eitaa logo
گمنام سرباز
228 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
112 فایل
🌺برای اونایی که رفتن تا مابمونیم... تولیدات مجازی گمنام سرباز کپی مطالب کانال به شرط صلوات و دعا برای فرج 😊🌷 ارتباط با مدیر کانال 📲@Gomnamsarbaz
مشاهده در ایتا
دانلود
💥بدگویی؛ ✅ کسیکه، در «غیاب مردم»، از آنها «بدگویی» کرده، و «وقت ش را» با سپری کردن، به «امور شخصی دیگران» میگذراند، ✳️ خیلی سریع، از دائرهٔ «ارتباط»، «اعتماد»، و «احترام مردم» اخـراج می شود.!!! ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
ميزان يادگيرى در حالت‌هاى متفاوت 10% وقتى می‌خوانيم 20% وقتى می‌شنويم 30% وقتى می‌بينيم 50% وقتى می‌بينيم و می‌شنويم 70% وقتى بحث می‌كنيم 80% وقتى تجربه می‌كنيم 95% وقتى به ديگران یاد می‌دهیم ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
🍃🌸 ميگويند: باران،گریه آسمان است من میگویم: باران ،دانه دانه کلید هاے گشايش است که در برابر انسان، به کرنش وا داشته است. امیدوارم با هردانه ی باران یکی از آرزوهاتون برآورده بشـه ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
سرخ پوست مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»... پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد» رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: «از کجا می دونید؟» » پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!! خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم. ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
مهربان كه باشی خورشید از سمتِ قلب تو طلوع خواهد کرد و صبح مگر چیست ؟ جز لبخند مهربانت؟!😊😍 ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
14.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقدیم به مادران سرزمینم🌺🌺🌺 ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
#استوری ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌹 🌹 گفتم : با فرماندتون کار دارم . گفت : الان ساعت 11 هست و ملاقاتی قبول نمیکنه . رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت : کیه ؟ گفتم : منم مصطفی . چشم های سرخش رنگ پریده بود . گفتم چی شده مصطفی ؟ اتفاقی افتاده ؟ خبری شده ؟ دو زانو نشست ،سرش را انداخت پایین ، زل زد به مهرش و گفت : یازده تا دوازده هر روزم را برای خدا گذاشته ام . از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم و نفسم ..! 🌹شهید مصطفی ردانی پور 🌹 ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌹#کلام_شهید🌹 شهید حسین خرازی: هر چه که میکشیم از مشکلات و هر چه که بر سرمان می آید، از نافرمانی خداست... #صبحتون_مهدوی ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌹🌹 ❓شبهه : در ماجرای حمله به خانه امیرالمومنین علیه السلام اگر ایشان در خانه بودند چرا حصرت زهرا سلام الله علیها در را گشودند تا آن حادثه اتفاق بیفتد ، در حالیکه باز کردن در توسط زن در صورت حضور مرد در خانه عملی خلاف غیرت مردان بالاخص مردان عرب بوده است . 🔅پاسخ به شبهه : اولا : (ابن عساکر) در جلد 2 کتاب تاریخ دمشق صفحه ی 470 آورده است که :پیامبر ص در خانه نشسته بودند که در زدند و ایشان خطاب به ام سلمه فرمود: ای ام سلمه برخیز و در را باز کن . دوما :در جلد 44 همین کتاب در صفحه ی 35 آمده که روزی عمر بن خطاب امد و دق الباب کرد و پیامبر ص به خدیجه کبری س فرمودند :ای خدیجه در را باز کن سوما :در جلد اول کتاب احتجاج طبرسی صفحه ی 292 آمده که روزی پیامبر ص در خانه نشسته بودند که امیرالمومنین ع در را زدند و پیامبر ص به عایشه فرمودند در را برای علی ع باز کن . (حال آیا علمای وهابی غیرتمند تر از پیامبر ص هستند ؟!) چهارما : طبق آنچه که ابن تیمیه در کتاب منهاج السنه نوشته است کسی در خانه امیرالمومنین ع را نزد بلکه مهاجمان به زور وارد خانه شدند . پنجما : قران کریم در آیه 27 سوره نور می فرماید * یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوتا غیر بیوتکم حتی تستانسوا * یعنی بدون اجازه وارد خانه ی شخصی نشوید و در جای دیگر در قران کریم امده * یا ایها الذین امنوا لاتدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم * و همچنین سیوطی در جلد 5 کتاب الدر المنثور صفحه ی 50 نوشته است :خانه ی زهرا س خانه ی نبوت است .بنابراین حصرت زهرا س و امیرالمومنین ع بر این باور بودند حریم خانه نبوت و لا اقل حریم خانه مومنان را حفظ میکنند نه اینکه بی توجه به دستور خدا و رسولش در خانه اهل بیت ع را اتش زده و به زور وارد خانه میشوند . ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝
عالی بود عالی عالی👌👌 بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد و میدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی و هدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ و کوچک در اَمان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم ... امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛ از خونه به سرعت خارج شدم و به طرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم! هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!! به محض ورودم متوجه شدم دستگیره از جاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچهٔ شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم ... شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم و آب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم! به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم و منتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره و لباس و کلاسشون رو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف میکردن! دیدم که هر کسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک و پوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم: مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود😳 توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی و تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!! در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگ دلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند ...😔😔😔 ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝ ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
زندگی خیلی ساده است. در چهار عبارت خلاصه میشود؛که اسرار حیات آدمیست! آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛ تا بتواند بگوید: "متاسفم" آدمی باید شجاعت داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: "من را ببخش" آدمی باید عشق داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: "دوستت دارم" آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛ تا بتواند بگوید: "متشکرم" و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛ تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد... ╔═ ⚘════⚘ ═╗ 🌺🍃 @gharar_ashghi ╚═ ⚘════⚘ ═╝