبیه! نمیدونم... نمیفهمم چرا همش تو فکرشم! از بس احمقی... تو آدم نمیشی! هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته! اصلا به تو چه! ول کن بسه..." شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم... نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود!! یک ساعت مونده بود! یک ساعت تا اومدنش... "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
َ«راهی به سوی بهشت» 📚داستان واقعی زیبا📚 در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها میرفتند و کارتهایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » درمیان مردم غیر مسلمان پخش میکردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند. در یکی از روزهای جمعه هواخیلی سرد و بارانی بود، پسر لباسهای گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام !َ پدر پرسید: آماده برای چه چیزی ؟ پسرگفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست امروز ممکن نیست. پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت : مردم در بیرون به طرف آتش میشتابند. پدر گفت: من در این سرما نمیتوانم بیرون بروم‌ . پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم‌ و کارتها را پخش کنم؟ بعد از کمی، بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد و پسر از او تشکر کرد. و پسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابانها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود او درِ همه خانه ها را میزد و کارت رابه مردم میداد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود ومیگشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت، نگاهش به خانه روبرو افتاد و رفت که کارت رابه اهل آن خانواده بدهد زنگ آن خانه را به صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ رابه صدا درآورد و چند باردیگر هم‌ تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه میخواهی در این باران ؟ کاری هست که برایت انجام دهم ؟ پسر با چشمانی پرامید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت : ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط میخواستم بگویم که خداشما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده ومن آمده ام آخرین کارت که مانده رابه شمابدهم کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید .... سپس کارت را به او داد و رفت بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه، پیرزن ایستاد و گفت: هیچ کدام از شما ها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش راهم نمیکردم که مسلمان شوم ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مراترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعه گذشته در حالیکه باران میبارید و هوا خیلی سرد بود میخواستم که خودم را بکشم، چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم ... برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را درگردن انداختم سپس آنرا در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور‌ میکردم‌ و با خود کلنجار میرفتم که دیگر بپرم وخود را خلاص‌کنم !!! .. که ناگهان زنگ به صدادر آمد من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد اینبار با شدت در را کوبید و زنگ راهم میزد بار دیگر گفتم که کیست ؟!!! به ناچار طناب را از گردنم‌ باز کردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در را میکوبد وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه میکند چهره ای که تابحال آنرا ندیده بودم ! و حتی توصیفش برایم مشکل است کلمات قشنگی که بر زبانش آورد، قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و با صدایی قشنگ گفت: خانم؛ آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده وسپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت ! پس در رابستم و چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ... سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز راکنار گذاشتم ... چون‌ من دیگر به آنها نیاز نداشتم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی راپیدا کردم ... اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تابگویم : الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت ! َ چشمان نماز گذاران‌ پر از اشک شد و همه باهم تکبیر گفتند... الله اکبر... الله اکبر.. . امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گذاران بود ، با گریه ای که نمی توانست جلوی آنرا بگیرد درآغوش می فشرد ... نمیتوان به چنین پسری افتخار نکرد ... اینجا این سوال مطرح میشود که ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم. آیا این وسایل پیام رسانی که در اختیار داریم را در مسیر دعوت به سوی خداوند به کار گرفته ایم ، یا خیر ؟!؟... جواب این سوال را به خودتان واگذار می کنم... 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ... ۷۷ صبح با آلارم گوشی از جا پریدم! اینقدر سریع بیدار شدم که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نش
🔹 ... ۷۸ شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم دراوردم. حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه! نمیدونم چرا ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت! احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده! تو این یک ساعت طولانی، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم. بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ،خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند! دل تو دلم نبود...💗 ولی خبری ازش نشد! بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم که ماشینش رو دیدم! قلبم دیوانه وار میکوبید! دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم! اون هم پیاده شد و اومد سمتم! مثل همیشه نبود! اخماش تو هم بود!! اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود...😒 یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم،حرصم گرفت!! آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود، چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت!!😒 جلوی ماشین ایستاد ،رفتم پیشش،دستش رو با باند بسته بود!! -سلام خوبید؟! دستتون چی شده؟؟😳 دستشو برد پشتش!! -سلام ممنونم.خداروشکر چیزی نیست! -آخه... خب... چه خوب! منم خوبم!😊 زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد! نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه!😕 از همیشه عجیب تر برخورد میکرد!! بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه! -خب کجا بریم؟😊 -جایی قرار نیست بریم!بفرمایید! و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم! متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم! -این.... چیکارش کنم؟؟ -جواب سؤال‌هاتون رو پیدا کنید! ابروهام رفت توهم! نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم! سکوتم رو که دید،دستی به ریشش کشید و ادامه داد -راستش... من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم. همه چی تو این هست! بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره! با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود،نگاه کردم! قلبم داشت یه جوری میشد... -نمیفهمم...! یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟ -اممم...بله و یه خواهش هم داشتم. لطفا ... چطور بگم... لطفا دیگه رو من حساب نکنید! نمیفهمیدم چی میگه! فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم! اما نتونستم واسه لرزش صدام،کاری کنم!! -میشه واضح تر بگید؟! نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد. -بهتره که... دیگه باهم در تماس نباشیم.... من میخواستم بهتون کمک کنم اما فکرمیکنم ... ببینید! هر حرفی که بخوام بزنم،تو این دفترچه هست! من نمیتونم بیشتر از این ... چطور بگم! ببخشید... خداحافظ! و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت!!! با ناباوری رفتنشو نگاه کردم! احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد!! کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل! باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره! شوکه شده بودم! سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد، رها کردم!! "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨خدایا در انتهاے شب🙏 قلبهاے مهربان دوستانم را به تو می سپارم✨ باشد ڪه با یادتو به آرامش رسیده و فارغ از دردها و رنجها🌟 طلوع صبحی زیبا را به نظاره بنشینند ❤️شبتون بخیر❤️ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بنام خدای رئوف و غفور، حمید و لطیف و مجید و صبور… بنام خداوند وجد و سرور، پدیدآور عشق واحساس وشور آغازمیکنیم پنجشنبہ۲۰ دی ماه را خدای مهربان! امروز تمنایمان از تو اینست که ما را واسطه خوب شدن حال دیگران قرار دهی 🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔸 حفاظی از جنس بالهای ملائکه ... #حجت_الاسلام_فرحزاد #نکته_های_صلوات 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ... ۷۸ شال رو دوباره سرم کردم و اسپری رو از کیفم دراوردم. حواسم بود زیاد از حد استفاده ن
🔹 ...۷۹ احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم...! بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند! هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم. مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم! جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم... بدون شام به اتاقم رفتم، احساس حماقت بهم دست داده بود. تقصیر خودم بود. اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود، نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم. ولی چرا اینجوری شده بود....! زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر! -باید دلیل این کارهاش رو بفهمم... یه روز میگه میخوام کمکت کنم، یه روز میگه دیگه روم حساب نکن! یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم، یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن! اخه چرا اینجوری میکنه....😣 دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم ولی تنهاچیزی که نبود،حس درس خوندن بود! تا ساعت سه ،کلافه تو اتاقم قدم میزدم، یه بار اهنگ گوش میدادم، یه بار سیگار، یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم، دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم! من دنبال آرامش میگشتم، اما اون موجود سیاه،اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست! من دنبال آرامش میگشتم، اما پیداش نمیکردم! من دنبال آرامش میگشتم، و "اون" ، توی آرامش غرق بود! پس هرچی بود،همونجا بود! پیش اون! باید میفهمیدم چی به چیه! باید پیداش میکردم! با فکری که به سرم زد، لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت. صبح بعد رفتن مامان و بابا، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون. نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه، حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم، اما مهم نبود. برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم، همین کار شاید بهترین کار بود! ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم. نمیدونستم چقدر باید صبرکنم و اصلا شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت! چاره ای نداشتم،سر محله‌شون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم. چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم! نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم،خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه! از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم! اگر شک میکرد خیلی بد میشد! بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده!! با دستم زدم رو پیشونیم! فکرکردم حتما لو رفتم ... اما اون اصلا حواسش به من نبود! داشت با گوشیش صحبت میکرد، بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست! نمیدونستم چرا نرفته خونه! منتظر چیه؟ منتظر کیه؟ بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد،با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن!!😳 بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد!! با تعجب نگاهش کردم! دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش! از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه. از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم!! به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش. "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ...۷۹ احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم! چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم
🔹 ... ۸۰ صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم! اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد! برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو و دنبالش راه افتادم! واقعا شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم! بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت. با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه. همشون از ماشین پیاده شدن، بجز اون،بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود! از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن. به همه دست دادن و رفتن تو!! بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !! با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم! یعنی اون کارگر ساختمون بود!!!!؟؟؟😧 یعنی چی!؟ ناامیدانه نفسمو دادم بیرون... انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم! و حالا....!😒 اما سعی کردم به خودم امید بدم! بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه! من باید میفهمیدم اون با این وضعش، این آرامش رو از کجا میاره! باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه! تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه، که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن! به وقتش دعوا میکنه، فقط زمینو نگاه میکنه، خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه، و کارگر یه ساختمونه!! هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام، ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم! تا عصر همونجا کشیک میدادم. کم کم داشت پیداشون میشد. یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت. سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون. همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم،تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم،اگر پیداش نشد بعد برم خونه. قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید. روشن کردم و رفتم دنبالش. خیابونا آشنا بودن برام!! ماشین رو که نگه داشت،فهمیدم اینجا کجاست! پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود! صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن! بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم اما حالا تقریبا میشد گفت که نظری ندارم! بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن! شاید اینا هم مثل اون،خدا رو دیده بودن!! این دفعه اومدنش طول کشید! چندنفر از مسجد اومدن بیرون، معلوم بود که تموم شده! اما از اون خبری نبود! ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم. خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون! دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود. سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه! صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد! تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن!! نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم! یکی از مردها گفت " حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ " صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که بنظرم اون جوون تره بود، گفت " شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد، ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! " باز خندید و صدای خودش اومد "چه پیچوندنی داداش؟تو که میدونی...." اون یکی پرید وسط حرفش "آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه! شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی!" باز صداش اومد "آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من! مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم؟؟ من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم! بعدم امام زمان،فداشون بشم، جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن! ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه! اگرم پولی برای من گذاشتید کنار، بدین به نیازمندای محل!والسلام! دیگه چه حرفی میمونه؟؟" اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد "هیچی حاجی جون!دمت گرم! چی بگم!" باهم خداحافظی کردن و رفتن. داشتم فکر میکردم که یعنی چی! مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن!!؟ دنبالش رفتم، وقتی دیدم داره میره سمت خونه ،منم از همونجا برگشتم سمت خونمون! "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها...🌟 وعـده دادی که شــب رابرای آرامـش ما آفریدی🌟 پس آرامشـی ازجنس سـکوت پروازِ فرشـتگان برای دوستانم🌟 عطا کن... ....🌙🌸 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍امام صادق (علیه السلام) : 💠از شام گاه پنج‌شنبه ، فرشتگانی با قلم‌هایی از طلا و لوح‌هایی از نقره ، از آسمان به سوی زمین می‌آیند و تا غروب روز جمعه ثواب هیچ عملی را نمی‌نویسند به جز صلوات بر محمّد و آل محمّد (علیهم السّلام) 📚من‌لایحضره‌الفقیه٬ جلد 1 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کاش بر روی پرونده همه ما بنویسند : "هذا شیعه علی بن ابیطالب علیه السلام" 🔹 گفتاری کوتاه و دعایی دلنشین از حجت الاسلام و المسلمین سعیدی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ... ۸۰ صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم، از خونه دراومدم. یه ماشین رو برای چند
🔹 ... ۸۱ فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار! صبح زود از خونه درومدم، شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع،چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم. صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون. ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم. احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون!! این وقت صبح از کجا میومد؟؟!!😳 آه از نهادم بلند شد...! دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم! دلم داشت ضعف میرفت... کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم. دم دمای ظهر دوباره پیداش شد. یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید. دنبالش رفتم، بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب، از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران! کوبیدم رو فرمون و نالیدم: وای...کارم دراومد! حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!!😒 بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن! خواستم برم تو ببینم چه خبره،چی میگن! ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم. رفتم جلو اما یدفعه ایستادم. هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود! یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشین. اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت! میخواستمم احتمالا نمیتونستم!! بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم. حوصلم داشت سرمیرفت! کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن. عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو. بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون. دوباره افتادم دنبالش، نمیدونستم کجا میره، اما معلوم بود خونه نمیره! افتادیم تو اتوبان تهران،قم! یعنی میخواست بره قم؟؟😳 دو دل شدم که دنبالش برم یا نه! من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم!اینم روش!😒 مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم، بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا!!😳 کلافه غر زدم -آخه اینجا چراااا...😢 حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم!! بهشت زهرا خیلی شلوغ بود. از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت... ترسیدم دنبالش برم منو ببینه. دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم. اما خیلی هم دور نشد،همون نزدیکا نشست کنار یه قبر و دستشو کشید روش.... بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود "یا اباالفضل العباس (ع)" همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست. بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش. تمام حواسم به حرکاتش بود! بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت، صورتش خیس اشک بود!! سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد! با دهن باز داشتم نگاهش میکردم! هیچ‌وقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه! اصلا بهش نمیومد!! اصلا چه دلیلی داشت گریه کنه...! اون که مشکلی نداشت! گیج شده بودم! نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد...💔 فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود! خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه! یه لحظه فکر کردم نکنه... بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر! یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر!! یه عکس آشنا روش بود... و یه اسم آشنا!! "شهید صادق صبوری"! ماتم برد! پدرش بود...!! "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ... ۸۱ فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالا نه کلاس داشت و نه کار! صبح زود از خ
🔹 ... ۸۲ وقتی برای تلف کردن نداشتم. ممکن بود جایی بره که گمش کنم! سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش! مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود! پس پدرش شهید شده بود...! مادرش کجا بود؟ چرا اونجوری گریه میکرد؟! دستش چی شده که هنوز تو بانده؟! هرچی بیشتر پیش میرفت،بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم!! یک ساعت بعد،در حالیکه یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود و من هنوز دنبالش بودم، جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت! و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه! از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش، کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم! شنبه همه اتفاقات،مثل روز پنجشنبه بود. یکشنبه هم همینطور،با این فرق که بعد از کار نرفت خونه! رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود! با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه!! دوشنبه هم همه چیز عادی بود! حوصلم داشت سر میرفت... سه شنبه بعد از مسجد، رفت یه جای جدید! یه خونه بود. چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو! خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم! بعد از چندروز تقریبا همه چی اومد دستم. هرروز صبح میرفت حوزه،بعد سر ساختمون،بعد مسجد و بعد خونه. بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه. و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم! تنها جایی که نمیدونستم دقیقا چه خبره ،اون خونه بود! دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره اما هرزنی که میرفت داخل،چادر سرش بود!!😒 باید میرفتم! با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده، شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه!! نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار... اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود! من باید آروم میشدم چون اون آروم بود! ولی اگر منو میدید...؟! اصلا اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم!؟ سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم! یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم! از ماشین پیاده شدم و رفتم تو! یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف! بوی خوبی میومد! یکم این پا و اون پا کردم، نمیدونستم دارم چیکارمیکنم!! کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم. استرس گرفته بودم! صدای حرف زدن میومد! یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل! یه اتاق هفتاد،هشتاد متری بود! چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم! بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن،سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین! با پاهایی که جلوم جفت شدن ،ترسیدم! سرم رو بلند کردم! دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن! -بفرمایید عزیزم.🙂 چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم! -ممنونم. پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد، معمولا چایی رو بدون قند میخوردم، اما دلم نیومد دستش رو رد کنم. فضای آرومی بود، هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود!! سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم و احساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن! و از این فکر از تو داغ میشدم!! ساعتمو نگاه کردم،نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه. از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت، بعد چنددقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن! و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید. چنددقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن! چشمامو با تأسف بستم "حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر!" میخواستم پاشم برم،اما... " مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟ بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم. بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا، بعدشم میرم!" با این فکر،خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد!😒 "پس گفتیم اگر این رو قبول کنی، دیگه الکی جزع فزع نمیکنی!! دیگه ناامید نمیشی، افسرده نمیشی، اصلا مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟ جمع کن خودتو!! این لوس بازیا چیه؟! آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!" گوشم تیز شد!! یعنی چی؟؟😳 چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟! اه... چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!!😣 "تو اگر شاد نبودی، اگر سرحال نبودی، اگر لذت نمیبردی از دینداریت، لطف کن خودت رو دیندار معرفی نکن! آبروی دین رو نبر!!" با تعجب به اسپیکری که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم!! دین و شادی؟!! دینداری و سرحالی!؟؟؟ پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین. "راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم، دیگه تکرار نمیکنیم. بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا، اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی!"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🌸 در این شب عزیز و مبارک🌸 زیباترین سرنوشت را برای عزیزانی🌸 که این نوشته را می خوانند مقدر بفرما 🌸 آمیـــن شبتون خوش ودر پناه خدا🌙 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نیایش امروز 🌺 🍃 🌺 خدایا 🙏 در روز ولادت حضرت زینب روز جشن و سرور روز شادی درخانه علی وفاطمه خدایا🙏 به حرمت شادی علی وفاطمه خانه دوستانم را غرق درشادی و خوشبختی بگردان🙏 مهربانا 🙏 امروز قلب همه دوستانم را خرسند بدار 🙏 آمیـــن یا رَبَّ الْعالَمین 🙏 ای پروردگار جهانیان 🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌺 آب زنید راه را دختر عشق آمده... مژده دهید شاه را خواهر عشق آمده.... 🌺 #ولادت_حضرت_زینب_و_روز_پرستار_مبارک 🎊 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ... ۸۲ وقتی برای تلف کردن نداشتم. ممکن بود جایی بره که گمش کنم! سریع برگشتم سمت ماشین و ر
🔹 ... 83 دوباره به اسپیکر نگاه کردم! خلقت؟هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم...!! از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم! "اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی! حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟ تو که خودت،خودتو خلق نکردی! پس کسی تو رو خلق کرده! تو خلق شدی که به چی برسی؟! مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟ چرا انسان خلقت کرد؟! به من بگو چرا؟؟" تو دلم گفتم چرا!؟خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم!😒 بگو دیگه!! "برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟ میدونی بپرسی چی میگه؟ میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو! اما تو رو خلق کردم برای خودم!!! خودش!! تورو برای خودش خلق کرده!! بفهم اینو! بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی!من که گفتم اینا برای چیه! بیا برو... تو کار مهم تری داری! تو خلق شدی برای رسیدن به اون!!" گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم، کمتر میفهمیدم! حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم! هرچی میشکافتم ،به چیزی نمیرسیدم!! نیم ساعت رو گذشته بود، دلم نمیخواست برم... اما حسابی دیرم شده بود! یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم! "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🔹 #او_را ... 83 دوباره به اسپیکر نگاه کردم! خلقت؟هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم...!! از اینکه قسمت ا
🔹 ... 84 وقتی اومدم بیرون ،تعجب کردم! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود!! اونقدر فکرم درگیر بود،که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم! تمام طول راه با خودم درگیر بودم! "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم!؟ منظورش چی بود؟ یعنی چی که آدم دیندار شاده؟ بعدم چه هدفی؟ کدوم خدا؟ اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین! این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده! اینا چی دارن میگن!! اه... دارم دیوونه میشم! یعنی چی!" بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم،گیج تر میشدم! اعصابم داشت خورد میشد!😣 "خاک تو سرت ترنم! فکرتو دادی دست دو تا آخوند؟؟! خر شدی؟؟ اینا خودشونم نمیدونن چی میگن، فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن!! اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟ میخوای دوتا ریشو مشکلتو حل کنن!!؟ بابا هیچ هدفی برای انسان نیست! نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره؟؟!😠" تا خونه فکر کردم و غر زدم! خیلی دیر شده بود. با ترس و لرز وارد خونه شدم! بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود. مثل موش جلوی در ایستادم، هیچی نداشتم که بگم! بابا بلند شد و رفت سمت پله ها، برگشت و خیره نگاهم کرد: -فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی،من میدونم با تو!! مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره!! اخم ترسناکی رو صورتش بود! مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق! رفتم آشپزخونه، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم. اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود! "اینهمه گند زدی،بس نیست؟ بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه!"😡 اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چندقاشق ، قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم...! نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم. سرم درد میکرد.😣 خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش! با این فکر که: "من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه، که حالا فهمیدم! پس دیگه نیازی نیست که بازم برم!" موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم. هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم! فردا امتحان سختی داشتم، اما اصلا فکرم یک جا نمیموند!! از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش! انگار عادت کرده بودم به این کار! نگاهم به کتاب بود، اما چشمام کلمات رو نمیدید! نصف یکی از صفحه ها خالی بود، خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم! "اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟ من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟ برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات "اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه" دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم. هر دو یکی بود!! هیچی ازش نمیفهمیدم! کلافه شده بودم!😫 هوا داشت تاریک میشد.... نفهمیدم چطور امتحان رو دادم،اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم! اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون! سریع از دانشگاه خارج شدم. ظهر شده بود! دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم! این ساعت باید سر ساختمون میشد، پس فایده نداشت برم محلشون. با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر، دو سه بار ،سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم! حتی کوچه ها رو نگاه کردم! اما ماشینش نبود!! "یعنی امروز نیومده سرکار؟!"😳 با این فکر ،رفتم سمت خونش، چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود!! نمیدونستم کجا رفته! حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش!! سرخیابونشون پارک کردم.هرجا رفته بود،بالاخره باید پیداش میشد! نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد، اما بازهم خبری ازش نبود! شاید رفته بود مسافرت! با ناامیدی برگشتم خونه. اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد! انگار آب شده بود رفته بود تو زمین!! هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود!! "محدثه افشاری" 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ... 💫ﻧﻪ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﭘﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻨﯽ، ✨ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﮔﻤﻢ 💫ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﯿﺪﻫﻢ ✨ﻫﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﻧﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ 💫ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺁﻧﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﮐﻨﯽ ✨ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺗﻮ ﯾﻌﻨﯽ “ ﻫﯿﭻ ” ﯾﻌﻨﯽ “ ﭘﻮﭺ” 💫ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺭﻫـــﺎﯾﻢ ﻧﮑﻦ . . .🙏 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «عضویت درسمت خدا» 👇👇👇👇👇👇 💕join ➣ @God_Online 💕 🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌