گذاشتم درد، تمام وجودم را فرا بگیرد و لب نزدم!
🌑 #Hiro | @Green_Text
السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ🍃
سلام بر توای پاک نهاد
و ای هراسان از آشوب دوران❤️🩹
🌑 #Hiro | @Green_Text
دو قدم مانده که پاییز، به یغما برود
این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود...🍁
☕️ #Sakura | @Green_Text
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ثانیه ای اینو ببینید که روحتون تازه شه. 🌿
☕️ #Sakura | @Green_Text
ضرورتی ندارد همهی رنجشهایی را که بر ما روا شده، به زبان بیاوریم.
این که بگذاریم رفتاری بیجواب بماند، گاهی میتواند نشانه بلوغ ما باشد.
☕️ #Sakura | @Green_Text
🖇 چیزایی که انگیزه رو ازت میگیره و مریضت میکنه:
۱. خواب نامنظم
۲. رژیم غذایی ناسالم
۳. بیبرنامه و بی هدف بودن
۴. ورزش نکردن
۵. استفادهی بیش از حد از گوشی
۶. بودن و دیدن آدمای سمی
۷. تنها موندن و گوشه گیری از همه
۸. دوست نداشتن خودت
☕️ #Sakura | @Green_Text
امیرالمومنینعلیهالسلام:
بهترینِ کارها همان است
که با ناخشنودی در انجام آن بکوشی!
☕️ #Sakura | @Green_Text
بخوام شرح حال بدم باید بگم که:
از این اضطراب بیحاصل خستهام.
🍀 #Iham | @Green_Text
إِنَّ السَّاعَةَ لَآتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یُؤْمِنُونَ {۵۹ غافر}
قطعا آن ساعت(قیامت) خواهد رسید،هیچ شکی در آن نیست ولی بیشتر مردم باور نمیکنند...
🐇#Soundless | @Green_text
سبزنوشته┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
🎭_Shadow girl _Chapter 6 : سیاست شیطان _Written by: Yuro #Shadow_girl 🍫 #Yuro_chan | @Green_Text
─ Sʜᴀᴅᴏᴡ Gɪʀʟ-Pᴀʀᴛ 6 ─────────▪️𓆩
سایه ی کفش هاش به قرینه ی اون ها به دنبالش کشیده میشد. نیمه های شب، احضار شده بود. البته خودشم خیلی دلش میخواست دلیل ماجراجویی های خطرناک رفیق قدیمی و دشمن الانش رو بفهمه:«بیا تو، ایبارا.» با اینکه یونیفرم سازمان رو به تن داشت، ولی بازم وقتی تنها بودن ایبارا رو به اسم صدا می زد. و عجیب تر اینکه، اون رو بدون در زدن از روی نجوای قدم هاش شناخته بود.
ایبارا در اتاق رو با تردید باز کرد و صدای چفت در، سکوت سالن بزرگِ مهمانِ شیکا رو توی خودش حل کرد. اتاق بزرگ و در عین حال غرق در تاریکی بود. تنها شمع و بعضاً مشعل های جادویی ای اطراف اتاق دیده می شد، به همراه شومینه ای با آتیش سبز رنگ؛ دیوار های اتاق با سر خشک شدهزی حیوانات تزیین شده بود که هر از گاهی با استفاده از مانا، چشم هاشون رو دور اتاق میچرخوندن.
«خوش اومدی، بیا تو. اونجا نایست.» صدای شیکا، ایبارا رو متوجه خودش کرد. شیکا صندلی خودش رو فاصله داد و از سر جا بلند شد. حتی در عمق تار و پود پرده ی شب هم ماسکش رو از صورتش جدا نمی کرد و شراب تلخش، همیشه همراهش بود. موهای تار به تار سفیدش روی شونه های مردونه ش ریخته بود و لبخندش رو دوباره به صورتش دوخته بود.
_.. من رو احضار کردین، قربان.
+نه، در واقع تو منو احضار کردی.نمیخوام طفره برم،چون حتما خسته ای.پس بذار برم سر اصل مطلب؛ دخترسایه ی من و پسرسایه ی تو، هاه؟ ترکیب خوبیه.
رنگ از رخسار دل ایبارا پرید ولی به روی خودش نیاورد. دور از انتظار هم نبود اگه شیکا فکر میکرد کسی که ایبارا اون رو به سازمان معرفی کرده، پا به پای ایزومی میتونه دنبال سایه ها بدوئه؛ و یه نابغه ی جدید برای صنعت جادو محسوب بشه.
+این لقبیه که تو به هارو دادی، و من به نفع سازمان عمل کردم! اما جای سوال داره که رییس بزرگ سازمان با چه انگیزه ای پیشنهاد همکاری با خاندان سلطنتی ناتان رو دوباره پذیرفته! اونم وقتی که خیانت پسر خاندان رو با چشم های خودش، 18 سال پیش دید.
_اوه ایبارا... خوشحالم که هنوز صمیمیت قبل بینمون زنده ست، طوری که ازم انتقاد میکنی. ولی باید یادآوری کنم که من انسان بی پروایی نیستم. هردوتامون میدونیم که ساخت روابط حسنه با کسی که سیاستش در راستای اهداف ماست...
در کسری از ثانیه، شیکا درست شونه به شونه ی ایبارا ایستاد و داغ کنار گوشش زمزمه کرد:«لازمه؛ درست نمیگم؟» ایبارا با خونسردی ذاتی ای که داشت گفت:«برای اینه که به زودی پسر موردعلاقت، وارث خاندان ناتان، به قدرت میرسه؟! تحسینت میکنم؛ جوری برنامه ریزی کردی که هردوتا خواهر و برادر افسانه ای توی چنگت باشن.ولی باید یادت بیارم که ریکو، پسر همون پدره.»
_نگران نباش، من کسی رو که بهم خیانت کنه نگه نمیدارم. ولی باید اینکارو بکنه که مجازاتش کنم، مگه نه؟ خودت اینو بیشتر از همه حس کردی، رفیق.... در غیر اینصورت هنوزم مهره ی موردعلاقه ی من برای رسیدن به قدرتیه که نیاز دارم.
تنها همون یه اخطار نامحسوس کافی بود تا گذشته ی پر اشتباه ایبارا از ذهنش گذر کنه. نه، فقط همون یک ثانیه ی پر حسرتی که کابوس تمام عمرش شده بود! برخورد کامیون حمل کننده ی گاز و انفجار مهیبی که هنوزم مثل یه موج توی گوشاش میپیچه.... درسته،ایبارا به خوبی از روحیات خوفناک شیکا آگاهی داشت.
دقایقی گذشت؛ سکوت ایبارا بازم به لبخند تبدیل شد تا درونش رو مخفی کنه:«فکر نکنم ورود علنی هارو به سازمان مشکلی بوجود بیاره. اون پسر با استعدادیه و کار با جادو رو خوب بلده.. یه نابغه ست! تو هم بدت نمیاد از ابزار بیشتری استفاده کنی. پس... کار اشتباهی نکردم، سرورم!»
_آه، خیلی خب.براش بازخواستت نکردم! فقط، یه درخواست دارم.
شیکا به آرومی آخرین جرعه ی نوشیدنی سرخش رو سرکشید و زمزمه کرد:«ماموریت نکسوس رو به تیم جدید C-03 بسپر؛ و ریکو رو مشاور تیم قرار بده. از سرباز جدیدمم هم رونمایی کن. باشه؟ میخوام یه نمایش خوب ترتیب بدی.»
تعجب برانگیز بود، همچین ماموریت مهمی که با یه هوش مصنوعی قدرتمند درگیره رو به یه تیم جدید سپردن..تماما ریسکه! ولی چاره ای نبود، جز اطاعت محض. ایبارا هیچ علاقه ای به تحریک شاخک های شیکا نداشت...
.
.
«ا-امکان نداره!»بلافاصله در رو محکم بستم و پنجره ها با ارتعاش صدای در، لرزیدن. آدم ها وقتی صبح از خواب پا میشن، دلشون میخواد روزشون رو خوب شروع کنن؛ولی من باید با مسخره ترین خبر و دستور عمرم روزمو شروع کنم. امکان نداشت اجازه بدم هارو پاش رو توی خونه ی عزیز من بذاره، حتی اگر یه اتاق مهمان اضافه هم داشته باشم و این دستور ایبارا-سان باشه! کلید انداختم و در رو سه قفله کردم.فکر میکردم سردی هوا اونقدری استخوان سوز هست که مجبورش کنه برگرده به خوابگاه، ولی این یقین به حقیقت نرسید. چرا که با برگردوندن سرم و با دیدنش که روی کاناپه نشسته، همه ی معادلاتم بهم ریخت.