🕊🥀میخواستم به مناسبت شب شهادت امام سجاد علیهالسلام، هفت مصیبت بسیار سنگینی را که امام به <<نعمان بن منذر مدائنی>> فرمودند (که در شام بر اهل بیت وارد شده است) را برایتان ارسال کنم اما دیدم خودم هم توان خواندن مجددش را ندارم چه برسد به آنکه بنویسم
لذا اگر امشب خواستید روضه امام سجاد بخوانید به
سوگنامه آل محمد، ص۴۵۹ مراجعه فرمایید.
(از طریق اینترنت هم در دسترس است)
✨https://eitaa.com/Golma8
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
آن شب مسئول شب بودم.
نیمه شب آقا مجید با واکس رفت طبقه بالا پوتینها را مخفیانه واکس زد.
از او پرسیدم چرا این کار رو میکنید؟ خود بچهها فردا این کار رو انجام میدن.
جواب داد از عشریه یاد گرفتم؛
نیمه شب بیدار میشد و سرویسهای بهداشتی
رو تمیز میکرد...
شهید ابراهیم عشریه
🍃🌸 هدیه به روح شهدا صلوات
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
15.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️شاعر شعر معروف «مکن ای صبح طلوع» را بیشتر بشناسید...
باور نمیکنید که شاعر این دودَمه پدر چه کسی بوده است..
✨https://eitaa.com/Golma8
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
اگه خواستی تکیه
بدی نه به "چهره ها
"اعتماد کن ؛نه به "زبون ها"
به دوتا چیز؛
اما میشه تکیه کرد...
"یکی"مرام و مردونگی
"دومی "ایمان و خداباوری"
بامرام؛ نمک میشناسه
و با ایمان ظلم نمیکنه....
🍃🌸 سلام، امروزتون بخیر و سلامتی...
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
لینک ناشناس ؛🌸☁️
https://abzarek.ir/service-p/msg/1316497
🍃🌸 خوشحال میشم نظراتتون رو با ما در میان بگذارید.
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
enc_16619692957371511709762.mp3
2.99M
نماهنگ🎙 یه حرم فقط رفیق با معرفت
🎤روح الله رحیمیان .
#اربعین_حسینی
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
26.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 این یک گروه سرود معمولی نیست.
فرزندان مدافعان حرم هستند که بر سر مزار پدرانشان میخوانند.
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
🏴 یا احمد بن موسی{علیه السلام}؛ تسلیت...
دیری بود که زخم های عمیق بر جان نشسته و داغ های سنگین بر دل نشستهمان، باعث شده بود "ضربان قلبمان گاهی تند بتپد و گاهی آرامتر از آنی که باید"...
داغ زخم هایی که بر جان روح الله نشست؛
انگشتری که در دست آرمان شکست؛
تیری که بر دست آرتین نشست...
تا بر همگان محرز شود که "آرمان و روح الله رفتند؛ تا آرمانِروح الله بماند"...
و امشب پس از گذشت روزهایی نه چندان زیاد از آن فاجعه؛ بار دیگر جوانان حرم سلامِخونینشان را به محضر حضرت احمد بن موسی{علیه السلام} رساندند و امت اسلامی و شهیدپرور ایران را عزادار زائرانی کردند که در حریم حرم تا آستان قدس کبریائی؛ پرکشیدند.
تا بار دیگر بر همگان آشکار شود که آن سردارِعزیز وحکیم ما چه خوش گفت که "جمهوری اسلامی ایران حرم است. واگر این حرم ماند؛ دیگر حرم ها میمانند"...▪️◾️🔳◾️▪️
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️ "#قسمت_سو
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهارم ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!"
با دیدن کوچه بی تردد و ساختمون خالی، ته دلم خالی شد! در ماشین رو باز کردم و قدم های سستم رو تا داخل ساختمون کشیدم. همه وسایل جمع شده بود و جز چند نفری که محیط رو مرتب میکردن، کسی داخل نبود. از شدت بغض، چونم میلرزید. دست به دیوار کنارم گرفتم و سرمو آروم بهش کوبیدم: «جاموندی علی اکبر! جاموندی بی لیاقت!»
نمیدونستم این جملات، از کجا به زبونم میاد اما هر چی بود آرومم میکرد! دلی که تازه میخواست پر پر بزنه و حال کبوترای عاشق رو بچشه، حالا تو اولین پروازش به در بسته خورده و ناکام روی زمین افتاده، از ندیدن شور و شوق مراسم، بی قراری میکرد!
تو حال خودم گریه میکردم که کسی گفت: «بچه ها بیاین پیکر رو ببریم.»
گوش هام تیز شد! صدای صلوات تو ساختمون پیچید و همه از گوشه گوشه ساختمون به یه سمت رفتن. نفهمیدم چطور کفشامو درآوردم و خودمو تو ساختمون پرت کردم. به ثانیه نرسیده خودم رو بالای تابوتی دیدم که پرچم ایران دور تا دورش پیچیده بود و عطر گل محمدی اطرافش رو پر کرده بود. زانوهام شل شد! من درکی از لفظ شهید نداشتم! نمیدونستم چرا بعضی ها تا این حد بهشون علاقه دارن و مدام آرزو میکنن شبیهشون بشن؛ اما الان دیوانهوار عاشق این پیکر و این تابوت شده بودم!
رو زمین نشستم و جلوی چشای متعجبی که خیره به حرکاتم بودن، خودم رو روی تابوت انداختم!
بی توجه به غروری که همیشه مانع میشد که جز تو تنهاییهام اشک بریزم، صدای گریهم رو آزادانه بالا بردم...!
سعید همیشه میگفت: «وقتی کاری رو انجام میدی که نه دلیلی برای انجامش داری نه منطقی برای توجیهش ، بدون کار، کارِ دلته! سعی نکن بفهمی چه خبره که جریان دلیه!»
شده بودم مثال حرف سعید! بیدلیل، دلم شکسته بود و به چشمام التماس میکرد گریه کنم! نفس کم میاوردم و هق هق کردن حالمو جا میاورد... هق هق کردن پیش تابوتی که بغل کردنش بهم حس امنیت و آرامش میداد. مثل آغوش محکمی بود که با هر ناله، نوازشم میکرد. (:
من حتی حرفی برای گفتن نداشتم. اسمی هم نمیدونستم که بین گریه هام صداش بزنم. من فقط زار میزدم! همیشه میترسیدم بین گریه هام بگن گریه نکن! مرد که گریه نمیکنه! اما اینجا، دورتادورم رو مرد هایی گرفته بودن که ابر بهار پیش چشماشون تعظیم میکرد! جایی که من میتونستم تا صبح گریه کنم! جایی کنار این شهید...
وقتی سربلند کردم، تیکه پرچمی که زیر صورتم بود، خیسِ خیس شده بود! اشکامو که پاک کردم، کسی کنارم نشست. سرچرخوندم. سعید بود که با چشمای سرخ و صورت خیس، بهم لبخند میزد. نگاهش زبونم رو باز کرد. پرسیدم: «من چم شده سعید؟ خودم نمیفهمم دلیل این همه بیتابی چیه! لااقل تو بهم بگو!»
خندید و گفت: «خریدنت پسر! خوش به سعادتت...»
یه کلمه هم از حرفشو نفهمیدم! وقتی توضیح بیشتری نداد، کلافه تر از قبل، پرسیدم: «یعنی چی؟ مگه من وسیلهم؟! چی میگی سعید؟ یه جور حرف بزن منم بفهمم!»
زد رو شونم و گفت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنیست آن بینی! روایت عشقه رفیق!»
از جا بلند شد، خواست بره که دستش رو کشیدم: «تو الان چی گفتی؟»
سریع رو پا ایستادم: «یه... یه بار دیگه بگو!»
لبخندی زد و دست رو قلبم گذاشت:
«چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست آن بینی!»
ضربان قلبم بالا رفته بود! دیشب تو خواب؛ حالا تو بیداری! این تکرار ها اتفاقی نبود!
- «بعدش... بعدش چی گفتی؟»
مکثی کرد و گفت: «گفتم... این حال تو روایت عشقه!»
سرمو انداختم پایین و به موکت چشم دوختم! زیرلب پشت هم تکرار کردم: «روایت عشق! روایت عشق! روایت عشق!»
چشمامو بستم و عکس جلد اون کتاب، پشت پلکام نقش بست! ذوق زده سر بلند کردم: « سعید! یادم اومد!»
- «چی یادت اومد؟»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
۲۲ مرداد ۱۴۰۲