eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂❤️
پست و کپشن😜🖤
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم +خب... خب میبینم همه دور هم جمعیم.... فقط یه نفرتون کمه... اونم تا آخر شب پیداش میشه.... رو کردم به محمد و گفتم + بد تقاص پس میدی..... بد... میدونستم سرگیجه داره ولی بازم با یه لحن محکم و کوبنده گفت - من برای چی باید تقاص پس بدم؟؟؟؟ باید تقاص گند کاری هایی که ازت لو رفته من پس بدم؟؟؟ + بزار مهمونمون برسه..... همه چی رو برات در حضور خودش توضیح میدم..... نگاهی به ساعتم کردم چهار و بیست و پنج دقیقه عصر بود.... از اون دختر باهوش بعید بود دیر کنه...... + آقا سعید....برای چی میخواین بیاین؟؟؟؟ برای چی؟؟؟ - خانم محترم اومدن ما سوال داره؟؟؟ + بله داره.....من میدونم اون دنبال چیه؟؟؟ شماها بیاین اونجا فقط الکی شلوغش میکنید اونم جوگیر میشه یه کاری میده دستمون ازتون خواهش میکنم - نمیشه.... + ما رو ببین داریم با کیا حرف میزنیم..... خیل خب خیل خب چند نفر می‌خوان بیان؟؟؟؟ - فعلا هشت نفر... + با خودتون ده نفر..... خیل خب....بریم....ولی ولی خواهش میکنم یکم به حرفای منم توجه کنید بخدا بیراه نمیگم - باشه... +بریم..... .... ........ ........... + آقا داوود کجاااااااا؟؟؟؟ کجا داری میری همینجوری؟؟؟؟ £ خانم من باید به شما الان تو این موقعیت جواب پس بدم؟؟؟؟ + بله که باید جواب پس بدی شما دو نفر به من تو ماشین قول دادین..... - داوود بیا یه لحظه..... همین که دیدم مشغول صحبت شدن و از من غافل.... به سمت پشت خونه رفتم...... دیواراش نسبت به بقیه دیوار های خونه کوتاه تر بود و میتونستم برم بالا..... به بالای دیوار که رسیدم بدون اینکه پایین رو نگاه کنم..... پریدم پایین...... ساعدمو محکم گاز گرفتم تا جیغم بلند نشه.... تف تو ذات پلیدت تارک تفففف.... جرعت نداشتم به پام نگاه کنم.... از طرفی هم دردش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد...... فکر همه جاشو کرده بود عوضی..... نگاهی به دور و اطرافم انداختم.... بللللههههه پایین دیوارا پر بود از تله موش های بزرگ..... ناچارا دستمو بردم به سمت پام.... تا شاید بتونم بازش کنم.... نویسنده ثمین فضلی پور
همینکه دستم و گذاشتم رو تله موش.... دست یکی نشست رو دستم.... نفسم حبس شد..... بدبخت شدم.....پیدام کردن..... ولی دیدم دستمو کنار زد و آروم مشغول باز کرد تله موش شد.... نگاش کردم.... چقدر دلم برای این مرد.....قهرمان زندگیم.....تنگ شده بود.... اشکام.....بی اختیار جاری شد..... خم شد و آروم کنار گوشم گفت ¥ آروم باش....بخوام تله رو باز کنم ممکنه دردت بگیره.... ولی یکم تحمل کن.... دستشو جلو دهنم گرفت و ادامه داد.... ¥هروقت دردش غیر قابل تحمل شد ساعد منو با تمام توانت گاز بگیر....فهمیدی..... ولی من هنوز خیره خیره نگاش میکردم.... اون منو نمی‌شناخت ولی من که اونو می‌شناختیم...... سوالی نگام کرد..... سرمو به معنای تایید حرفش تکون دادم..... مشغول شد..... یه لحظه احساس کردم کل وجودم از بدنم خارج شد.... خواستم جیغ بزنم از درد...... که دستشو آورد نزدیک و با گاز گرفتن جیغمو خفه کردم..... کل بدنم به لرزه افتاده بود.... ¥ آروم باش.....تموم شد..... تیکه ای از استین لباسشو پاره کرد و دور زخم پام پیچید..... ¥ تموم شد..... بهتری؟؟؟؟ سرمو تونستم فقط تکون بدم ¥ برای چی تنهایی اومدی.... اصلا چرا اومدی؟؟؟؟ سعی کردم از جام پاشم.... که درد پاک تو کل بدنم پخش شد....ولی به روی خودم نیاوردم.... ¥ کجا؟؟؟؟ + من باید برم داخل..... تارک منتظر منه.... نباید بزارم نقششو عملی کنه.... خواست مانعم بشه که گفتم + اتفاقی نمیوفته..... تارک یه چیزیو میخواد منم اونو بهش میدم و ماجرا ختم به خیر میشه..... منتظر جوابش نشدم و لنگان لنگان به سمت ساختمون رفتم..... پنجره یکی از اتاقا باز بود.... خودمو کشیدم بالا ولی این سری پایین رو نگاه کردم.... چیزی نبود....آروم اومدم پایین و به سمت در رفتم.... لای در باز بود... سرکی کشیدم..... چشمم افتاد به رسول..... چشام پره اشک شد.....عوضی چیکار کردی باهاش....
سایه ای نزدیک در افتاد..... تو اتاق فقط یه کمد بود.... تا خواستم به سمت کمد برم... در باز شد..... انگین حروم زاده بود..... بلند داد زد $ بیاین ببنید چی پیدا کردم.... به سمتم اومد.... سعی کردم نشون ندم که ترسیدم.... دستمو گرفت و کشان کشان منو از اتاق بیرون برد پام درد میکرد.... و اینم با سرعت گام هاشو برمی‌داشت..... تارک رو مبل لم داده بود..... جلوش واستادیم با نفرت تمام به چشماش خیره شدم...... مسعود که پشت تارک واستاده بود به سمت اومدو یهویی محکم با پاش زد پشت زانوم که زانوهایم خم شد و به زور جلو تارک زانو زدم..... سیگار شو تو جا سیگاری خاموش کرد و گفت ¢ خیلی منتظرم گذاشتی..... خیلییییی.... رو کرد به انگین و گفت.... ¢ سپر انسانی..... بعید می‌دونم این خوشگل خانم بدون همراه اومده باشه..... + چیکار داری می‌کنی؟؟؟؟؟ من هزار بار برات توضیح دادم اون واقعه همش اتفاق بود.... آقا محمد تقصیری نداشت.... ¢ چرا اینقدر از محمد دفاع میکنی؟؟؟؟؟ یادت رفته با تو چیکار کرده؟؟؟ با پدرت با خانوادت + اونا همش دروغای تو بود که به خوردم دادی حیوون کثیف..... ¢ حالا واستا و ببین این حیوون کثیف چیکار می‌کنه
بچه ها😢چند تا استوری از دیگر بازیگران گاندو دیدم ذوق کردم😍😐❤️😂
😍🐰😌😜 استوری ستاره سادات قطبی🤩
😊🌹 اشکان دلاوری
استوری های بنیا محمودی😍😍😍😍😍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بازیگر نقش شارلوت
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😄🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_نود_و_یک #رسول $ نمیخواید به من بگید چی شده... کی تیر خورده
به نام خدا😄 وارد نماز خونه خانما شدم... حالم آنقدر بد بود که دلم میخواست جیغ بکشم... یه گوشه نشستم .. کز کردم.. آروم اشکام میریخت روی صورتم ... دیدم رسول داره به یه خانمه ای سفارش میکنه ... سرم رو گذاشتم رو پاهام.. واقعا.. اگر امروز.. آقا رضا نیومده بود... الان دست اون گرگای کثیف بودم... از شدت گریم حالم بد شد... بلند گریه میکردم ... نماز خونه رو پرده کشیده بودن .. اون سمت مال آقایون بود.. اما توجه به هیچ چیز نکرد ... یه نفر خیلی آروم دستش رو گذاشت رو گردنم.. < آروم باش... میدونم خیلی ناراحتی ... شاید اگر من جای تو بودم بد تر از تو گریه میکردم.. ولی تحمل کن ... درکت میکنم سرم رو بلند کرده بودم... یه خانم که بهش نمی خورد زیاد از من بزرگتر باشه.. < اسمم محدثه است😊ولی بچه ها آرامش رو مخ صدام میکنن😅😁 چه میشه کرد؟؟؟😂 مهرش به دلم نشست.. ٪ منم رها هستم... خوشبختم... < بله .. خواهر آقا رسول .. دانشجوی سال دوم رشته کامپیوتر.... احساساتی و وابستگی عجیب به خانواده داری... اسم بهترین رفیقتم دریاست ... به تازگی عمه شدی و حسابی با آقا رسول لج و لج باز یط دارید😄 ٪ ماشالا اطلاعاتتونم که کامله😐 فک نمیکردم رسول آنقدر زبون شل باشه😒 < نه نه رها جون... اشتباه نکن😄 اینکه خواهر آقا رسول هستی رو که به خاطر رفت و امدت با ایشون میشه فهمید... احساساتی بودنتم از گریه هات فهمیدم😅 بقیه چیزا رو هم بالاخره من یه اطلاعاتیم ها😂 دوره آنالیز شخصیت دیدم😁 کافی یه نگاه به رنگ صورتت بندازم تا بفهمم چیکاره ای... عمه شدنت هم ... یواشکی وقتی آقا رسول با آقا سعید داشت حرف میزد فهمیدیم😎 ٪ 😂❤️چه جالب ... چرا تعداد شما از آقایون این همه کمتره؟؟ > چون خانما خلاف کمتری مرتکب میشن .. ما فقط برای دستگیری و ت.م خانم ها استخدام میشیم ... بقیه کار ها رو هم بستگی به نیاز یادمیگیریم.... البته اینم بگم که خیلی از نیرو های خانم الان سر یه ماموریت دیگه هستن😄 ٪ 😅خوش به حالتون .. <من دیگه برم که شما استراحت کنی.... ولی قول بده دیگه اشک نریزی😁 آقا رسول در رو از جا کند بس که اومد و رفت😅 ٪ باشه ... سعی خودم رو میکنم😉 گوشیم رو کوک کردم ... اما خوابم نمیبرد... پا شدم آبی به سر و صورتم زدم ... < رها جون نخوابیدی؟؟😄 ٪ نه بابا ‌.... خواب کجا بود😂. < خسته به نظر میرسی😅 ٪ کی خستس؟؟ دشمن😂😂 باهم میخندیدم... رسول پیامک داد.. $ رها خانم یکم رعایت کن.... چقدر بلند حر فب میزنی و میخندی ... زشته برای یه خانم ...اون طرف پرده صداتونو میشنون😐 ماشالا چقدرم میخنده😐😂 پیامک دادم.. ٪ خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است داداش .... بعد هم من حالم خوبه .... اگر میخوای بریم چهره نگاری .. $ باش خانم تلخ.... بیا دم درنمازخونه.. پا شدم که برم..
به نام خدا😄🦋 رها اومد دم در ... با هم به سمت اتاق چهره نگاری رفتیم ... پشت سرم حرکت میکرد... دم اتاق که رسیدیم ایستادم.. $ رها خانم .. حواست رو جمع کن... با نشونی هایی که تو میدی میخوایم یه آدم رو دستگیر کنیم... نباید اشتباه کنی ... هرجا رو که یادت نمیومد بگو نمیدونم‌.. منم کمکت میکنم از بین کاتالوگا شبیه ترین رو انتخاب کنی😊 ٪ باشه سرکار حسینی😁 وارد اتاق شدیم .... داوود پشت سیستم بود .. به احترام رها بلند شد.. & سلام رها خانم ... خوبین؟ ٪ سلام .. می گذره... & بفرمایید ٪ چشم ... یک سمت من و رها نشستیم .. سمت دیگه داوود ... رها تقریبا تمام مشخصات رو داد... هیکلی بودنشون... پر پشت بودن مو .. چشم های گود... ٪ راستش ... من فکر کنم .. دریا هم دیده باشه .. میخواین بگم بیاد تایید کنه؟؟ & الان صداش میکنم ... چند لحظه.. دریا خانم اومد ... از کنار رها بلند شدم .. سمت داوود نشستم.. * بهتری؟؟ ٪ آره... دریا خانم چهره ای رو که رها گفته بود تشخیص داد... خودش بود ... باید وارد سیستم میکردم تا مشخصات دقیق رو به دست بیارم... پاشدم .. ٪ کجا؟؟ $ باید وارد سیستم کنم .. مشخصاتشون رو صورت جلسه کنم بفرستم نیروی انتظامی.. ٪ من چی کار کنم؟؟ $ تو چند لحظه همینجا باش... بعد میام که بریم بیمارستان ‌. ٪ بیمارستان برای چییییی؟؟؟ $ یادت رفته ... الان ما جونت رو مدیون رضاییم... میریم عیادت .. ٪ اها... باشه ...