eitaa logo
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
354 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://abzarek.ir/service-p/msg/2033958 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○تَنها امید، بعدخُدا گُنبدشماست..🫀🫂(: 🌱' 🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
🍃🌸 قرار هر روزمون: اللهم عجل لولیک الفرج
در عملیات رمضان، تیربار چند دندانش را بُرد! می‌رفت برای ترمیم فک و دندان. به شوخی گفتم: مجید، تو که می‌خوای شهید بشی، دندون به چه کارت میاد؟ خیلی جدی گفت: می‌خوام وقتی اسلحه‌ام دیگه شلیک نکرد با چنگ و دندون از کشورم و اسلام دفاع کنم... (شهيد مجيد رشيدى‌كوچى) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃هدیه به روح شهدا صلوات 🍃🌸*اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرق بچه‌ی دختر و پسر 😍❤️ ‌❤️ الهی من بگردمش چقدر این دختر نازه خدااااااااااا
🍃🌸 به نظرتون شام چی درست کنم؟
سلام ادامه نمیدید ملجا رو ؟🙃 سلام شبتون بخیر 🌸 ببخشید گاهی وقتا کارا و دَرسای نویسنده جان زیاده🙃 یه وقتایی نمی‌رسه یه وقتایی یادش می‌ره 🤓 ان‌شاءالله بعد از این به موقع می‌ذاره 🤔
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
🍃🌸 به نظرتون شام چی درست کنم؟
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 این غذا نمی‌دونم اسمش چیه ولی خیلی ساده و سریع حاضر میشه. 🥚🌯تخم‌مرغ و نمک و فلفل و زردچوبه و نعناع خشک🌯🥚 همه رو با هم مخلوط میکنیم با چنگال حسابی هم می‌زنیم تا زرده و سفیده حسابی با هم مخلوط بشن بعد توی تابه میریزیم با شعله متوسط به سمت کم. حدوداً پنج دقیقه بعد، غذا حاضره(: نوش جونتون
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ آسمان!" می‌خواستم گوشی رو خاموش کنم که چشمم به صفحهٔ محو یکی از استوری‌ها افتاد. بازش کردم...؛ گنبد آقام بود... گنبد امام حسینم! زیرش نوشته بود: «ارباب ما در گودال، بی‌حال و زخم خورده بودند. اما همچنان، کسی جرأت نمی‌کرد نزدیک امام شود! کسی پرسید: زنده است؟ دیگری گفت: اگر می‌خواهی بدانی زنده است یا نه؛ تنها یک راه دارد! دستور داد سواران بر اسب بتازند و سوی خیمه‌ها بروند... . ناگهان ارباب ما صدا زدند: من هنوز زنده‌ام ! کجا می‌روید..؟» - «علی داداش!» با صدای مجتبی سربلند کردم. هنوز چشمم کربلا رو میدید... . بغضم، بین موندن و رفتن مردد بود. دور و برم رو نگاهی انداختم: «علی‌اکبر!» خندید و ماشین رو خاموش کرد. - «پیاده شو که کلی کار داریم!» حواسم به اطرافم جمع شد؛ جلوی حسینیه بودیم. از ماشین پیاده شدم و عصامو از مجتبی گرفتم: «الان؟ تازه ساعت چهاره! مگه مراسم بعد از اذان نیست...؟» ماشین رو قفل کرد و راه افتاد سمت حسینیه. - «چرا! ولی گفتم که! کلی کار داریم!» دوطرف رو نگاه کردم. ماشینی نبود. آروم عصامو حرکت دادم: «تو چرا امروز اینقدر اذیت می‌کنی؟» برگشت و بقیه راه رو عقب عقبی رفت. گفت: «می‌دونی چیه؟ واقعا برا خودم متاسفم!» ابرهامو بالا دادم و سرتکون دادم: «از معدود کارهای درستته!» بدون اینکه لحن و ریتمشو تغییر بده، گفت: «شما ساکت باش!» و بدون اینکه به من فرصت جواب دادن بده، ادامه داد: «بخاطر این برای خودم متاسفم که چرا تا امروز گذاشتم آب خوش از گلوت پایین بره! که امروز و این کارام برات تازگی داره!» برگشت و وارد حیاط حسینیه شد. اینقدر لحنش غم داشت که انگار واقعا متاسف بود! گفت: «کوتاهی کردم...!» چشم چرخوندم. کنار جدول، دم در. داشتم نا امید می‌شدم که چشمم به کاجِ گوشه‌ی باغچه افتاد. به زحمت خم شدم و برش داشتم و مجتبی رو صدا زدم. به محض اینکه برگشت، پرتش کردم سمتش! صدای "تق" ِ برخورد کاج به سرش، جیگرمو حال آورد! دستشو به سرش گرفت و طلبکارانه نگام کرد. گفتم: «سعی کن کمتر پرت و پلا بگی! برات خوبه!» من وسط حیاط بودم، مجتبی نزدیکِ در ورودی. کاوه توی چهارچوب در ایستاد و با خنده گفت: «باز شما دوتا افتادین به جونِ هم؟» سیدمهدی از دور، نزدیک کاوه شد. گفت: «نمی‌خوان ما یه لحظه هم جایِ خالی سعید و ایمانو احساس کنیم!» مجتبی کنار کاوه و سید، به دیوار تکیه داد و سرش رو اغراق‌آمیز، مالش داد. گفت: «والا سعید دست بزن نداشت!» عصامو روی اولین پله گذاشتم: «ایمان هم مردم آزار...» مجتبی خودِ ایمان بود! هیچ تفاوتی نداشتن که بخوان در جواب مجتبی، بگم. مجتبی ایمانی بود که هیچوقت! هیچوقت جدی نمیشد! خندیدم و گفتم: «بود! ای خدا بگم شما دو تا رو چیکار نکنه! کفاره‌ی گناهای مایین به خدا!» کنارشون رسیدم. مجتبی، شصتش رو روی ناخون انگشت وسطیش گذاشت و دمِ پیشونیم، انگشت وسطیش رو از زیر شصتش کشید و محکم زد توی پیشونیم! مغزم سوت کشید! مجتبی بلند بلند خندید و دویید توی حسینیه. سیدمهدی زد به شونه‌م و گفت: «ولش کن!» حرصم درومده بود: «آخه این می‌دونه من پیشونیم حساسه!» با هم وارد حسینیه شدیم. مجتبی رفته بود تو آشپزخونه؛ فرار کرده بود تو آشپزخونه! کاوه کمکم کرد بشینم. گفت: «اون موقع که قلب سعید خیلی حساس بود، ایمان هر وقت میدیدش محکم میزد پشتش! بعدم فهمیدیم قبلش از دکتر پرسیده و میدونسته خطر نداره؛ فقط درد داره!» سیدمهدی کنارم نشست. آروم زیرگوشم گفت: «از من نشنیده بگیر! ولی مجتبی یه سوپرایز خفن برات داره! از هفته پیش داره پیگیری می‌کنه! قراره...» صدای مجتبی حرفش رو نصفه گذاشت. - «دِ نگو دیگه مومن!» مجتبی دندون‌هاشو به هم سابید. گفت: «به خدا اگه همین کارو کاوه می‌کرد... .» همون لحظه، کاوه از کنارش رد شد. صدای پس‌گردنی ای که بهش زد، تو کل حسینیه پیچید! کاوه دستشو به گردنش کشید و گفت: «خب سید دندون به جیگر بگیر دیگه! این یه هفته از دست تو من کبود شدم! تو رو که نمیزنه! منِ بدبخت... .» مجتبی نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «بدویین! برین سر کاراتون!» کاوه و سید رفتن. مجتبی کنارم نشست. گفت: «علی‌اکبر! یه امشبی باهام راه بیا! پشیمون نمیشی!» تک خنده‌ای کردم و گفتم: «سه ماهه دارم باهات راه میام داداش! امشبم روش!» لبخندش پررنگ تر شد. گفت: «چند تا کلمه میگم، حستو بهشون تو یه جمله بگو!» سرتکون دادم؛ حس خوبی داشتم. حس کسی که از سبکی هوا، نزدیکی دریا رو احساس می‌کنه...! مجتبی شروع کرد: «حسینیه» تصاویر خوابم، کنار خاطره‌ی اولین باری که اومدم اینجا، جلوی چشمام نقش بست. لبخند روی صورتم نشست: «شهید!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا