به نام خدا
داستان:شهادت2
محمد:ما باید برای دستگیری شارلوک یکی از نیرو هامون را بفرستیم،آمریکا تا بتونیم اون را دستگیر کنیم.از نظر من داوود بهترین گزینه است.
داوود:آخه آقا من الان آمادگی ندارم.
محمد:باید بری این یک کاری خیلی مهمی هست که حتما باید انجام بدی.
داوود:چشم آقا
محمد:چشمت بی بلا
محمد:پس برو خونه چند دست لباس بیار که لازم ات میشه.
داوود:چشم آقا
محمد:چشمت بی بلا پس سریع برو تا دیر نشد وقت نداریم
داوود:چشم همین الان
محمد:فقط سریع(خداحافظ)
داوود:خداحافظ
صبح روز بعد
رسول:داوود آمد اداره که سریع یک راست بریم فرودگاه زیاد وقت نداشتیم،داوود خیلی استرس داشت مخصوصا برای خانواده اش، من هم خیلی نگرانش بودم.
فرودگاه
محمد:خب آقا داوود آمادای
داوود:بله آقا من همیشه آمادم
داوود:خب آقا رسول ما دیگه رفتیم،حلال امون کن
رسول:داوودوقت دنیا را میگیری بااین حرف زدنات برو دیگه دیر شد.
محمد:داوود جان برو دیگه دیر شد،خدا به همراه ات
داوود:خداحافظ
رسول:داوود خان خداحافظ
چند روز بعد
رسول:چند روزی از آمدن داوود به ایران می گذشت،همینطور که روی صندلی نشسته بودم یک نفر تماس گرفت،وگفت اگر تمامی اطلاعاتی که می خواهند رابهشون ندیم داوود را میکشند،رفتم به آقا محمد خبر بدم که خودش آمد وموضوع را بهشون گفتم.
محمد:این کار باید کار شرلوگ باشه چون نتونسته اطلاعاتی جمع کن ،یکی از ماموران ما را گروگان گرفته.
رسول:آقا یعنی میشه داوود شناسایی شده باشه
محمد:ممکنه
پایان پارت 1
رسول:یکدفعه یک از ماموران من را دید ولی خداراشکر به خیر گذشت.
محمد:رفتم وارد یک اتاقی شدم که داوود آنجا بود،بیهوش بود اصلا نایی نداشت،رنگش مثل کچ سفید بود،یکدفعه دیدم شارلوک در را باز کرد آمد تو.
شارلوک:بح فرمانده ما باید میومدیم خدمتتون،میگفتید گاوی ،گوسفندی براتون زمین می زدیم.
محمد:نگران نباش زحمتتون میشه
محمد:به بچه ها خبر دادم بیان تو
بچه ها آمدن تو ،شرلوک رابردن ،همه ی نگهبانان ومحافظان اشم دستگیر کردن.
رسول:رفتم سراغ داوود بردیمش بیمارستان ،اصلا حالش خوب نبود،بردنش اتاق عمل
چند ساعت بعد
محمد:دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
آقای دکتر چی شده حالش خوبه؟؟
دکتر:نه متاسفانه رفته تو کما
رسول:انگار یک سطل آب جوش رو سرم خالی شد،اگر اتفاقی برای داوود بیوفته من چی کار کنم😱😭
پایان پارت3
یک ساعت بعد
رسول:باهامون تماس تصویری گرفتن فکر کنم می خواستن مارا زجر بدن،داوود را داشتن شکنجه می کردند،روی زخم هاش نمک می پاشیدن
شرلوک:آقارسول مگر نگفتم،تایک ساعت دیگه اون اطلاعاتی که خواستم را بهم ندید رفیق اتون راشکنجه میدم،جواب نمیدی نه،باشه یک فرصت دیگه بهت میدم تا فردا فرصت داری اون اطلاعت را بدی فهمیدی.یا حالیت کنم
رسول:همینطور که شرلوک داشت حرف می زد منم رد اشون را زدم،سریع رفتم آقا محمد را صدا کردم.
آقا محمد،رد شرلوک را زدم
محمد:خب کجاست؟؟؟
رسول:یک جای متروکه است
محمد:پس سریع بچه هارا جمع کن باید داوود نجات بدیم،شرلوک هم دستگیر کنیم.
رسول:بچه هارا جمع کردیم،هرکدام به یک سمت رفتیم،اونجا دوتا در داشت یک در اصلی یک در پشتی
محمد:بچه باید از در پشتی بریم،یکسری هم از در اصلی پس یادتون باشه کوچیکترین خطا میتونه همه چیزرا خراب کنه
رسول:رفتیم تو همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یکدفعه•••
پایان پارت2
چند روز بعد
محمد:روی صندلی نشسته بودم،که یکدفعه رسول از بیمارستان زنگ زد،الو رسول،چی شده اتفاقی برای داوود افتاده
رسول:حالم اصلا خوب نبود،نمیدونستم چی بگم،آقا داوود••
محمد:داوودچی رسول
رسول:یک سمی ریختند تو سرم اش که کشنده است.
محمد:وایسا الان میام بیمارستان••
رسول:چند دقیقه بعد ،آقا محمد آمد
محمد:رسول چی شده؟؟
رسول:آقا این سمی به داوود زدنند که•••
محمد:هنوز حرف رسول تمام نشده بود که یک صدای از اتاق داوود آمد
بوووووووق داوود،دکتر پرستار
داوود شهید شد.
رسول:داداشی،داداش داوود مگر نگفتی همیشه باهمیم،داوودتو روخدا منو تنها نگذار،داداشی نرو😭😭😭توروخدا شفاعت خواهی منوهم بکن.
رسول:خیلی خوشحال بودم که داوود به آرزو اش رسید همیشه آخر نمازش سجده می کرد و دعا می کردکه شهید بشه.
پایان
بسم الله الرحمن الرحیم
"پرواز او"
_من نمیتونم بدون تو ... توروخدا ...💔😭
برگرد فقط ...
بببن همه منتظرتن!
ببین همه چشمشون به توئه!😭
انگار ذجه های عطیه تمومی نداشت و فایده ای هم نداشت!
فقط یک گوشه نشسته بودم و دنیای بی محمد را تصور میکردم ...
خیلی دلم میخواست زار بزنم اما دریغ از یک قطره اشک!
بلند شدم و رفتم سمتش:
_چیزیش نشده که عطیه!
ضربان و فشار خون و اینا رو ..
دکتر گفت همه چیش عالیه!
با چشمان خیسش نگاهم کرد:
_چرا به من دروغ میگی داوود؟ دکترا دروغ گو شدن، تو که دروغ گو نبودی😭
_آبجی بخدا منم نگرانم ولی خوب میشه!
_تو انقدر از این اتفاقا دیدی که برات آسون شده داداش! بخدا برات آسونه😭
دیگر اشکم سرازیر شد:
_بخدا منم نمیدونم بدون محمد چطوری زندگی کنم، هم رئیسم بود هم شوهر خواهرم، هم داداشم بود هم پدرم، همه کس و کارم بود😭😭😭
بین گریه من، دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و ..
همزمان شدن پرواز محمد با افتادن عطیه و اشک من، صحنه ای بود که یادم نمیرود ...