#وقت_سلام
فرشایحرم؛
رازدارترینانند..تمامِدردودلها،
سجدهها، دعاها و حرفارو شنیدند☺️!
اونامحرمِزائرینـن🧡🍂
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضا🪴
🌸
◜
enc_17254048192030685511034.mp3
3.84M
🎼 نماهنگ صحن ایران
🎙 عبدالرضا هلالی
🕊 مناجات با امام رضا (ع)
🌱 ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
🎧 استودیویی
🏴 هیئت الرضا (ع)
وعدهی هر روزمون:
همه با هم این دعارو بخونیم..
*اَلّلهُمَّ عجِّل لِوَلیِّک الفَرج* ..🌿💚
-🌸
🍃🌸در محضر شهدا
🌸🍃هدیه به روح شهدا صلوات
🍃🌸*اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم*
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
قرارگاه عشاق ¹⁰ .jpg
533K
شما نفهمیدید، اما وقتی گفتیم:
ما هم خدایی داریم...!🤍
سختترین و سنگینترین مقابله را با شما کردیم! (:
حالا مدام آزار دهید...
<<اینطور میگفت>>
چه اشکالی دارد اگر بحث را ببازم و خندهاش را بدست آورم...
<<همیشه چایِ کمرنگ مینوشید>>
اگر چای، پُررنگ میشُد؛ از طرفِ دیگرِ لیوان، نمیتوانست مرا ببیند!
اینطور میگفت...
˼❤️ گُلمــا ✨˹
بازار رشت به تنهایی میتونه افسردگی رو درمان کنه....😍 🍃🌸 به نظرم که حقه!!!
منم نظرم همینه؛
بازارْروزای شهرهای شمالی واقعا روح آدما رو جلا میده😍
˼❤️ گُلمــا ✨˹
🍃🌸 اینم اوضاع آقایان ✨https://eitaa.com/Golma8
نحوهیِ پذیرایی کردنِ من:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با مهربانی ازش معذرت خواست 😂😂
🍃🌸 قابل توجه اونایی که همیشه از دوستاشون دلخورن و مهربونی بلد نیستن.
(◍•ᴗ•◍)❤عصرونهے امروزمۅن یه هنریھ ڪه اکثـــــر خانمـــــا و بعضے از آقایون اونو دارن با این حال فڪر میڪنم براے بعضےها مثـــــل خودم جذاب باشھ(◍•ᴗ•◍)❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍉آموزش برش هندوانه🍉
(ノ^_^)ノ(ノ^_^)ノ(ノ^_^)
˼❤️ گُلمــا ✨˹
پنجاھ و نهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
شصتمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"قسمت چهل و ششم ؛ صدای آشنا..!"
همه گره ها رو باز کرده بودم که باد تندی زد. انگشت هامو شل کردم. نخای تسبیح اوج گرفتن و بالا رفتن.
با نگاهم دنبالشون کردم. همه چیز قشنگ بود، خیلی قشنگ..! به قشنگیِ نور ماه، وسط سیاهی مطلق شب..!
ــــــــــــــــــــــــــــــ
- [ حوالی همان لحظه ؛ چند کیلومتر دورتر ! ]
از چشمهای تک تکشان خستگی میبارید؛ اما امید، خورشیدی بود که بین پلک هایشان میدرخشید.
حرفهایی که میخواستم بزنم را قورت دادم و به جایش پرسیدم: «میخواین یکم استراحت کنین؟»
محمد که از همه شوختر بود، گفت: «آقا شما ظاهر رو نبین که زوار در رفتهست، ما از تو سرحالیم!»
نگاهم را از بقیهشان گذراندم: «مطمئنین؟ میتونیم چند دقیقه...»
محمد پرید وسط حرفم: «آقا کی خستهست؟»
همه بلند گفتن: «دشمن!»
ایمان دستش را بالا و پایین کرد و گفت: «آروم بابا! وسط داعشیما!»
آمد جلوتر نشست و گفت: «نه میخوام بترسونمتون، نه میخوام با حرف از شهادت زدن، حال معنوی بهتون بدم؛ که اتفاقا الان وظیفه اصلی تک تک شما ها زنده موندنه! فقط میخوام بدونین تو چه شرایطی هستیم که بیشتر احتیاط کنین!»
نگاه همه خیره به ایمان مونده بود.
- «بچهها! یه لحظه غفلت کنین و طبق برنامه پیش نرین، خوردین! یه جوری هم میخورین که در دم، الفاتحه؛ عزرائیل با شتاب میاد بالا سرتون! بعد چی میشین؟ مفقودالاثر! چرا؟ چون هیچکس جز خدا از جای ما خبر نداره! داشته بود هم نمیتونست فعلا کاری کنه! یعنی تا بیان اینجا رو آزاد کنن و شما رو پیدا کنن، ازتون چهار تا استخون میمونه که آیا شناسایی بشه، آیا نشه!»
از دیدن لبخند بچهها، خندهم گرفت. گفتم: «الان اینا رو گفتی احتیاط کنن؟ اینا کیفشون کوک شد که!»
من به شوخی گرفته بودم ولی ایمان خطر رو احساس کرده بود... . نفس عمیقی کشید. چهار زانو نشست و گفت: «شهید صدر زاده خیلی حرف قشنگی زدن. گفتن که: "شهادت هدف نیست..! هدف اینه که عَلَم اسلام رو به اسم امام زمان (عج) بالا ببرید! حالا اگه وسط این راه شهید شدید؛ فدای سرِ اسلام!"»
نگاهش را از چشمان منتظر بچهها گذراند. گفت: «من میدونم دلتون شهادت میخواد؛ اما وظیفهٔ شما الان چیز دیگهایه! من سخنرانی بلد نیستم. نمیتونم مثل سعید براتون مفصل حرف بزنم! ولی یه چیزو خوب میدونم و به شمام میگم: چقدر واسه حضرت رقیه سلام الله گریه کردین..؟ کلی بچه همسن و سال حضرت رقیه تو اون روستا گیر افتادن، که یا تشنه و گرسنهن، یا سر بابا و داداش و عموشونو دستشون دادن، یا خودشونو زدن! اینا استعاره و کنایه نیستا! قصهٔ کربلا داره برای اون طفلای معصوم تکرار میشه!»
بغض راه صدایش را بست. سر حرفش را گرفتم و گفتم: «دفعه پیش که یه منطقه رو آزاد کردیم، رفتیم تو یه خونهای، هیچکس نبود. اومدم برم بیرون دیدم صدای نفس از تو کمد میاد... . رفتم در رو باز کردم، یه دختربچه هفت هشت ساله، زانوهاشو بغل کرده بود. در که باز شد جیغ کشید، دستاشو گرفت جلوی صورتش، هی داد میزد: بابا! بابا!... تند تند گفتم نمیخوام بهت آسیب بزنم اومدم کمکت کنم!... یکم که آروم شد، پرسیدم بابات کجاست؟... با گریه گفت بابامو کشتن! صداش کردم که فکر کنی بابا دارم، بری!»
حال بچهها منقلب شده بود. هر کس یک گوشه رویش را پوشانده بود... .
گفتم: «از جا پا شدم، لباسمو محکم گرفت گفت تو رو خدا نرو عمو! من هیچکسو ندارم! میترسم!... بغلش کردم اومدیم تو خیابون؛ تیراندازی شد... . جیغ میزد میگفت بریم پشت دیوار. رفتیم پشت دیوار. اسلحمو که مسلح کردم، دو دستی دستمو گرفت. گفت تو رو خدا نذار بکشنت!»
صدایم را آنقدر که میشد بلند کردم و گفتم: «بچهها! بخاطر این طفلای معصوم، نذارین بکشنتون!»
سر که بلند کردند، رد اشک روی صورتهای خاکیشان مانده بود! ایمان کنارشان رفت و یکبار دیگر نقشه را مرور کرد. وقتی حرفهایش تمام شد، دستش را جلو برد و گفت: «تا تهش هستیم! یاعلی!»
دستهایمان را روی دستش گذاشتیم و یکی یکی یاعلی (ع) گفتیم. اما اذن دست مادر بود... . دستهایمان را که سمت آسمان بردیم، با تموم وجودمان صدا زدیم: «یازهرا (س)!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8