˼❤️ گُلمــا ✨˹
بابا صدا رو متوقف کرد. گوشی رو سمتم گرفت و نگاه کوتاهی به صورتم انداخت. دیگه چهرهش عصبانی نبود. سوی
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_نوزدهم ؛ آب فرات!"
خیلی خسته بودم اما درست خوابم نبرد. با صدای اذان صبح، از جا بلند شدم. اولین بار بود قشنگی صدای اذان رو احساس میکردم. انگار خدا میگفت: «بندهی من! بیدارشو! دلم برات تنگ شده! برای حرف زدنت، برای نگاهت به مهر!»
چقدر خدای من، زیبا بود و نمیدونستم..! با آب حوضِ توی حیاط، وضو گرفتم و با مهری که از دیشب توی جیبم مونده بود، نمازم رو بستم. وقتی گفتم «بسم الله الرحمن الرحیم»، مهربونی خدا بهم که تو همین یکی دو هفته از عدد بیشتر شده بود، برام مرور شد. وقتی گفتم «الحمدالله رب العالمین»، الحمدلله الذی خلق الحسین علیه السلام برام مرور شد. وقتی گفتم «مالک یوم الدین»، اللهم ارزقنی شفاعه الحسین علیه السلام، برام معنی شد. بیست و دو سال عمر کردم، هفت سال مدام الله اکبر گفتم و خم و راست شدم اما... هیچکدوم «نماز» نبود! نماز یعنی دلبری! چیزی که بعد هیئتی شدنم، حتی همون یک شب؛ برای اولین بار درکش کردم. سلام نمازم رو که دادم، کسی رو کنارم حس کردم. حسین بود، پسرداییم. خندید و گفت: «تقبل الله حاج آقا!»
لبخندی زدم و جانمازم رو جمع کردم. ثقلمه ای به پهلوم زد و گفت: «چیزی شده؟ کارت جایی گیر کرده؟»
- «چطور؟»
- «طولانی نماز میخونی!»
دلم گرفت. چه بد همه میشناختنم. خنده کوتاهی کردم و گفتم: «بهم نمیاد؟»
- «بهت که... به همه میاد ولی...»
از جا بلند شدم و بین حرفش پریدم: «نه داداش همه چی خوبه! اگه جایی میری برسونمت!»
تا دم در رفتم که گفت: «نمیخوای حرف بزنی؟»
- «در چه مورد؟»
جلو اومد و رو به روم ایستاد: «دیشب!»
دیشب برای من یک معنا داشت: "امام حسین علیه السلام!" اما این چیزی نبود که حسین میخواست در موردش بشنوه. سری تکون دادم و گفتم: «حالا! میری جایی؟»
نشستیم توی ماشین. بین راه خیلی سعی کرد بخاطر دیشب و اتفاقی که افتاد، آرومم کنه. اما من آروم بودم. فکر میکردم غرورم شکسته؛ اما چند وقتی بود که بالاتر از غرور جوونیم، غروری سهمم شده بود که نمیذاشت هیچ شکستنی، حالم رو بد کنه: غرور داشتنِ امام حسین علیه السلام!
جایی که میخواست، رسوندمش و برگشتم خونه. کلید رو که توی در چرخوندم، کسی در رو باز کرد و همزمان عطر آشنایی توی وجودم پیچید. مامان بود که با چادر نمازش، نزدیک در، منتظرم نشسته بود. بغلم کرد و روی کبودی کمرنگ صورتم رو بوسید. رو به روم که ایستاد، اشک توی چشماش جمع شده بود. ناخواسته اخمام توی هم رفت: «مامان!»
سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن. میدونستم به قسم حساسه. مخصوصا اگر به جانِ خودم قسمش بدم. سریع گفتم: «مامان جان علی اکبر گریه نکن!»
نوچی کرد و به زحمت جلوی اشکاشو گرفت. گفت: «چجوری گریه نکنم؟ صورتتو دیدی؟»
- «فدای یه تار موت!»
- «یعنی چی؟ بیخود کتک خوردی، فداسرم؟»
از کنارش رد شدم و روی تخت گوشهی حیاط نشستم: «حالا همچین بیخودِ بیخود هم نبود دیگه! زیادی دیر کردم!»
کنارم نشست: «از کی تا حالا بابات بخاطر دیر کردن دست روت بلند میکنه؟»
خندیدم و گفتم: «بده میخواد تو زندگیمون تنوع ایجاد کنه؟ زندگی یکنواخت دوست داری؟»
آروم به بازوم زد و گفت: «مادرتو مسخره میکنی؟»
لب گزیدم: «من غلط بکنم!»
مامان سکوت کوتاهی کرد و بعد، آه عمیقی کشید و گفت: «دیروز عصر به بابات گفتم کجا میری و ممکنه شب تا دیروقت، حتی دم دمای صبح برنگردی. اولش یکم مخالفت کرد، اما بعدش خودش گفت که بدم نشد! اما یهو سر شب یه پسره ای اومد در خونه، یه حرفایی زد که بابات بهم ریخت. باباتو که میشناسی! اول هر چیزی رو از خودت میپرسه، از روی جواب دادنت راست و دروغشو تشخیص میده. اما اینبار آقارضا، شوهرخالهت هم بود. نشست زیر پای بابات، پرش کرد که آره علی اکبر اینطوره و اونطوره!»
به این رفتارهای عمورضا عادت داشتم ولی به تاثیرپذیری بابا، نه! پرسیدم: «اون پسره کی بود؟ چی گفت که عمورضا تونسته بابا رو قانع کنه؟»
مامان مِن و مِنی کرد و گفت: «اسمش... امین؟ نه... مـ...»
امیدوار بودم حدسی که میزنم درست نباشه. با ناباوری گفتم: «معین؟»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
عاشقانههای پدر و مادر به فرزندان را هیچکس نمیتواند ادامه بدهد.
آنها بازیگر نیستد که یک نفر بعد از مرگشان، سناریو را بردارد و نقششان را بازی کند.
پدر و مادر تمام داستان هستند.
داستانی که با تمام شدنشان، تمام میشود.
فقط میشود برگشت و هزاران بار همان صفحههات نوشته شده را خواند(خاطراتشان)
ولی نمیشود صفحهای به آن اضافه کرد.
🍃❣ سلام اهالی خوب گلما
صبحتون بخیر
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وقت_سلام
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
-🌸الســلام علیڪ یا علے بن موسے الرضا المرتضے
🍃🌸در محضر شهدا
🌸🍃هدیه به روح شهدا صلوات
🍃🌸*اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم*
🌹 روایـت گـودی قتلــگـاه فـــکـه
.. به بچهها گفتیم: «پشت سرهمین ستونی که شهدا و مجروحین راحمل میکنند، فعلاً به عقب برگردیم تا دستور جدید برسد». همه باهم در یک ستون راهی شدیم. ابتدا به همان سنگرهای کمینی رسیدیم که شب قبل، از کنار آنها عبور کرده بودیم. دیدیم تعداد زیادی از خودروهای آیفای دشمن در حال پیاده کردن نیرو کنار سنگرها هستند. به محض دیدن ستون ما، درگیری ازسوی دشمن شروع شد. شکل جغرافیایی منطقه کاملاً به ضررما بود؛ چون آنجا منطقه ای شبیه به یک کاسه بود و ما باید از این طرف کاسه به طرف دیگر میرفتیم.
🌷 دقیقاً وقتی داخل گودی قرار میگرفتیم از سه طرف مورد اصابت کالیبرهای دشمن بودیم. از دو سمت دو قبضه دوشکا و از طرف دیگر هم یک قبضه آر.پی.جی۱۱ مدام به سمت ما شلیک میکردند.
🌷 بچه ها مثل برگ خـزان روی زمین می افتادند. موقع حمله، جلوی ستون گردان بودیم وحالا درجریان عقب نشینی، گروهان انتهایی ستون بودیم و کشتار بیرحمانه را داشتیم به چشم میدیدیم. شهدا و مجروحینی هم که تا به اینجا توسط بچه ها حمل شده بودند بخاطر دویدن نیروها و مورد اصابت قرار گرفتنشان همه روی زمین می افتادند.
🌷 اجساد بی جان شهـدا و بدنهای زخم خورده مجروحین؛ چندین بار دیگر مورد اصابت گلوله قرار میگرفتند و زخمی ها هم به شهادت می رسیدند. صحنه ی بسیار تکان دهنده و نادری بود که در طول دفاع مقدس شبیه آنرا کمتر دیدم.
🌷 تنها عده خیلی کمی توانستند خودشان را به آن طرف برسانند.
راوی: محمد شریفی رزمنده گردان حمزه لشگر حضرت رسول (ص)
📚 زمین های مسلح / گلعلی بابایی
▪️ طی دهه هفتاد پیکر مطهر ۱۲۰ شهید از این مکان مقدس تفحص شده است.