eitaa logo
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
792 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
161 ویدیو
4 فایل
﷽ «و گاهی بهتر است حرف ها به زبان قلم درآیند...»🪴 ࣬ صندوق پستی‌مون: @Green_Text_Chatroom کانال تقدیمی ها: @Green_Text2 ‌‌─ ⋅⋅ ─ ⋅⋅ ─ ⋅ ⊹ ⋅ ─ ⋅⋅ ─ ⋅⋅ ─ •هرگونه کپی مطالب ممنوع و حرام می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
🎭_Shadow girl _Chapter 5 : دروازه ی جهنم _Written by: Yuro #Shadow_girl 🍫 #Yuro_chan | @Green_Text
─ Sʜᴀᴅᴏᴡ Gɪʀʟ-Pᴀʀᴛ 5 ─────────▪️𓆩 یک ماه گذشت؛ ماهی مملوء از کثیف ترین روزهای زندگیم. خودم رو میونه ی دریا میدیدم،درحالی که نمیدونستم باید به کدوم طرف شنا کنم. ایبارا-سان و من بیشتر از قبل درگیر مسائل مربوطه به سازمان بودیم،جای نفس کشیدن نبود؛درست مثل الان که توی راه قتلگاه من،یعنی مقر اصلی بودیم! ابر ها حتی از پشت شیشه های دودی هم زیبان. این رو هر بار که گذرم به ماشین ایبارا-سان میوفته به روحم یاداور میشم تا جلا بگیره. ایبارا-سان هر بار اصرارش بر این بود که چیزای مهم تری از ابرها برای فکر کردن توی این ماشین وجود داره، یه چیزی مثل جلسه ی امروز.«متوجه هستی، ایزومی؟» البته که متوجه نبودم. تا وقتی که به محوطه ی نظامی برسیم، یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه. جلوی گذرگاهی که برای ورود و خروج ساخته بودن، ایستادیم. در های بزرگ و آهنین عایقی که همیشه بهم حس امنیت کاذب میدادن، باز شدن.کارت شناساییم رو در اوردم و بعد از یه شناسایی کوچیک وارد شدیم. هاله ی محافظتی مانا از منطقه ی نظامی شکسته شد. فقط دو سه تا ساختمون بزرگ چندین طبقه توی یه محوطه نبود، بلکه مثل یه شهر بزرگ بنا شده بود؛به همراه اسمون خراش هایی که طیف وسیعی از رنگ ها رو توی این شهر بزرگ پخش کرده بودن. سبز، آبی، بنفش، زرد، سرخ..! در واقع بدنه ی اسمون خراش ها میتونست انعکاس گرده های مانا رو به نمایش بذاره. محوطه از وسایل نقلیه ای که حتی سخت افزارشون هم وارد بازار دنیا نشده بود،غرق شده بود. اگر یه آدم عادی کارکنان نظامی و اداری اونجا رو میدید،هیچوقت باور نمیکرد که اونا متعلق به این زمین خاکی باشن. سر تا پاشون مثل فیلم های تخیلی بود! و همین تکنولوژی شگفت انگیز بود که اونجا رو خاص کرده بود. خودم رو توی آسانسور شیشه ای پیدا کردم،بدون ایبارا-سان. نه،برخلاف شهر، ساختمون اصلی به تنهایی بیشتر شبیه قبرستون میموند. با صدای تق آسانسور وارد اتاق بزرگی شدم که سر تا سر،از کف تا سقف، از الماس های بی رنگ ساخته شده بود؛ الماس هایی که با مانا فشرده و تراشیده شده بودن. محو تماشا شده بودم اما دیده م به مردی قد بلند برخورد کرد. مثل همیشه در حال تماشای شهر پر عظمت خودش از شیشه های الماسی بود و جام شراب تلخش میون انگشتاش میرقصید. و باز هم ماسک نیمه صورت بالماسکه زده بود... «خوش اومدی، زیرو. مثل همیشه به وقت و به موقع.» بی اختیار روی زانوی راستم به نشونه ی احترام فرود اومدم. دستم رو مشت کردم و سمت چپ قفسه ی سینه م گرفتم. درست روی به روی قلبی که توی چنگال شیکا مچاله شده بود.«درود بر لرد بزرگ... سرورم!» با اینکه قصد نگاه کردن مستقیم رو نداشتم، اما لبخندش رو حس میکردم. لبخند خونینی که با سوزن روی لباش میدوخت تا بیشتر منو بترسونه.«میدونی چرا اینجایی؟»چرخ دنده های ذهنم ایستاده بودن. منتظر بودم تا به جای زبونم، ذهنم باهاش حرف بزنه، اما غیرممکن بود. «ظاهرا نمیدونی. خب پس بذار بهت تبریک بگم، دختر کوچولوی عزیزم.» صدای کفش های گرون قیمتش رو شنیدم که به من نزدیک تر میشد، و دست سردی که روی گردنم تا بازوم کشیده شد. من رو از حالت خم شده بلند کرد؛ خیره به چشم های تاریک قاتلش زل زدم.«توی این یکی دو ماه خیلی پیشرفت کردی، در واقع، از حد انتظارم فراتر رفتی. ولی حالا وقتشه وارد مرحله ی جدیدی بشی.» جایی در مغزم فهمیدم که این حرف ها فقط به این معنی یه تغییر بزرگه. و این تغییر تا زمان ورود ایبارا-سان به همراه کل تیم C_U3، مبهم باقی موند. فقط چند لحظه طول کشید تا بفهمم چه خبره. این یه درخواست همکاری نبود، بلکه توفیق اجباری پیوستن به تیمی جز تیم تک نفره ی خودم بود. تیمی که متشکل از دو پسر بزرگ تر از خودم و یه دختر با موهای مش صورتی رنگ بود. پسری که اندازه ی یه سر و گردن از من بلندتر بود سمتم قدم برداشت. صورت استخونی ای داشت که دو جفت چشم خاکستری داخلش جا گرفته بود؛به همراه موهایی که لخت و نسبتا بلند بودن.و البته بازوبندی با آرم سازمان؛ اون کاپیتان تیم بود! شیکا-ساما حتی مجال مقاومت کردن هم بهم نداد.توضیحاتش با تهدید لحنی همراه بود:«خوشحال میشم با تیم موردعلاقم آشنات کنم زیرو. تیم C_U3،با کاپیتانی سانادا-مارو! کسی که رزومه اش جزو بهترین رزومه های مامورین ویژه ی سازمانه. مطمئنم با هم خوب کنار میاید!» سانادا مارو... آوازه ش کم به گوشم نرسیده بود.سانادا کد 9_0 رو داشت و جزو خانواده ی سلطنتی اپایروس و پسر ارشد خاندان مارو بود. و با شیکا-ساما هم رابطه ی نزدیکی داشت.در واقع، بچه ی برادرش بود! و حالا، همین آقای خوش آوازه، رو به روی من ایستاده بود.
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
─ Sʜᴀᴅᴏᴡ Gɪʀʟ-Pᴀʀᴛ 5 ─────────▪️𓆩 یک ماه گذشت؛ ماهی مملوء از کثیف ترین روزهای زندگیم. خودم رو میونه
«خوشبختم، زیرو-ناین هستم.» صدای مردونه اش به وجودم نفوذ کرد. مخالفتی در کار نبود؛ به آرومی دستم توی دستش قرار گرفت و دست های هم رو به نشونه ی دوستی فشردیم. اطرافیانش رو از نظر گذروندم. حالا اون ها رو هم با تک نگاهی به اتیکت لباسشون میشناختم؛ لینا امرسن و تاتسویا کامامورا. آه کوچیکی کشیدم و توجهم به سمت ایبارا-سان جلب شد. چهره ی نگرانی نداشت، بلکه خیلی هم خونسرد بنظر میرسید. همین کافی بود تا بفهمم برنامه ادامه داره. تا همین چند روز پیش فکر میکردم قراره با 13_0 ملاقات کنم، اما الان با اسکوادی ملاقات کردم که حداقل احساس ناامنی بهم تزریق نمیکردن. تنها نکته ی مثبتش همین بود! البته، این توهمات ذهنی تا چند دقیقه ی آینده بیشتر طول نکشید. تا وقتیکه صدای آشنایی از سایه ها گوشم رو نوازش کرد«هی هی،متاسفم سرورم، دیر شد!» با ناباوری به سمت در ورودی برگشتم و با یکی از عذاب های جهنمی زندگی دبیرستانیم مواجه شدم. هارو ساکاکی! همون جادو آموز انتقالی رو مخی که بدون هیچ دلیلی من رو توی این یه ماه آزار می داد. هیچ ایده ای نداشتم که اینجا چیکار میکنه؛ داد زدم:«س-ساکاکی! اینجا چیکار میکنی؟!» هارو همونطور که دستاش توی یونیفرمش قایم شده بود، با لبخند سردش از توی سایه ها بیرون اومد.«مثل اینکه از دیدنم خیلی خوشحالی، زیرو.» گیج سری تکون دادم که ناگهان گفت:« البته بهت حق میدم. اونقدر از دیدنم خوشحال شدی که یادت رفت باید اینجا به رمز همدیگه رو صدا بزنیم، درسته؟ عیبی نداره، ولی از این به بعد منو 13_0 صدا بزن.» شوک عمیقی مثل جریان الکتریسیته از بدنم گذر کرد. 13_0؟! حالا دیگه همه چیز خارج از دنیای خودم جور در میومد. دنبال واکنشی میگشتم، اما با دیدن یه نفر دیگه، نفسم توی سینه م تبدیل به بلور های یخ شد. اون تنها نبود؛ بلکه با صاحب چشم های عسلی من... وارث خانواده ی نامشروع من...ارباب جوان خاندان سلطنتی ناتان... برادر ناتنی من... ریکو، پاش رو اونجا گذاشته بود. بی توجه به هارو، دنیا برام متوقف شده بود. به ریکو خیره شده بودم که چطور به مرکز اتاق نزدیک میشد. پازل تکمیل شد، اما هنوز هم یه چیزی از قلم افتاده بود که جرعت فکر کردن بهش رو نداشتم. و اونم همکاری دو سرزمین اصلی شرق بود. سرزمین من، اپایروس، و زادگاه اصلی من، ناتان..! تمام جلسه برای اعضاء، به آشنایی تیم ها گذشت. جز من، که فقط توی یه معمای بدون شاه کلید غرق بودم. معمایی که سرتاسر آمیخته ی خاطرات دخترک گوشه ی ذهنم شده بود. اون دختر کوچولو که سال ها بود از گوشه ی چهار دیواریش تکون نخورده بود، حالا بیدار و وحشی، داشت به میله های اتاقکش چنگ مینداخت.. . . To Be Continued.!
ولي از من می‌شنوید هیچ‌وقت کسی رو مجبور به انجام کاری نکنید! حالت رو نمی‌پرسه؟ نپرسه. نمیاد ببینتت؟ نیاد. نگرانت نمی‌شه؟ نشه. رفتار آدما وقتی باارزشه که از ته دلشون باشه نه از سر زور و اجبار‌.. 🧋 | @Green_Text
از توضیح دادن دست کشیدم زمانی که فهمیدم دیگران منو به اندازه درک خودشون می‌فهمند.'' 🧋 | @Green_Text
برام مهم نیست که کی داره بهتر از من عمل می‌کنه، عملکرد الان من از عملکرد یک‌ سال پیشم خیلی بهتره خودم در مقابل خودمم...✨💙 🧋 | @Green_Text
خداجون یک جای خالی عجیبی تو قلبمون احساس میشه، به گمونم  جای آرامشه، بهمون برگردون، قربونت✨🌷 الهی آمین. 🧋 | @Green_Text
‹ امید‌ همان‌ گلے است ؛ ڪه میان‌ باغچه اندوهت می‌شکفد :) › ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‌☕️ | @Green_Text
*ʳᵉᵐᵉᵐᵇᵉʳ, ᵗʰᵉ ʷʰᵒˡᵉ ʷᵒʳˡᵈ ᶜᵃⁿᵗ ᶠᵒʳᶜᵉ ʸᵒᵘ ᵗᵒ ᵈᵒ ˢᵒᵐᵉᵗʰⁱⁿᵍ! یادت باشه، همه ی دنیا هم‌ نمیتونن تورو مجبور به کاری کنن‌‌! ‌☕️ | @Green_Text
نذار کارایی که نمی‌تونی بکنی مزاحم کارایی که می‌تونی بکنی بشن. ‌☕️ | @Green_Text
تمام طول کوچه را با اشتیاق طی می کرد تا در آن خانه...روی زیبای ماه به رویش گشاده شود حالا کوچه برایش خاطره خوبی ندارد! 🥀 🌑 | @Green_Text
سبزنوشته‍┆𝑮𝒓𝒆𝒆𝒏 𝑻𝒆𝒙𝒕
یه دیالوگ طنز و در عین حال تلخ بگم؟ +مگه چه کار اشتباهی انجام دادم؟ فکر کنم می‌دونم ، هرچند نمی‌دونم
ممنونم! به خاطر تمام وقت هایی که اگر به خاطر تو نبود می‌باختم... _دیالوگ پ.ن: اگر قرار باشه این جمله رو به یکی بگی ، اون شخص کیه؟ و چرا این جمله رو بهش میگی؟ اینجا بهم بگو. 🍀 | @Green_Text