eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16538086178831 لطفا برام بگین ... تا حالا خانواده شهدا رو از نزدیک دیدید ؟! حستون چی بوده ؟!
همسر شهید باکری.m4a
4.07M
💕⛓ سخنان همسر شهید مهدی باکری ... >>> وقتی شهید باکری برای جلب توجه دیگران به اهمیت نماز اول وقت .. با صفیه خانم .. دعوا کرد !🌿 @Hlifmaghar313
💚 همین که به هر بهانه دلم تنگِ توست، یعنی عشق ... "امام زمانم دوستت دارم" ▪️تعجیل در ظهور صلوات ▫️اللهم عجل لولیک الفرج
•♥️🌸• بِنازَم‌نامِ‌زیبایَت،عَسَل‌ها‌میچِڪَد‌اَز‌آن ڪه‌با‌نامَت‌زِ‌چشمانَم‌شَرابِ‌شور‌می‌ریزَد 💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرانجام هفت ماموریت ویژۀ دولت رئیسی!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... عملیات، دقایقی قبل از موعد آغاز شد.. نیروها کل منطقه رو محاصره کرده بودند.. چندین نفر داخل خانه شدند.. بعد از دقایقی درگیری.. مهدی برای بازرسی اتاق ها به سمت راهرو رفت.. هنوز صدای تیر اندازی می اومد.. ناگهان سلما رو به رویش ایستاد.. به محمد که پشت سرش بود اشاره کرد که اتاق ها رو چک کنه.. سلما رو به کنجی کشاند و محاصره اش کرد.. با فاصله دومتری ایستاد و اسلحه‌اش رو به سمتش گرفت.. - برگرد رو به دیوار.. دستاتو بزار رو سرت.. سریع.. بهت میگم دستات رو بزار رو سرت.. سریع به اطراف نگاه کرد تا یکنفر از خانمها رو ببینه.. - خانم احمدی.. سریع بیا اینجا..! الهه سریع جلو اومد.. خواست دستبند رو در بیاره که دست مهدی مانعش شد.. - اول بازرسی بدنی.. تا الهه بازرسی بدنی بکنه مهدی دستبند رو در آورد و به سمتش گرفت.. - لطفا سریع.. - یه لحظه صبر کنید.. بعد هم چشم بند رو روی چشمانش گذاشت.. مهدی به اطراف نگاه کرد.. - دنبال من بیا.. سلما که فارسی بلد نبود چیزی از صحبت هاشون نمیفهمید.. اما همینکه عماد با یک زن صحبت می کرد برایش دردناک بود.. اینبار هم سعی کرده بود کاری کند که حتی لحظه ای عماد نگاهش کند.. به خاطر همین هم خودش رو جلوی عماد انداخت.. اما باز هم دریغ از حتی لحظه ای بالا گرفتن سر.. اکنون، تنها دلگرمی اش صدای قدم های عماد است.. اگرچه برای مسائل امنیتی کنار او راه می‌رود، وگرنه حتم داشت دوباره ترجیح می داد کنار راحیل.. یا این زنی که دستانش را گرفته گام بردارد.. نمی دانست چه کاری کرده که حتی عماد او را اندازه ی نگاه کردن یا حتی کلمه ای صحبت حساب نمی‌کند.. سوزش اشک را احساس کرد.. هوا تاریک بود و روی چشمانش هم چشم بند... پس بدون‌ اینکه جلوی اشک هایش را بگیرد، به آنها اجازه باریدن داد... -------------------------------------- - آقا مهدی.. - بله.. - از حدیث خبری دارید؟ - مگه اینجا نبودند..؟ - نه حدیث.. نه زینب.. نه آقای حسینی.. هیچکدوم نبودن.. - امکان نداره..!! تا قبل از شروع عملیات همینجا بودن.. من خودم داشتم با علیرضا صحبت می کردم.. خانم کاظمی و شریف هم پیشمون بودند.. الهه کلافه و با استرس جواب داد.. - اما الان نیستند.. به سمت خانه راه افتاد که با صدای مهدی برگشت.. - کجا؟!! - میرم داخل دنبالشون.. - امکان نداره.. هیچ کس حق نداره بره داخل... - ولی.. - ولی نداره خانم..! صداش رو بلند کرد تا کسایی که نزدیکشون بودند هم بشنوند.. - هیچ کس داخل نمیره.. به هیچ وجه..! مگر اینکه از فرماندهی دستور بدند.. رو به الهه گفت.. - نگران نباشید..بعد از عملیات سراغشون رو میگیریم.. احتمالا جایی رفتن که نتونستیم ببینیمشون.. این خونه کلی مکان مخفی داره.. ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا چند دقیقه دیگه زیارت آل یاسین میخوایم بخونیم🌱✨ آماده باشید لایو میزارم...