هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
استوری های محمد محمودی↫😂💜
گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
#نه_به_توقف_گاندو🚫
#گاندو_سازان_مچکریم🙏
#گاندو_صدای_ماست🗣
↬『 @Gand001400 』 ꠹💛🌼
#حمایت_کنید✊
سلام دوستای خوبم ، صبحتون سراسر شادی و مهربونی.☁️🌥⛅️🌤☀️
انشالله که امروز پنجره های رحمت خدا به روتون باز بشه.🏞🏠
جمله انگیزشی:
•○رویاهات رو برای آدما تعریف نکن ! نشونشون بده😉🌻💪🏻○•
امروز به افتخار رفقای جدیدی که بهمون اضافه شدن ۳ پارت رمان میزارم 😁💕
#سرباز_مهدی_عج
#خوش_آمدید ❤️
☺️✨سلام به همه دوستانی که جدید به ما اضافه شدن✨☺️
😉امروز کل مصاحبه تی وی پلاس با آقای رهبانی رو در کانال قرار میدم😍✨
قدیمیا بمونید برامون✨🐰
#فرمانده
gan.novel.do یک او!
پارت شانزدهم
(حال)
* راوی*
شارلوت عصبی بود... خیلی عصبی... هیچ وقت فکرشو نمیکرد که اینجوری ایران و ایرانی جماعت اعصابشو خورد کنن...!
کلافه بود... خیلی کلافه... اگه اون اطلاعات لو رفته باشه...کارشون خیلی سخت میشه...!
باید هر طور شده میفهمید اون اطلاعات لو رفته یا ن!
از اتاقش بیرون اومد...مثل همیشه عصبی و بداخلاق...
با ابهت و جدیت سر یکی از کارکنانش داد زد...
-راننده ی من کجاستتتتت؟
مامور بیچاره که میدونست از اون روزهاییه که شارلوت خطرناکه...با تته پته جواب داد...
+خانم...دم در منتظرتونه...
شارلوت پا تند کرد و به سمت بیرون رفت...امروز باید کارو درست میکرد...
***
اینجا ... یه نقطه از انگلستان...بازداشتگاهی مخوف...که زندانی های فوق امنیتی و جاسوس ها در سکوت کامل زندانین...
کسی از وجودشون خبر نداره:)
تو این نقطه از دنیا...
پسرکی ایرانی...تک و تنها...خسته و مجروح... پنج ماهه که زندانیه:)
شیش ماهه که از وطنش دور مونده...
شش ماهه که با یاد مادرش و داوود و فرماندش و رفیقاش زنده اس:)
رسول...
شیش ماهه که بخاطر قولش به داوود زندست...!💔🙂
پ.ن:حالا چطورین
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت هفدهم
(حال)
* رسول *
مثل تموم این پنج ماه...
زل زدم به چشمای شارلوت...
-حرفی برای گفتن ندارم! چنبار دیگه باید تکرار کنم؟
صورتش سرخ شده بود از خشم...
شارلوت:تا کی میخوای ساکت باشی؟
-تا مرگم!
صدای خنده هاش حالمو بهم زد!
شارلوت:خوشم اومد... بچه باحالی هستی... شجاعی...روز اول که دیدمت فکر کردم با ی لگد به حرف میای.. اخه قیافت شبیه این بچه های لوسه ننره!
دوباره خندید و شد سوهان اعصاب من ...
با یاد آوری اون روز پرت شدم به پنج ماه قبل...
پنج ماه قبل!
چقدر زود پنج ماه شد:)
زود ولی سخت!
خیلیییی سخت:)
شیش ماهه که از داوودم دورم...
خدا میدونه تو چ حالیه...
خدا میدون تو چه حالین:)
یعنی میشه دوباره پیششون باشم؟
خدایا ... خودت کمک کن...
(پنج ماه قبل)
وقتی دیدم فلش نیست یخ زدم!
آخه کجاست...
خدایا...
اون فلش خیلییی مهمه!
یعنی جایی جا گذاشتم؟
از خونه زدم بیرون...
حتی گوشیمو جا گذاشتم!
به شرکت رسیدم...
روی میز و داخل کشومو زیر و رو کردم!
اما نبود...
خدایا کجاست...
نکنه کسی پیدا کرده...
نکنه...
وای خدا...داوود...آقا محمد منتظر منن فردا:)
دوباره گشتم...
نبود که نبود!
با حس سایه ای بالا سرم به سمتش برگشتم...
با دیدن مدیر شرکت ضربان قلبم بالا رفت...
ولی... ولی... اون چیزی که دستش بود...باعث شد ثانیه ای نفس کشیدنو فراموش کنم:)
+این ماله توئه ایلیا؟!
پ.ن:هوووف:)
View all 49 comments
MAY 30

gan.novel.do


Liked by gando._.novel and 292 others
gan.novel.do یک او!
پارت شانزدهم
(حال)
* راوی*
شارلوت عصبی بود... خیلی عصبی... هیچ وقت فکرشو نمیکرد که اینجوری ایران و ایرانی جماعت اعصابشو خورد کنن...!
کلافه بود... خیلی کلافه... اگه اون اطلاعات لو رفته باشه...کارشون خیلی سخت میشه...!
باید هر طور شده میفهمید اون اطلاعات لو رفته یا ن!
از اتاقش بیرون اومد...مثل همیشه عصبی و بداخلاق...
با ابهت و جدیت سر یکی از کارکنانش داد زد...
-راننده ی من کجاستتتتت؟
مامور بیچاره که میدونست از اون روزهاییه که شارلوت خطرناکه...با تته پته جواب داد...
+خانم...دم در منتظرتونه...
شارلوت پا تند کرد و به سمت بیرون رفت...امروز باید کارو درست میکرد...
***
اینجا ... یه نقطه از انگلستان...بازداشتگاهی مخوف...که زندانی های فوق امنیتی و جاسوس ها در سکوت کامل زندانین...
کسی از وجودشون خبر نداره:)
تو این نقطه از دنیا...
پسرکی ایرانی...تک و تنها...خسته و مجروح... پنج ماهه که زندانیه:)
شیش ماهه که از وطنش دور مونده...
شش ماهه که با یاد مادرش و داوود و فرماندش و رفیقاش زنده اس:)
رسول...
شیش ماهه که بخاطر قولش به داوود زندست...!💔🙂
پ.ن:حالا چطورین؟
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت هجدهم
(پنج ماه قبل)
* رسول*
با دیدن فلش دستش خشکم زد...
خدایا...
تموم شد:)
همه چی تموم شد!
نه دیگه داوودو میبینم...
نه صدای محمد و میشنوم:)
نه نمک های سعید🙂
نه نگاه مادرم💔
الان انکار کردن دیگه دیر شده...
دیگه نمیتونم بگم مال من نیست...
همه چیو فهمیدن:)
فهمیدن جاسوسم...
فهمیدن ایلیا نیستم؟
تموم جرئتمو جمع کردم🙂
الان جا زدن یعنی ترسیدن!
انکار کردن یعنی حساب بردن!
-آره ماله منه! دست شما چیکار میکنه؟!
لبخند زدم🙂
لبخندی که عذابش بده...
لبخندی که شک کنه به بردنش:)
همیشه دوست دارم وقتی میبازم جوری رفتار کنم که اونی که برده شک کنه به خودش!
قیافش یخ زد!
+که میای اینجا و جاسوسی میکنی آره؟!
-نه...جلوی جاسوسیه شمارو میگیرم🙂جلوی عوضی بازیای شمارو! شماییو که چسبیدید بیخ ریش ما و ولمون نمیکنین و نمیخواین بفهمین تا کشور من جوونای میهن پرستی مثل من و امثال من داره هیچ غلطی نمیتونین کنین!
+حواست هست کجایی؟ تو خاک خودت نیستی که اینجوری بلبل زبونی میکنی!
با آرامش چشامو بستم و سرمو تکون دادم...
-آره...تو خاک خودم نیستم...ولی مرد اونیه که تو خاک غریب پشت خاکش باشه!
کم اورده بود تو بحث با من... میدونستم چیا انتظارمو میکشه💔
کاش ایران بودم و امید داشتم به رسیدن آقا محمد...ولی به قول این یارو تو خاک غریبم:)
+زبونتو کسی که باید قیچی میکنه!
-زبونمو قیچی کنید! عذابم بدید! منو بکشید... ولی یادتون باشه خون ما ها خودش پر از حرفه! کسی که باید میشنوه! بعضی وقتا برای آگاه کردن باید جون داد... بعضی وقتا برای گفتن باید خون داد...خون از کلمات خیلی واضحتره!🙂
با خشم به چشمام زل زد...
زیر لب چیزی گفت که شنیدم...
+اگه امثال تورو داشتیم الان دنیا مال ما بود!:)))
پ.ن:با اختلاف پارت مورد علاقمه🙂
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت نوزدهم
(حال)
* داوود *
روزها پشت سرهم داشت بی رسول میگذشت...
انگار همه باورشون شده بود که رسول دیگه رفته و نباید منتظرش موند...💔🙂
ولی من نمیتونم عادت کنم به این وضعیت...🙃
من هرروز داره حالم بدون او بدتر میشه:)
هرروز بدتر از دیروز💔
به سمت میز رسول رفتم... میزی که حالا صاحبش مهرداد بود🙂
📣سلام مهرداد آماده شو باید بریم مغازه ی شاهین... یه سرو گوشی آب بدیم!
+سلام باشه...فقط همونیه که رسول اطلاعاتشو از شرکت بدست اورده بوده؟
📣آره یکی از هموناست!پس بیا پایین منتظرتم...
سوییچشو بهم داد و گفت که با ماشین اون بریم...
رفتم سوار ماشین مهرداد شدم...
اولین بار بود سوار ماشینش میشدم🙃
یه نگاه به دور و ور انداختم که با دیدن عکس رسول جا خوردم...
برش داشتم💔
مهرداد که رسولو تا حالا ندیده این عکس اینجا چیکار میکنه؟
عکس دانشجوییه رسول بود🙃
یه عکس دیگه ام اونجا بود...برش داشتم...
مهرداد بود کنار رسول...🙂
یعنی چی...
اینجا چه خبره؟
یعنی مهرداد رسولو میشناخته؟
همون لحظه مهرداد داخل ماشین نشست...💔
وقتی عکسارو تو دست من دید جا خورد...
سرشو انداخت پایین🙂
📣مهرداد اینجا چه خبره؟
📣مهرداد تو رسولو میشناختی؟
📣مهرداد تو رسولو میشناختیو اومدی جاش؟
📣چرا تاالان نگفتی🙂
سرشو ک اورد بالا... چشمای پر از اشکشو دیدم💔
+اره رفیقم بود...هم کلاسیو هم دانشگاهیم بود🙂
+داداشم بود...💔
با تعجب نگاهش کردم...
اشکاش پشت سرهم جاری شد...
+میدونی چقدر سخته بگن بیا بشین جای داداشت؟
میدونی چقد سخته تو این مدت دم نزنی؟
میدونی داوود؟
میدونی دارم از خبر نداشتن ازش میمیرم... ولی نگفتم گه نگین چرا اومدی جاش؟
میدونی دوسال بود ماموریت بودمو ندیده بودمش داوود؟؟
بیچاره مهرداد... تموم این مدت قد من درد داشت💔
ولی همیشه آرومم میکرد🙂
چقدر این اخلاقش شبیه رسوله🙂
به سمتش برگشتمو بغلش کردم💔
دیگه برام فرق کرد...
مهرداد دیگه همکار نیست💔
رفیق رفیقمه...
با یه درد مشترک🙂
نبود رسول🙃
پ.ن:هققق💔
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت بیستم
(حال)
* رسول*
به چشمای شارلوت چشم دوختم...
📣خودتو خسته نکن! برو شارلوت🙂برو..من حرفی نمیزنم! پنج ماهه دارم این جمله رو تکرار میکنم...زبون ادمیزاد حالیت نمیشه؟
📣من حرف نمیزنممممم!
صورتش از خشم سیاه شد💔
اومد جلو...سیگار نصفه ی ادمشو از دستش گرفتو تو یه حرکت چسبوند به دستم😑
📣آخخخخخخخخخ...
📣ش...ارلو..ت! من...
حرفم نصفه موند که یدونه خوابوند تو گوشم💔
سرمو گرفتم بالا و با حرص نگاهش کرد...
📣بااینکارات ضعیفیتو داری نشون میدی! خانم قوی اگه واقعا قویی دستانو باز کن!
تنها چیزی ک نصیبم شد یه سیلیه دیگه بود💔
+ببین پسر...پسره ایرونی... فداکار... قهرماااان...شارلوت نیستم ازت حرف نکشمممممم...یادت نرفته که رابطای من هنوز تو ایرانن؟؟
خودت اطلاعاتشونو جمع کردی!
ی رفیق به اسم داوود داری ن؟
بااومدن اسم داوود برق از سرم پرید💔
📣دیدی ضعیفی؟! مامور ام آی سیکسو ببین... نمیتونی از ی بچه ایرانی مستقیم حرف بکشه😂
به آدماش اشاره کرد و پا تند کرد و رفت بیرون...
من موندم و مثل همیشه لگد و کتک از دست ی مشت حیوون...
به سلول برگشتم💔
سرمو تکیه دادم به دسوار به داوود فکر کردم...
به مهرداد...
یعنی از ماموریت برگشته؟
یعنی سالمه...
پیرمردی که تموم این مدت شده بود یار و یاورم اومد سمتم🙂
کسی که انگلیسی بود ولی باهمشون فرق داشت:)
جای سیگار و اروم نوازش کرد و با زبون خودش ازم عذر خواهی کرد...
با صدای جیغ و داد راشل به خودم اومدم...
در سلول وا شد و با قدمای تند اومد سمتم...
راشل! دختر رئیس شارلوت!
با نگرانی نگاهم کرد🙂
📣are you ok Elia?
(ایلیا حالت خوبه؟)
پ.ن:راشل!
#خادم_الزهرا