eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
استوری های محمد محمودی↫😂💜 گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️ 🚫 🙏 🗣 ↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
استوری ستاره سادات قطبی
استوری جواد افشار
استوری پندار اکبری
سلام دوستای خوبم ، صبحتون سراسر شادی و مهربونی.☁️🌥⛅️🌤☀️ انشالله که امروز پنجره های رحمت خدا به روتون باز بشه.🏞🏠 جمله انگیزشی: •○رویاهات رو برای آدما تعریف نکن ! نشونشون بده😉🌻💪🏻○• امروز به افتخار رفقای جدیدی که بهمون اضافه شدن ۳ پارت رمان میزارم 😁💕 ❤️
👆🏻👆🏻⭕️مهم⭕️👆🏻👆🏻
☺️✨سلام به همه دوستانی که جدید به ما اضافه شدن✨☺️ 😉امروز کل مصاحبه تی وی پلاس با آقای رهبانی رو در کانال قرار میدم😍✨ قدیمیا بمونید برامون✨🐰
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
استوری آقای اکبری @Goondoo
gan.novel.do یک او! پارت شانزدهم (حال) * راوی* شارلوت عصبی بود... خیلی عصبی... هیچ وقت فکرشو نمیکرد که اینجوری ایران و ایرانی جماعت اعصابشو خورد کنن...! کلافه بود... خیلی کلافه... اگه اون اطلاعات لو رفته باشه...کارشون خیلی سخت میشه...! باید هر طور شده میفهمید اون اطلاعات لو رفته یا ن! از اتاقش بیرون اومد...مثل همیشه عصبی و بداخلاق... با ابهت و جدیت سر یکی از کارکنانش داد زد... -راننده ی من کجاستتتتت؟ مامور بیچاره که میدونست از اون روزهاییه که شارلوت خطرناکه...با تته پته جواب داد... +خانم...دم در منتظرتونه... شارلوت پا تند کرد و به سمت بیرون رفت...امروز باید کارو درست میکرد... *** اینجا ... یه نقطه از انگلستان...بازداشتگاهی مخوف...که زندانی های فوق امنیتی و جاسوس ها در سکوت کامل زندانین... کسی از وجودشون خبر نداره:) تو این نقطه از دنیا... پسرکی ایرانی...تک و تنها...خسته و مجروح... پنج ماهه که زندانیه:) شیش ماهه که از وطنش دور مونده... شش ماهه که با یاد مادرش و داوود و فرماندش و رفیقاش زنده اس:) رسول... شیش ماهه که بخاطر قولش به داوود زندست...!💔🙂 پ.ن:حالا چطورین
gan.novel.do یک او! پارت هفدهم (حال) * رسول * مثل تموم این پنج ماه... زل زدم به چشمای شارلوت... -حرفی برای گفتن ندارم! چنبار دیگه باید تکرار کنم؟ صورتش سرخ شده بود از خشم... شارلوت:تا کی میخوای ساکت باشی؟ -تا مرگم! صدای خنده هاش حالمو بهم زد! شارلوت:خوشم اومد... بچه باحالی هستی... شجاعی...روز اول که دیدمت فکر کردم با ی لگد به حرف میای.. اخه قیافت شبیه این بچه های لوسه ننره! دوباره خندید و شد سوهان اعصاب من ... با یاد آوری اون روز پرت شدم به پنج ماه قبل... پنج ماه قبل! چقدر زود پنج ماه شد:) زود ولی سخت! خیلیییی سخت:) شیش ماهه که از داوودم دورم... خدا میدونه تو چ حالیه... خدا میدون تو چه حالین:) یعنی میشه دوباره پیششون باشم؟ خدایا ... خودت کمک کن... (پنج ماه قبل) وقتی دیدم فلش نیست یخ زدم! آخه کجاست... خدایا... اون فلش خیلییی مهمه! یعنی جایی جا گذاشتم؟ از خونه زدم بیرون... حتی گوشیمو جا گذاشتم! به شرکت رسیدم... روی میز و داخل کشومو زیر و رو کردم! اما نبود... خدایا کجاست... نکنه کسی پیدا کرده... نکنه... وای خدا...داوود...آقا محمد منتظر منن فردا:) دوباره گشتم... نبود که نبود! با حس سایه ای بالا سرم به سمتش برگشتم... با دیدن مدیر شرکت ضربان قلبم بالا رفت... ولی... ولی... اون چیزی که دستش بود...باعث شد ثانیه ای نفس کشیدنو فراموش کنم:) +این ماله توئه ایلیا؟! پ.ن:هوووف:) View all 49 comments MAY 30  gan.novel.do   Liked by gando._.novel and 292 others gan.novel.do یک او! پارت شانزدهم (حال) * راوی* شارلوت عصبی بود... خیلی عصبی... هیچ وقت فکرشو نمیکرد که اینجوری ایران و ایرانی جماعت اعصابشو خورد کنن...! کلافه بود... خیلی کلافه... اگه اون اطلاعات لو رفته باشه...کارشون خیلی سخت میشه...! باید هر طور شده میفهمید اون اطلاعات لو رفته یا ن! از اتاقش بیرون اومد...مثل همیشه عصبی و بداخلاق... با ابهت و جدیت سر یکی از کارکنانش داد زد... -راننده ی من کجاستتتتت؟ مامور بیچاره که میدونست از اون روزهاییه که شارلوت خطرناکه...با تته پته جواب داد... +خانم...دم در منتظرتونه... شارلوت پا تند کرد و به سمت بیرون رفت...امروز باید کارو درست میکرد... *** اینجا ... یه نقطه از انگلستان...بازداشتگاهی مخوف...که زندانی های فوق امنیتی و جاسوس ها در سکوت کامل زندانین... کسی از وجودشون خبر نداره:) تو این نقطه از دنیا... پسرکی ایرانی...تک و تنها...خسته و مجروح... پنج ماهه که زندانیه:) شیش ماهه که از وطنش دور مونده... شش ماهه که با یاد مادرش و داوود و فرماندش و رفیقاش زنده اس:) رسول... شیش ماهه که بخاطر قولش به داوود زندست...!💔🙂 پ.ن:حالا چطورین؟
gan.novel.do یک او! پارت هجدهم (پنج ماه قبل) * رسول* با دیدن فلش دستش خشکم زد... خدایا... تموم شد:) همه چی تموم شد! نه دیگه داوودو میبینم... نه صدای محمد و میشنوم:) نه نمک های سعید🙂 نه نگاه مادرم💔 الان انکار کردن دیگه دیر شده... دیگه نمیتونم بگم مال من نیست... همه چیو فهمیدن:) فهمیدن جاسوسم... فهمیدن ایلیا نیستم؟ تموم جرئتمو جمع کردم🙂 الان جا زدن یعنی ترسیدن! انکار کردن یعنی حساب بردن! -آره ماله منه! دست شما چیکار میکنه؟! لبخند زدم🙂 لبخندی که عذابش بده... لبخندی که شک کنه به بردنش:) همیشه دوست دارم وقتی میبازم جوری رفتار کنم که اونی که برده شک کنه به خودش! قیافش یخ زد! +که میای اینجا و جاسوسی میکنی آره؟! -نه...جلوی جاسوسیه شمارو میگیرم🙂جلوی عوضی بازیای شمارو! شماییو که چسبیدید بیخ ریش ما و ولمون نمیکنین و نمیخواین بفهمین تا کشور من جوونای میهن پرستی مثل من و امثال من داره هیچ غلطی نمیتونین کنین! +حواست هست کجایی؟ تو خاک خودت نیستی که اینجوری بلبل زبونی میکنی! با آرامش چشامو بستم و سرمو تکون دادم... -آره...تو خاک خودم نیستم...ولی مرد اونیه که تو خاک غریب پشت خاکش باشه! کم اورده بود تو بحث با من... میدونستم چیا انتظارمو میکشه💔 کاش ایران بودم و امید داشتم به رسیدن آقا محمد...ولی به قول این یارو تو خاک غریبم:) +زبونتو کسی که باید قیچی میکنه! -زبونمو قیچی کنید! عذابم بدید! منو بکشید... ولی یادتون باشه خون ما ها خودش پر از حرفه! کسی که باید میشنوه! بعضی وقتا برای آگاه کردن باید جون داد... بعضی وقتا برای گفتن باید خون داد...خون از کلمات خیلی واضحتره!🙂 با خشم به چشمام زل زد... زیر لب چیزی گفت که شنیدم... +اگه امثال تورو داشتیم الان دنیا مال ما بود!:))) پ.ن:با اختلاف پارت مورد علاقمه🙂