فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
○تَنها امید،
بعدخُدا گُنبدشماست..🫀🫂(:
#امام_رضای_قلبم🌱'
🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
در عملیات رمضان، تیربار چند دندانش را بُرد! میرفت برای ترمیم فک و دندان.
به شوخی گفتم:
مجید، تو که میخوای شهید بشی، دندون به چه کارت میاد؟
خیلی جدی گفت:
میخوام وقتی اسلحهام دیگه شلیک نکرد با چنگ و دندون از کشورم و اسلام دفاع کنم...
(شهيد مجيد رشيدىكوچى)
🌸🍃هدیه به روح شهدا صلوات
🍃🌸*اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرق بچهی دختر و پسر 😍❤️
❤️ الهی من بگردمش چقدر این دختر نازه خدااااااااااا
سلام
ادامه نمیدید ملجا رو ؟🙃
سلام شبتون بخیر 🌸
ببخشید گاهی وقتا کارا و دَرسای نویسنده جان زیاده🙃
یه وقتایی نمیرسه یه وقتایی یادش میره 🤓
انشاءالله بعد از این به موقع میذاره 🤔
˼❤️ گُلمــا ✨˹
🍃🌸 به نظرتون شام چی درست کنم؟
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 این غذا نمیدونم اسمش چیه ولی خیلی ساده و سریع حاضر میشه.
🥚🌯تخممرغ و نمک و فلفل و زردچوبه و نعناع خشک🌯🥚
همه رو با هم مخلوط میکنیم با چنگال حسابی هم میزنیم تا زرده و سفیده حسابی با هم مخلوط بشن بعد توی تابه میریزیم با شعله متوسط به سمت کم.
حدوداً پنج دقیقه بعد، غذا حاضره(:
نوش جونتون
˼❤️ گُلمــا ✨˹
هشتاد و پنجمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
هشتاد و ششمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاهم ؛ آسمان!"
میخواستم گوشی رو خاموش کنم که چشمم به صفحهٔ محو یکی از استوریها افتاد. بازش کردم...؛ گنبد آقام بود... گنبد امام حسینم! زیرش نوشته بود: «ارباب ما در گودال، بیحال و زخم خورده بودند. اما همچنان، کسی جرأت نمیکرد نزدیک امام شود!
کسی پرسید: زنده است؟
دیگری گفت: اگر میخواهی بدانی زنده است یا نه؛ تنها یک راه دارد!
دستور داد سواران بر اسب بتازند و سوی خیمهها بروند... .
ناگهان ارباب ما صدا زدند: من هنوز زندهام ! کجا میروید..؟»
- «علی داداش!»
با صدای مجتبی سربلند کردم. هنوز چشمم کربلا رو میدید... . بغضم، بین موندن و رفتن مردد بود. دور و برم رو نگاهی انداختم: «علیاکبر!»
خندید و ماشین رو خاموش کرد.
- «پیاده شو که کلی کار داریم!»
حواسم به اطرافم جمع شد؛ جلوی حسینیه بودیم. از ماشین پیاده شدم و عصامو از مجتبی گرفتم: «الان؟ تازه ساعت چهاره! مگه مراسم بعد از اذان نیست...؟»
ماشین رو قفل کرد و راه افتاد سمت حسینیه.
- «چرا! ولی گفتم که! کلی کار داریم!»
دوطرف رو نگاه کردم. ماشینی نبود. آروم عصامو حرکت دادم: «تو چرا امروز اینقدر اذیت میکنی؟»
برگشت و بقیه راه رو عقب عقبی رفت. گفت: «میدونی چیه؟ واقعا برا خودم متاسفم!»
ابرهامو بالا دادم و سرتکون دادم: «از معدود کارهای درستته!»
بدون اینکه لحن و ریتمشو تغییر بده، گفت: «شما ساکت باش!»
و بدون اینکه به من فرصت جواب دادن بده، ادامه داد: «بخاطر این برای خودم متاسفم که چرا تا امروز گذاشتم آب خوش از گلوت پایین بره! که امروز و این کارام برات تازگی داره!»
برگشت و وارد حیاط حسینیه شد. اینقدر لحنش غم داشت که انگار واقعا متاسف بود! گفت: «کوتاهی کردم...!»
چشم چرخوندم. کنار جدول، دم در. داشتم نا امید میشدم که چشمم به کاجِ گوشهی باغچه افتاد. به زحمت خم شدم و برش داشتم و مجتبی رو صدا زدم. به محض اینکه برگشت، پرتش کردم سمتش! صدای "تق" ِ برخورد کاج به سرش، جیگرمو حال آورد! دستشو به سرش گرفت و طلبکارانه نگام کرد. گفتم: «سعی کن کمتر پرت و پلا بگی! برات خوبه!»
من وسط حیاط بودم، مجتبی نزدیکِ در ورودی. کاوه توی چهارچوب در ایستاد و با خنده گفت: «باز شما دوتا افتادین به جونِ هم؟»
سیدمهدی از دور، نزدیک کاوه شد. گفت: «نمیخوان ما یه لحظه هم جایِ خالی سعید و ایمانو احساس کنیم!»
مجتبی کنار کاوه و سید، به دیوار تکیه داد و سرش رو اغراقآمیز، مالش داد. گفت: «والا سعید دست بزن نداشت!»
عصامو روی اولین پله گذاشتم: «ایمان هم مردم آزار...»
مجتبی خودِ ایمان بود! هیچ تفاوتی نداشتن که بخوان در جواب مجتبی، بگم. مجتبی ایمانی بود که هیچوقت! هیچوقت جدی نمیشد!
خندیدم و گفتم: «بود! ای خدا بگم شما دو تا رو چیکار نکنه! کفارهی گناهای مایین به خدا!»
کنارشون رسیدم. مجتبی، شصتش رو روی ناخون انگشت وسطیش گذاشت و دمِ پیشونیم، انگشت وسطیش رو از زیر شصتش کشید و محکم زد توی پیشونیم! مغزم سوت کشید! مجتبی بلند بلند خندید و دویید توی حسینیه. سیدمهدی زد به شونهم و گفت: «ولش کن!»
حرصم درومده بود: «آخه این میدونه من پیشونیم حساسه!»
با هم وارد حسینیه شدیم. مجتبی رفته بود تو آشپزخونه؛ فرار کرده بود تو آشپزخونه! کاوه کمکم کرد بشینم. گفت: «اون موقع که قلب سعید خیلی حساس بود، ایمان هر وقت میدیدش محکم میزد پشتش! بعدم فهمیدیم قبلش از دکتر پرسیده و میدونسته خطر نداره؛ فقط درد داره!»
سیدمهدی کنارم نشست. آروم زیرگوشم گفت: «از من نشنیده بگیر! ولی مجتبی یه سوپرایز خفن برات داره! از هفته پیش داره پیگیری میکنه! قراره...»
صدای مجتبی حرفش رو نصفه گذاشت.
- «دِ نگو دیگه مومن!»
مجتبی دندونهاشو به هم سابید. گفت: «به خدا اگه همین کارو کاوه میکرد... .»
همون لحظه، کاوه از کنارش رد شد. صدای پسگردنی ای که بهش زد، تو کل حسینیه پیچید! کاوه دستشو به گردنش کشید و گفت: «خب سید دندون به جیگر بگیر دیگه! این یه هفته از دست تو من کبود شدم! تو رو که نمیزنه! منِ بدبخت... .»
مجتبی نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «بدویین! برین سر کاراتون!»
کاوه و سید رفتن. مجتبی کنارم نشست. گفت: «علیاکبر! یه امشبی باهام راه بیا! پشیمون نمیشی!»
تک خندهای کردم و گفتم: «سه ماهه دارم باهات راه میام داداش! امشبم روش!»
لبخندش پررنگ تر شد. گفت: «چند تا کلمه میگم، حستو بهشون تو یه جمله بگو!»
سرتکون دادم؛ حس خوبی داشتم. حس کسی که از سبکی هوا، نزدیکی دریا رو احساس میکنه...!
مجتبی شروع کرد: «حسینیه»
تصاویر خوابم، کنار خاطرهی اولین باری که اومدم اینجا، جلوی چشمام نقش بست. لبخند روی صورتم نشست: «شهید!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8