جغرافی ۵۰سال آینده :
یکجا نشینها چه اقوامی بودند و کجا سکونت داشتند؟🤔
اقوام وابسته به اینترنت بودند که در کنار مودمها و گوشی ها و پریزهای متصل به شارژر اقامت داشتند😂😂
ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺖ ﺭﻭﺯﻱ ﺍﺯﺕ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻣﻨﻮ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻱ ؟؟!!!
ﺑﮕﻮ :
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻳﮏ ﮐﻴﻠﻮ ﺧﺎﮐﺸﻴﺮ !!!!
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﻴﮑﺎﺭﻥ ﻣﻴﺮﻥ ﻣﻴﺸﻤﺎﺭﻥ .ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺭﻱ ....ﺑﺎﻭﺭ
ﮐﻦ ﻣﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺸﻤﺮﻩ ﺗﺎﺯﻩ ﺷﺪﻩ 50 ﮔﺮﻡ 😂😂😂
«وقتی ۱۰ و نیم میگیری خوشحالی که مردود نشدی
ولی وقتی ۱۹ میگیری ناراحتی که چرا ۲۰ نشدی!
تموم زندگی همینه.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهر پلها ، اهوازِ زیبا❤️
✨https://eitaa.com/Golma8
هدایت شده از خانوم دُکتر'!🤍🌸
من فقط ۲ تا خواسته دارم؛
برام گُل بگیرید
و کمتر از گُل بهِم نگید.
بعضی آدمها زندگی را زيبا میکنند...
آدمايی که هروقت از آنها بپرسید حالتون چطوره، میگن خوبم!
وقتی بهشون زنگ میزنی و بیدارشون میکنی، میگن بیدار بودم یا میگن
خوب شد زنگ زدی!
وقتی ميبينن يه گنجشک داره رو زمين غذا ميخوره، راهشون رو کج ميکنن که اون نترسه!
آدمهايی که با صد تا غصه تو دلشون بازم
صبورانه پای درد و دلات میشينن!
مثل اون راننده تاکسیای که اگر در ماشينش رو محکم ببندی ميگه: فدای سرش!
دوستانی که بدون مناسبت کادو میخرند و مثلاً میگويند اين خودکار انگار مال تو بود يا گاهی دفتر يادداشتی، کتابی...
آدمهايی که نرگسِ نوبرانه میخرند و با گُل میروند خانه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناھ منۍ . .
🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ذِکـرروزجُمعـہ..🌸••
«اللّھُمصَلعَلۍمُحمدوَآلمُحمد🌺»
‹خدایـٰادرودفِرسـتبَرمحمدوخانداناو💐›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهر بارونی تون بخیر وشاد ❤️
🍃🌸 الهی همین قدر دلتون شاد و روزگارتون خوش باشه.
و
سلامتی که ارزشمندترین سرمایه هر آدمیه رو هیچ وقت از دست ندین.
˼❤️ گُلمــا ✨˹
ظهر بارونی تون بخیر وشاد ❤️ 🍃🌸 الهی همین قدر دلتون شاد و روزگارتون خوش باشه. و سلامتی که ارزشمندتری
این کلیپ از خودم نبود ولی حس خوبی ازش گرفتم...
20.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 کاکلی(عروس هلندی) اومده بود روی سینک ظرفشویی پرید توی کاسهای که توش عدس خیس کرده بودیم و شروع کرد به آبتنی کردن....😂
فک کنم با وان اشتباه گرفته👍😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عروسی با چاشنی حمایت از فلسطین!
در مسیر رفتن به محل ازدواجش بود که به حامیان فلسطین پیوست...
˼❤️ گُلمــا ✨˹
هشتاد و هشتمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
هشتاد و نهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_دوم ؛ روضهٔ حضرت عباس (ع)!"
با دستای کوچیکش، انگشتم رو محکم گرفته بود. انگشت کوچیکم بود با این حال، دو سر انگشتای کوچیکش به هم نمیرسیدن...!
آروم سرشو دست میکشیدم و هر چند ثانیه یکبار، دستش رو میبوسیدم. تازه خوابش برده بود. با هر نفسی که میکشید، شکم تپلش بالا و پایین میشد و دل از عموعلیاکبرش میبرد...!
روزهای اولی که مجتبی پیشم مونده بود، نمیتونستم ریحان رو بخوابونم. حتی اگر گریه هم نمیکرد، نمیخوابید! چند روزی گذشت تا فهمیدم ریحان فقط با لالایی هایی میخوابه که یک ماه اولِ زندگیش، مامانش براش خونده... . توی این سه ماه، کم کم از مجتبی، متن و لحنِ خوندنشون رو یاد گرفتم؛ دیگه ریحان پیش من هم میخوابید... .
تا تکون میخورد، ادامهٔ لالایی رو میخوندم: «لالا لالا گل پونه
گل زیبای بابونه
بپوش از برگ گل، پیرهن
هوا سرده، زمستونه
لالا لالا شب تیره
بخواب گلبرگ من، دیره!
تموم ماهیا خوابن
چرا خوابت نمیگیره؟
لالا لالا گل تازه
که شبها چشم تو بازه
ببین دنیا پر از رنگه
ببین دنیا پر از رازه
یه جا مهتابی و روشن
یه جا تاریک و بی روزن
یه جا صحرا و خارستون
یه جا باغ و یه جا گلشن»
غرق آرامش صورتِ ماهِ ریحان بودم که در با شتاب باز شد. سرجام سیخ شدم اما از گریهٔ ریحان، ترس خودم یادم رفت. از روی دستام بلندش کردم و توی بغلم گرفتمش: «جانم عمو! قربونت برم! نترسیا! عمو پیشته!»
حال و هوای حسینیه و صدای زمزمهٔ «صلی الله علیک یا اباعبدالله» که تازه پیچیده بود، هواییم کرد... . بغض توی گلوم دوید. چشمامو بستم و سرمو به سر ریحان چسبوندم: «کاش تو کربلا هم... حضرت علیاصغر آغوش عمو عباس رو از دست نداده بودن...!»
پشت پلکهای بستهم، کربلا رو میدیدم، تموم تصوراتم از کربلا رو... از روضهی شب ششم محرم!
- «امام حسین (ع) شش ماههشون رو روی دست بلند کردن. فرمودن: به من رحم نمیکنین، به این بچه رحم کنین!
تو سپاه دشمن همهمه شد! همه عقب رفتن!
عمر دید لشکرش داره از هم میپاشه، گفت برین حرمله رو خبر کنین!
خدا لعنتش کنه، اومد؛ گفت پدرو بزنم یا پسرو؟»
با تکون خوردن شونهم چشمامو باز کردم. کاوه جلوم ایستاده بود: «علی با توام! کجایی؟»
ریحان آروم شده بود و خوابیده بود. دستم راستم رو از روی کمرش برداشتم و گفتم: «جان؟ چی؟ کی اومدی؟»
کاوه با دلخوری گفت: «نیم ساعته یه لنگه پا واستادم اینجا!»
بغض اجازه نمیداد راحت حرف بزنم: «ببخشید! جان؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچی اومدم بگم آماده شو، آخرای سخنرانیه!»
سرتکون دادم. گفت: «الان مجتبی رو صدا میزنم بیاد ریحان رو...»
حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: «نه نه لازم نیست! پیشم باشه...»
چند ثانیه با تعجب به من و ریحان نگاه کرد و بعد شانه بالا داد و رفت.
در رو که بست، سرم رو پایین انداختم و بیصدا اشک ریختم. جملهٔ معروف شب ششم توی سرم میپیچید: «بای ذنب قتلت...؟»
صدای روضهی سخنران که بلند شد، فهمیدم نوبت من شده. ریحان رو روی دو دستم گرفتم و کاغذ مداحی رو درآوردم. علی ازم قول گرفت تا چند دقیقه مونده به شروع روضه، نخونمش... . حالا وقتش بود!
با هر کلمهٔ روضه، اشک میریختم. نمیدونستم از آتیشی که به دلم افتاده زار بزنم، یا با لبخندی که از احساس حضوری، مثل شبِ هشتم، به لب قلبم نشسته بود، لبخند بزنم... . کاغذ رو تا کردم و خیره شدم به چشمای بستهٔ ریحان. صورتش رو نوازش کردم و گفتم: «یه قراری با هم بذاریم؟ تو خیلی پاکی! هر وقت دیدی اومدن، بخند! خب...؟»
کاوه دوباره در رو باز کرد و با عجله گفت: «پاشو بیا!»
ریحان رو دست کاوه دادم و با عصا، لنگون لنگون از اتاق خارج شدم و روی پله اول منبر نشستم. کاوه تا خواست دور بشه، صداش زدم و ریحان رو ازش گرفتم. روی پاهام خوابوندمش و میکروفون رو دست گرفتم.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
#وقت_سلام
༻﷽༺
🌹لالہ امروز گمانم همہ جا روییده
🍃یا ڪه از چشم صبا مُشڪ خُتن باریده
🌹بارش نم نم باران و نسیم سحرے
🍃باز هم عطر حرم در همہ جا پیچیده
#یا_ضامن_آهو❤️
🌸🍃 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی