eitaa logo
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
362 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://abzarek.ir/service-p/msg/2033958 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
30.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 سلام اهالی خوب گلما روزتون مهدوی، از حرم امام رضا جان ، دعا گوی شما دوستان خوبم هستم الهی هر دلش حرم میخواد به زودی نصیبش.... 🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
زینب بخواب، مادرمان خوب میشود.. _💔 @aks_sokhango🕊
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ آسمان!" نفس عمیقی کشید. گفت: «آسمون خیلی قشنگه! ببین... .» برگشتم و سربلند کردم. آبیِ آسمون، از یک گوشه به گوشه‌ی دیگه، کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد؛ انگار که قلموی آبی کشیده بودن رویِ بومِ بالای سرمون! تیکه‌های ابر، درست مثلِ نقاشی‌های بچگیمون تپل و سفید بودن. یکی‌شون شبیه لاکپشت بود، یکیشون شبیه غول چراغ جادو! فوق العاده بود! قشنگ بود؛ اینقدر قشنگ که دلم نمی‌خواست چشم ازش بردارم...! انگشتم رو سمت یکی از ابرها گرفتم و گفتم: «اونو ببین! شبیه اسب آبیه!» خندید. خودش هم به یکی دیگه از ابرا اشاره کرد: «اونم شبیه اردکِ ریحانه! همون اردک پلاستیکیه!» هر دو خندیدیم. گفتم: «نگا کن تو رو خدا! با بیست و چند سال سن واستادیم خیال پردازی می‌کنیم!» - «خوبه که!» - «آره... خیلی!» لبخند تموم صورتم رو گرفته بود. مجتبی نزدیکتر بهم ایستاد. دستش رو دور شونه‌م انداخت و گفت: «بیشتر به آسمون نگا کن رفیق! دنیا همینه؛ با همه‌ی تلخ و شیرینش! تو دل به آسمون ببند!» سرتکون دادم: «راست میگی!» دستش که روی شونه‌م بود رو گرفتم. گفت: «خلبانی رو که از دست دادم، کم کم یاد گرفتم، اون آسمونی که من دنبالشم، با خلبان شدن بدست نمیاد! شاید ظاهرا بالا رفته باشم ولی... .» دستم رو توی دستش فشار داد. گفت: «باید بزرگ شیم رفیق! اینقدر بزرگ که تا تو دنیا هستیم، پرواز یاد بگیریم و... وقتی قرار شد بریم، به آرزمون برسیم!» نفس سنگینی کشید. گفت: «من خودم دیدم که محسن چجوری آروم آروم پر و بال درآورد! محسن تو همین دنیا طعم پروازو چشید!» چشماش می‌درخشید. خورشید رو توی نگاهش می‌دیدم! گفت: «محسن تنها رفت ولی... .» خندید: «تو تموم پروازها، دلم می‌خواست یکی کنارم باشه! اصلا هیجانش به با هم بودنشه!» نگام کرد: «گفتی پرواز دوست داری؟ نمی‌ترسی؟» منظورش از "ترس" رو خوب می‌فهمیدم! علی‌اکبرِ روزهای اول، با اینکه از شیرینی‌های شهادت شنیده بود، از بعدش می‌ترسید! اما الان، تنها ترسِ من، ناکافی بودنِ خودم بود که اگر کار به پرواز برسه، یعنی مشکل حل شده! پس ترسی باقی نمی‌مونه! انتظار از نگاه مجتبی جاری بود. نفس عمیقی کشیدم و دستش رو محکم تر گرفتم. گفتم: «قول بده تا تهش دستمو ول نکنی!» دست دیگه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت. گفت: «پرواز ته نداره! قول می‌دم؛ برای همیشه!» غرق شده بودم. تو اوجِ آسمون! تو قشنگی ابرا و زلالی آبیِ دریایِ بالای سرم! که یهو مجتبی محکم زد به بازوم. اگه یه لحظه دیرتر عصامو می‌چسبیدم، الان پخشِ زمین بودم! با تعجب نگاش کردم. از ته دل خندید و گفت: «خیلی فضا احساسی شده بود!» با عصام به ساق پاش کوبیدم. از درد خم شد و با همون خنده، آخ و نال می‌کرد! گفتم: «مسخره‌ی ضدحال!» از رو هم نمی‌رفت! با افتخار گفت: «همینه که هست!» پاشو جلو عقب می‌کرد که دردش ازبین بره و بتونه راه بره. گفت: «بیا بریم بشینیم یه جا! منو که فلج کردی نمی‌تونم راه برم، بریم بشینیم بهت بگم چیکارت داشتم!» مجتبی جلو رفت و من هم پشت سرش راه افتادم. توی یک کافه نشستیم. مجتبی از پیش خودش دو تا شیرموز سفارش داد و نشست. گفتم: «یه وقت نظر نپرسیا!» دست روی سینه‌ش گذاشت: «چشم!» - «پررو!» گوشیشو از تو جیبش درآورد. عکسی رو باز کرد و گوشی رو وسط میز گذاشت. با چشم و ابرو به گوشی اشاره کرد: «ببینش!» سرمو جلوتر بردم. چند تا عکس از اجزای چشم بود و یک سری جملات پزشکی که نمی‌تونستم معنیشونو بفهمم! - «این چیه؟» جوری که انگار از پس انجام کار راحتی برنیومدم، گفت: «نمی‌تونی بخونی؟» چشمامو ریز کردم: «تو می‌تونی؟» گوشی رو برداشت. ژستی گرفت و گفت: «معلومه که می‌تونم! الان برات توضیح می‌دم کوچولو!» - «نه! نه! توضیح نمی‌خواد! از روش برام بخون!» - «از روشم بخونم نمی‌فهمی! برات توضیح میدم!» من که می‌خواستم مچش رو بگیرم، بیشتر اصرار کردم: «تو چیکار داری؟ من می‌خوام نفهمم! بخون!» یه ابروشو بالا داد: «باشه! فکر کردی کم میارم؟ هنوز داش مجتبی رو نشناختی!» نفسی گرفت و شروع کرد به خوندن! چشمام داشت از کاسه درمیومد! نمی‌فهمیدم چطور می‌تونه اینقدر بی‌معنی کلمه بسازه و صدا از خودش دربیاره! جوری از روی اون جملات می‌خوند، انگار موقع تایپ، یادت رفته باشه زبون صفحه کلید رو فارسی کنی؛ همینقدر بهم ریخته! داشتم سردرد می‌گرفتم: «بسه بسه!» انگار نه انگار که داشته به زبون غارنشینی حرف می‌زده، گفت: «من که گفتم متوجه نمیشی! خودت اصرار کردی!» باورم نمیشد اینقدر جدی حرف می‌زنه: «الان یعنی تو درست خوندی، من نفهمیدم؟» تهدیدآمیز نگاهم کرد: «شک داری؟» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم‌پوشی حکیم از ناسزاگویی دیگران حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند: ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت: «از آن روی که در جنگی داخل نمی‌شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».
ویکتور هوگو: گاهی اوقات، نادیده‌گرفتن؛ بهترین درس برای آدابِ صحبت کردن به برخی افراد است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_مولاعلی:🌿' خداوندا،خواسته‌‌های بی‌مورد دلم را ببخش.. ❤️‍🩹🌥!' 🍃🌸 سلام اهالی خوب گلما صبحتون بخیر
نشستن‌در هوای‌این حرم‌را دوست‌دارم..🥺♥️ 🌿 🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا