eitaa logo
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
797 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
160 ویدیو
4 فایل
﷽ «و گاهی بهتر است حرف ها به زبان قلم درآیند...»🪴 ࣬ صندوق پستی‌مون: @Green_Text_Chatroom کانال تقدیمی ها: @Green_Text2 ‌‌─ ⋅⋅ ─ ⋅⋅ ─ ⋅ ⊹ ⋅ ─ ⋅⋅ ─ ⋅⋅ ─ •هرگونه کپی مطالب ممنوع و حرام می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
«تا زمانی که زنده هستی، زندگی کن! اگر زندگی را در حد کمال درک کنی، وحشت مرگ از بین می‌رود. اگر انسان در زمان مناسب زندگی نکند، در زمان مناسب هم نمی‌میرد.» وقتی نیچه گریست/ اروین یالوم 🪐 | @Green_Text
سالروز رحلت امام خمینی تسلیت باد.🥀
سالروز 15 خرداد گرامی باد.
دقیقا همین که بیتا قدوسی میگه: "بیا کمی زندگی کنیم! خیر سرمان دنیا آمده‌ایم برای همین کار و همه کار کردیم جز زندگی." 🪐 | @Green_Text
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 76 ☕️ | @Green_Text
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
- 𝓣𝓲𝓽𝓵𝓮: Green hope / امید سبز - 𝓝𝓾𝓶𝓫𝓮𝓻 𝓸𝓯 𝓹𝓪𝓻𝓽: 76 #Green_hope ☕️ #Sakura | @Green_Text
"امید سبز" (قسمت هفتاد و ششم) به خونه برگشتم و برای شوالیه زخمی صبحانه مختصری پختم تا کمی قوت بگیره. فکر می کردم قراره برای ناهار هم بمونه، پس در تدارک ناهار برای دونفر بودم. خوشحال بودم، تنهایی حوصله ام سر می رفت. اما طولی نکشید که شوالیه از اتاق بیرون اومد و تشکر کرد و گفت که می خواد بره. به طرز عجیبی نگرانش بودم. با اون زخمی که برداشته بود، می تونست دووم بیاره؟ اما چیزی نگفتم. قبل از اینکه بره، اسممو پرسید. قصد نداشتم بهش بگم، اما وقتی توی چشماش نگاه کردم ناخوداگاه اسمم رو بهش گفتم. تشکر کرد و رفت. وقتی که می رفت، احساس می کردم که بخشی از روحم داره ازم جدا میشه، و نمی دونستم چرا... درگیر این فکر بودم که با اضافه این غذایی که برای دونفر پخته بودم چیکار کنم، که سروکله برادر گرامی پیدا شد. خیلی هم به موقع! اما زد توی ذوقم و گفت که ناهار نمی خوره. آه از نهادم بلند شد. وقتی به چهره اش نگاه کردم، از تعجب خشکم زد. رنگش بدجوری پریده بود و از توی صورتش غم می بارید. بدجوری نگرانش شدم. بلافاصله فهمیدم که باز چیزیش شده و به من نمیگه. اما چون اخلاقشو می دونستم، فقط تونستم همونجا بشینم و خودخوری کنم... مدت زیادی توی اتاقش موند و بیرون نیومد. خیلی نگران شدم که نکنه بلایی سرش اومده باشه؟ بدون فکر به سمت اتاقش دویدم و در رو باز کردم. با دیدن زخم عمیقی که روی بدنش بود و داشت سعی می کرد با دست لرزونش پانسمانش کنه، اشک توی چشمام حلقه زد. یوتا خشکش زده بود. - ه..هوی! چیکار می کنی؟ بهت گفته بودم حق نداری سمت اتاق من بیای! انگار تمام خودخوری های چندین ساله ام می خواستن باهم بیان بیرون؛ همه اون سال ها که به خوبی از احوال تنها برادرم خبر داشتم اما ولی خودمو به نفهمیدن می زدم.. - ولی حق دارم سمت برادرم بیام! باز زخمی شدی ولی از من پنهان می کنی.. من دیگه، خسته شدم! نمی خوای بهم بگی چه بلایی سر خودت میاری؟ - برو بیرون. لحن خشمگینم جای خودشو به لحنی ملتمسانه و پر از درد داد. - بذار کمکت کنم. و اونجا، برای اولین بار برادرم سر من داد کشید. - گفتم برو بیرون! اصلا نباید میومدم اینجا! من دیگه به این خونه کوفتی بر نمی گردم! یوتا منو پس زد و رفت، و فکر نمی کنم که هرگز فهمیده باشه که چطور حرفاش مثل تیر به قلبم برخورد کردن و هزار تیکه اش کردن. فکر نمی کنم فهمیده باشه که چطور روی زانوهام افتادم ومثل ابر بهار گریه کردم. چندروزی گذشته بود. ابدا برام مهم نبود که توی دعوامون چی گذشت و چی شنیدم، فقط این برام مهم بود که یوتا برگرده. به خودم نوید می دادم که حتما برمی گرده، حالا اون موقع عصبانی بوده یه چرت و پرتی گفته. مگه میشه آدم به خونه اش برنگرده؟ اما خودم خوب می دونستم که امید واهی بیش نیست. سه روز بعد، نامه شاهزاده دنکی بهم رسید که ازم خواسته بود باهاش ازدواج کنم. توی اون وضعیت فقط همین کم مونده بود! بدون هیچ تعللی نامه مزخرفش رو پاره کردم و دیگه حتی بهش فکر هم نکردم. هرچقدر رویهای بیشتری بدون یوتا می گذشت، من داغون تر و ترسیده تر می شدم. خودم خوب می دونستم که چقدر از تنهایی می ترسم. می دونستم که بدون عزیزانم زندگی برام قابل تحمل نخواهد بود. این فشار به حدی رسید که اون شب، کابوس از دست دادن یوتا رو دیدم. وحشت زده و ترسان از خواب پریدم و به هر زحمتی بود به سمت اتاق برادرم رفتم؛ شاید که همه اون اتفاقات هم مثل چند دقیقه پیش یه کابوس باشه و یوتا داخل اتاقش باشه. اما زهی خیال باطل... اشک هام یکی پس از دیگری فرو می ریختند و با دست های لرزان لای وسایل یوتا دنبال یه سرنخ، یه نشونه و یه آدرس از جایی می گشتم که بتونم اونجا یوتا رو پیدا کنم. دیگه نمی تونستم توی خونه بمونم. داشتم دیوونه می شدم. باید خودم می رفتم و پیداش می کردم و برش می گردوندم. صدای درون ذهنم، بلندتر از همه عمرم فریاد می زد که همه چیز تقصیر منه. اما بجای آدرس، اسناد و مدارکی پیدا کردم که هوش از سرم پروند. می دونستم که یوتا به عنوان شوالیه در گارد پادشاهی کشور کار می کنه، علارغم تلاش هاش برای پنهان کردن از من. اما، اون مدارک و اسناد عجیب پیش اون چیکار می کرد؟ ممکن بود برادر من یه جاسوس باشه؟... نه! یوتا هرگز تن به چنین کارهایی نمی داد. اما... توی همین فکرها بودم که صدای در رو شنیدم. ☕️ | @Green_Text
بالاخره بعد مدتها پارت جدید.. لطفا بعد از خوندن این پارت حتما توی ناشناس ببینمتون. نظرتون؟ پیشنهادی حرفی سخنی حس و حالی چیزی...؟ منتظرم.
گاهی اوقات از ته دلم می‌خوام یک درون‌گرا باشم...! 🍀 | @Green_Text