eitaa logo
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
370 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://abzarek.ir/service-p/msg/2033958 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "ادامه #ق
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ جامانده‌ام" خیره به آینه، دکمه های پیرهن مشکیم رو می‌بستم و به جملاتی که برای گفتن به بابا کنار هم می‌چیدم فکر می‌کردم. چند ثانیه بدون هیچ حرکتی ایستادم و شهید شدن بابای میثم رو با چند تا فیلمی که از زمان جنگ و جبهه دیده بودم، خیره به چشمای خودم، تطبیق دادم و تصور کردم. همه چیز خوب پیش رفت. تا آخر اما یکهو سوالی توپ شد و دومینوی مرتب ذهنم رو خراب کرد: «چندین سال از زمان جنگ میگذره!! بابای میثم کجا شهید شده؟» با نا امیدی نگاه از آینه گرفتم. چشمم که به گوشیم افتاد، جمله حسام تو گوشم پیچید: «باباش مدافع حرم بود...» با کنجکاوی رو تخت نشستم و گوشیم رو روشن کردم. بی توجه به اعلان های بالای صفحه، گوگل رو باز کردم: «مدافعان حرم چه کسانی هستند؟» صفحه که بالا اومد، سایت اول رو باز کردم و منتظر نشستم. اینترنت ضعیف شده بود. - «علی اکبر! مامان؟» با صدای مامان از جا بلند شدم: «جانم؟» از در اتاق بیرون رفتم. دم پله‌ها ایستاده بود. خواست حرفی بزنه اما با دیدن لباسی که تنم بود، پرسید: «جایی میری؟» بی اختیار ضربان قلبم بالا رفت. به کوتاهترین شکل ممکن جواب دادم: «آره!» - «کجا؟» - «خونه یکی از دوستام.» دروغی که گفتم صدای وجدانم رو درآورد. اما باید می‌فهمید که چاره‌ای جز دروغ گفتن نداشتم! جو خونوادگی ما پذیرش اسم شهید رو نداشت! مامان مکثی کرد و گفت: «کی برمیگردی؟» شانه بالا دادم: «نمیدونم... فکر کنم تا شب بمونم» - «اما... خاله‌ت اینا دارن میان...» لازم نبود مامان ادامه بده. می‌دونستم وقتی خاله میاد، همه با هر شرایطی که دارن باید خونه باشن! اون مراسم برای من ارزشی که برای سعید و حسام داشت رو نداشت اما... از اینکه نمی‌تونستم برم، غم عجیبی به دلم نشست. احساس این هم شبیه احساس همون بیت بود... به گفتن «باشه» ای بسنده کردم و برگشتم تو اتاق. در رو بستم و همون جا دم در خودمو سر دادم و نشستم. گوشیم رو روشن کردم و برای سعید نوشتم: «سلام! خوبی؟ سعید امشب مهمون داریم! نمیتونم بیام... شرمنده.ـ.» روزایی که سعید نمیتونست تو برنامه ها و اردو های بسیج شرکت کنه، وقتی صداش میزدیم میگفت: «بهم نگین سعید! من سعادتمند نیستم! من جامونده‌م!» دلیلی نداشت که بتونم اما حالش رو درک می‌کردم. انگار شده بودم بچه بسیجی دو آتیشه که تقدیرش رو پای اشتباهاتش می‌ذاره و غصه‌ش رو می‌خوره! بدمم نمیومد! در عین غم انگیز بودن، حس جالبی بود..! احساس می‌کردم اختیار انگشت هام رو ندارم . حروف رو پشت هم چیدم و برای سعید فرستادم: «جامونده‌م!» گوشی رو خاموش کردم و دستی به صورتم کشیدم. حال خودمو نمیفهمیدم! به سنگینی از جا بلند شدم... از جلو آینه که رد شدم ، نگاهی به خودم انداختم. چهره آشنا میزد ولی... این اخلاقیات رو نمی‌شناختم. نفسم رو پرصدا بیرون دادم و سمت تختم رفتم که چشمم به گوشیم افتاد و یاد بابای میثم و حرف حسام افتادم. نشستم و دوباره سایتی که بسته بودم رو باز کردم : «مدافعان حرم عنوان مصطلح جمهوری اسلامی ایران برای عده‌ای از نیروهای انتظامی است که توسط جمهوری اسلامی ایران سازماندهی و به کشور سوریه اعزام میشوند و به گروه های همفکر در این کشور کمک های مستشاری، تجهیزاتی و عملیاتی میکنند.» خواستم ادامش رو بخونم اما با صدای در، مثل کسایی که کار خطایی کردن گوشی رو خاموش کردم: «بفرمایید!» با داخل شدن بابا، برای احترام، سرجام ایستادم: «سلام بابا! خسته نباشید.» بابا با لبخند جوابم رو داد و از درس و دانشگاهم پرسید. بدون اینکه حرفی از شهادت بابای میثم بزنم، اخبار دانشگاه رو مو به مو دادم و بابا مثل همیشه با شور و اشتیاق گوش می‌کرد. صحبت هام که تموم شد، تحسینم کرد و بی مقدمه گفت: «بابا نمیخوای ازدواج کنی؟» چشام گرد شد و بی اختیار خندیدم: «ازدواج؟ نه! اصلا الان وقتش نیست!» لبخند معناداری زد و از جا بلند شد: «خوبه! خوشحالم!» متوجه منظورش نشدم اما خوشحالیش، خوشحالم می‌کرد. تو چهارچوب در ایستاد و گفت: «خاله‌ت داره میاد. حاضر شو بیا پایین!» «چشم»ی گفتم که رفت. دلم پیش اون سایت و ادامه‌ی مطلب بود. اما بالاجبار مشغول عوض کردن لباسام شدم. چقدر سخت بود دل کندن از این پیراهن مشکی! ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
9.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 آقای دکتر حرف مهندس‌رو می‌فهمی حرف خدا رو نمی‌فهمی؟ ✨https://eitaa.com/Golma8
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❪🌼🌙✨ ❫ 🍃🌸 صحن انقلاب (اسماعیل طلایی) حرم امام رضاجان☝️ من تا ابد دلداده ی عشقِ تو هستم ؛ نامت بهارم ، مشهدت سرزمینم..💛! -🌸السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
من؛ مادر و مادربزرگم خانه‌دار اند، این شغل مادرزادیم را دوست دارم...
ساده دوستت دارم؛ مثل نان و پنیر و سه برگ ریحان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به یاد بابای مهربونم👆😔
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『#ملجــاء'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ "#قسمت_س
✨🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ جامانده‌ام" پام هنوز روی پله آخر بود که صدای زنگ آیفون بلند شد و مامان سریع از آشپزخونه به طرفش رفت. ناراحت از وقتی که بدست نیاوردم تا ادامه مطلب سایت رو بخونم، گوشی رو توی جیبم فرو کردم. خاله و هیئت همراه همیشگی داخل شدن و همه گرم احوال پرسی شدیم. یه دور که چایی چرخید و لیوانا خالی شد، طاقتم طاق شد! وقتی ساعت رو میدیدم که اینجا و برای من اینطور می‌گذره و چند کیلومتر دورتر با حال و هوایی می‌گذره که کسی مثل سعید که همه جوره قبولش داشتم، خیلی دوسش داره؛ کلافه میشدم. من باید اونجا می‌بودم! دلیل اشتیاقم برام مهم نبود؛ فقط مهم این بود که بود و بودنش قطعا طبیعی نبود..! باید بهش می‌رسیدم؛ هر طور که شده! میلاد پسرخاله‌م، زد روی پام و پرسید: «چیه؟ چرا اینقدر دمقی؟» لبخند کمرنگی زدم: «هیچی! خوبم...» سخت نبود فهمیدن اینکه حوصله ندارم! میلاد دنبال پایه بود برای خنده و شوخی و کیف و تفریح؛ دقیقا چیزی که حداقل اون موقع تو وجود من پیدا نمی‌شد! وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست، گوشیم رو از جیبم درآوردم و بدون توجه به جواب سعید، نوشتم: «سعید توروخدا یه کاری کن! من دلم میخواد بیام!» چند دقیقه گذشت اما جواب نداد که باز نوشتم: «سعید؟! جواب بده دیگه!!» بازم جواب نداد! تحمل نکردم و یواشکی بهش زنگ زدم اما تا یه بوق خورد قطع کردم. به دقیقه نرسید که زنگ زد! از خدا خواسته، از جمع عذرخواهی کردم و دور شدم: «الو سعید؟» صداش گرفته بود و به زور درمیومد: «سلام...» - «خوبی؟» - «شکر... چیکار داشتی؟» - «پیامام رو ندیدی؟» - «نه. فرصت نشد.» خواستم جواب بدم که صدای مداح بلند شد: «سلام عزیز برادرم.. سلام فدایی حسین (علیه‌السلام)... سلام مدافع حرم...» دلم لرزید و بی‌اختیار بغضم گرفت. - «الو علی اکبر؟» بغضم رو به زحمت قورت دادم اما همینکه لب به حرف زدن باز کردم، شکست: «سعید منم میخوام بیام!» و بی‌صدا زدم زیر گریه! از صداش معلوم بود تعجب کرده: «خب بیا! چرا گریه میکنی؟» - «مهمون اومده برامون! گفتم که!» - «خب بهشون بگو باید بری!» - «میدونی که نمیشه!» مکثی کرد و پرسید: «واقعا دوست داری بیای؟» صدام ریز می‌لرزید: «خیلی سعید! نمیدونم چرا ولی خیلی دلم می‌خواد بیام!» لحنش عوض شد و با مهربونی گفت: «پس شهید دعوتت کرده...» متوجه منظورش نشدم. چطور میشه یه آدمی که دیگه تو دنیا نیست منو دعوت کنه؟ سکوت کردم که گفت: «یه نفر رو میفرستم دنبالت؛ یکی دیگه رو بفرست آیفونو جواب بده خودش ردیف میکنه بیای!» ذوق زده جواب دادم: «دمت گرم!» گوشی رو قطع کردم اما ذهن و دلم پی همون چند کلمه‌ای که از مداح شنیدم و صدای گرفته‌ی سعید بود! چی میشه که یه نفر از همه زندگیش و دنیاش میزنه و میره تا فقط به جای مرحوم، بهش بگن "شهید"؟ متن اون سایت جلوی چشمم زیرنویس شد. کاش میشد ادامش رو بخونم تا بفهمم چرا بابای میثم رفت سوریه...؟ یه ساعت به انتظار من گذشت. داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد! دنبال بهانه بودم تا خودم رو از بلند شدن و رفتن سمت آیفون معاف کنم که دخترخالم از آشپرخونه بیرون اومد و سمت آیفون رفت. نفس راحتی کشیدم. ذوق زده منتظر موندم تا دخترخالم برگرده و بگه باید برم. چند ثانیه ای سکوت کرد. انگار داشت به حرف کسی که پشت در بود گوش می‌داد. اما بالاخره سکوتش رو شکست و با لحن طلبکاری گفت: «واجبه؟!» نفهمیدم چی شنید که باشه‌ای گفت و گوشی رو با حرص سرجاش گذاشت: «علی اکبر! با تو کار دارن!» بابا به جای من پرسید: «کی بود؟» - «نمیدونم! گفت دوست علی اکبره و اومده دنبالش! میگه دوستشون تصادف کرده اومده با هم برن بیمارستان!» از تردید نگاه بابا ترسیدم. بی اختیار زیر لب زمزمه کردم: «شهید! کمکم کن بیام!» جملم تموم نشده بود که بابا گفت: «برو پسرم! ولی زود بیا!» چشمی گفتم و رفتم سمت در که یادم اومد لباسم مشکی نیست. سریع برگشتم سمت اتاقم و پیرهنم رو با پیرهن مشکیم عوض کردم و بدون توجه به نگاه سنگین همه، بیرون دوییدم. در رو که باز کردم از تعجب سرجام خشک شدم! کسی که اومده بود دنبالم، میثم بود! با لکنت به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش سلام کردم. لبخند زد، فقط یک جمله گفت و بعد از اون کلمه‌ای حرف نزد! گفت: «خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃من بچه‌ی پایینِ این شهرم 🌱یک عمر با عشق تو خو کردم 🍃از هرکسی هرجا دلم پر بود 🌱برگشتم و پیش تو رو کردم 🍃این روزها حالم بده آقا 🌱حس میکنم سر تا به پا دردم 🍃دارم غریبه می‌شوم با تو 🌱آقا یه کاری کن که برگردم. ✨https://eitaa.com/Golma8
برات آرزو میکنم : خدا سرنوشتت رو انقدر قشنگ بنویسه که مادرت از ته دِل بخنده 🌺🌹 روز جمعه‌تون بخیر ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا