ـ لَیـِّنقَلبۍلِوَلِیِّاَمرڪ!
یعنی:خدایادلمرو،
واسهاماممنرمکن♥️!'
#امام_زمان🍃
#السلامعلیڪیابقیةالله✨
میگندنیادوروزه،هردوروزش
فداےسیدعلی♥'!
اللهماحفظقائدناامامالخامنهای ..
جھَٺتنـظیمشـدَنگنـگخـونِٺـون🕶️'!
@haramMahdy313
هدایت شده از پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ
دختࢪ بود ڪہ پدࢪش شهید شد...
دانشگاه ڪہ قبول شد، همہ گفتند:
با سهمیہ قبول شده! ////:
ولے هیچوقت نفهمیدند ڪلاس اول
وقتےخواستند بہ او یاد بدهند ڪہ
بنویسد بابا! یڪ هفتہ دࢪتب سوخت💔
@haramMahdy313
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 #قصهدلبری #قسمت_شانزدهم می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!)) منـبـر کام
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#قصهدلبری
#قسمت_هفدهم
گفتم:((خیلی!))
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))
@haramMahdy313
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 #قصهدلبری #قسمت_هفدهم گفتم:((خیلی!)) خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#قصهدلبری
#قسمت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..
@haramMahdy313
شھادتهمانپیچكسبز؎است
کھجوانھمےزندبردلها؎عاشق!
هماندلهایےکھعـٰاشقِخُداشدھاند!(꧇🌿
تجࢪبہ بھم یاد داد ڪہ…
بࢪاۍ اینڪہ طلب شھادت ڪنۍ نباید بہ گذشتۂ خودت نگاه ڪنۍ!
ࢪاحت باش؛ نگࢪان هیچۍ نباش!
فقط مواظب این باش ڪہ شیطون بھت نگہ تو لیاقت شھادت نداࢪۍ :)🍃
#استاد_پناهیان
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
ساعتمتنظیممیگرددبهوقتِڪربلا..'!
همجدیداً،همقدیماً
دوستتدارمحسیݩ♥️
#ڪࢪبلا