eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
بسه؟!😁✨
بر تبل شادانه بکوب❤️🎉🎊🎊 پیروز و مردانه بکوب❤️🎉🎊🎊 هوررررررآ😍😍😂😂😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_شش #داوود ° فک کردی اگه جلوش.. قهرمان بازی در ب
به نام خدا برای هر کاری اول باید دستام باز بشه... سعی کردم به طرف گوشه ستون برم... به سختی حرکت میکردم.. شاید طناب دورم با این کار باز بشه... اما دستام چی.. اون که دستبنده... تمام سعیم رو کردم... آخه یه طناب چقدر میتونه محکم باشه مگه... بالاخره صدای پاره شدنش اومد... اما کامل بازش نکردم.... داد زدم... با صدای بلند .. & آهای... کسی اونجاست؟؟؟؟ خودشه... همون کسی که دستم رو بسته بود... || چیه... باز چته... خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم.... & داداش... یه دقیقه بیا... || چی میگی تو... دهن باز کن ببینم چته... فاصله زیاد بود... باید نزدیک تر میشد... & من چشمام خوب نمی بینه... گوش هامم خوب نمیشنوه... یکم بیا نزدیک... میخوام به پیغامی برسونی به آقا شهرام.... کم کم اومد جلو... & بیا پایین.. هیچ کس نباید بشنوه... تا صورتش رو اورد پایین با سر رفتن تو صورتش‌.. با همون دستای بسته ضربه ای به گیجگاهش وارد کردن.... بیهوش روی زمین افتاد.. تمام جیب هاش رو گشتم... خودشه.. دستام باز شد... اسلحه اش رو برداشتم... حالا من یه اسلحه دارم... باز باید سر وصدا کنم... کنار دیوار وایستادم... تنها نگرانیم... همون سگ بود... که خوشبختانه فعلا سرش گرم خودش بود.. هوف.. & کمک... این حالش بد... کنار دیوار وایستادم... & یکی بیاد کمک... شهرزاد این بار اومد... به به.. بهتر از این نمیشد... از خوشحالی رو هوا بودم.. به طرف اون پسره رفت.. ♡ چت شده امیر... & از جات تکون نخور... وایستا سرجات.. ♡ تو چه غلطی .. & وایستا سرجات... چیه... فک نمی کردی ن؟؟؟ تا الان هم اگه فقط نگاهتون کردم به خاطر بسته بودن دستامه!! ن چیز دیگه... ♡ به نفعته همین الان اون اسلحه رو بزاری رو زمین... واگرنه زنده نمیزارمت... & فعلا که زندگی تو دست منه.. جلو رفتم... همون دستبند رو که برای من زدن ... به دستای خودش زدم... ن اون پسره.. ن رئوف... هیچ کدوم گوشی همراهشون نبود... بعد از چند دقیقه چند نفر جلو اومدن... $ تکون بخورید میزنمش... نشست رو زمین... & رها کجاست.. همین الان میخوام ببینمش...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_هفت #داوود برای هر کاری اول باید دستام باز بشه.
به نام خدا € رسول.. پاشو دیر وقت... $ شب به خیر.. € یعنی چی.. پاشو رسول.. $ یعنی همین.. شب به خیر.. من هستم.. € من هستم... یادت رفته؟؟ $ چی رو؟؟ € رسول تو به من قول دادی... قول دادی که شیفت شب برنداری... $ بله.. ولی قولم برای الان نبود... € رسول.. پ $ آقا.. خواهشا از من‌ نخواین وقتی رها و داوود با اون وضعیت اونجا زیر دست اون همه گرگ‌ افتادن بیخیال دنیا بیام خونه استراحت کنم... شما حال رها رو دیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ داره میمیییرههههههه🙂😞😫 همش هم به خاطر منه... به خاطر اینه که بیشتر از اون چه باید وارد مسائل کاری خودم کردم... € آروم تر رسول.. آروم باش... $ من.. با خودم عهد کردم تا یه ردی ازشون پیدا نکردم.. از پشت این میز بلند نشم... ببخشید.. ولی این دفعه کاری رو میکنم که خودم تشخیص میدم... € لجبازی.. دقیقا عین بابات.. خیلی خوب رسول... سعید.. ₩ جانم آقا.. € کمکش کن.. ₩ چشم... جای داوود تو سایت خالی تر از همیشه بود... برای دومین بار سراغ سیستمش رفتم... فایل ردیاب ... ۲ تا رد یاب فعال داشت... اما رمز گزاری بود... اپراتور خاصی داشت که باید از روی سیستم حکش میکردم... هر لحظه امید وار تر میشدم... $ سعید... ۱ فایل برات فرستادم.. بده علی .. ببین میتونه بازش کنه. ₩ باشه... فایل اول رو خودم شروع کردم رمز گشایی‌.. رمز های فوق پیشرفته ... باید بازشون میکردم... شاید یه روزنه امیدی توشون باشه... بعد از چند دقیقه سعید اومد.. ₩ چیز خاصی نبود... منتظر اوکی شدن رمز گشایی خودم بودم... که... باز شد... فعال بود... هنوز خط میداد.. $ ایووووولللل... ایوووووللللللللللل... خدایا شکررررتتتتتتتتتتتتت😭😍 میدونستم داوود بدون فکر کاری رو نمیکنه.... نصف راه رو طی کردم.. فقط کافی بود خط گیری و راه یابی رو درست انجام بدم... $ سعید‌‌.. بدو به محمد خبر بده ₩ چشم استاد... از خوشحالی رو ابرا بودم... $ رها یکم دیگه تحمل کن... دارم میام🙂😍 پ.ن داره میاد😍😍😍🤪🤪🤪🤪 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بیارینش..... هولش داد رو زمین... بندازششش!!!!! مثل وحشیا به طرفم دویدن... باز کن دستمو .... فقط امیدم به تو.......
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_هشت #رسول € رسول.. پاشو دیر وقت... $ شب به خیر.
https://harfeto.timefriend.net/16351720330931 نطرتون😄🌹✨ چه اتفاق هیجان انگیزی تو راهه... به نظرتون کسی شهید میشه؟؟؟؟ نظرتون راجب نویسنده چیه.... به نظرتون قلمش چطوره... 😁✨داوود رها رو نجات میده .. یا رسول!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
ایسگاشون کردم اساسی😂😂
رفقای عزیز فردا با بیل و کلنگ منتظر فرمان من باشید😎✋🏻 دیوانه مان کرده این فا.........😫😫 نمیدونید چی فرستاده که😕😂
شب خوش......😴✨🖇
استوری سریالیست😘😍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
استوری سریالیست😘😍
ورداشتن هرچی دلشون خواسته بار سریال و بازیگراش کردن حالا استوری هم میزارن😑😂🖤 ایش...
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🌼 سلام رفقا!!💐 صبحتون به خیر و شادی... !❤️! السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین🌸... خوشا صبحی که آغازش تو باشی🌝🍂🌹 کرکره کانال رو دادم بالا🐰😁
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بسم الله الرحمن الرحیم🌸🌼 سلام رفقا!!💐 صبحتون به خیر و شادی... !❤️! السلام علی الحسین و علی علی اب
سلام دوستان ، امروز میخواهم یه چیزی اعلام کنم ، از امروز تا وقتی که فرمانده ویس نده تو گروهمون من رمان نمی زارم ، بریزید ناشناسش رو که در آخر پیام سنجاق شده نوشته شده رو بترکونید .💥