eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
😅🕊
😐؟!
🚬🤓
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😐؟!
😳😐😳😐😳😐😳😐😳😐😱😱 نکنه همون کیس مادرشه 😐
『حـَلـٓیڣؖ❥』
یکم به خودمون دلخوشی بدیم دستش به بدنش برخورد نکرده😐😂 جان من این زنه کیه ؟ کسی میدونه ؟ من رو در خماری قرار ندید😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😐؟!
این کیههههههههههه؟؟؟؟؟🤨🤨😢😲😬😳
هان هان داشتیم آقا فرشید زن گرفتیو خبر ندادی؟😭😢🤨😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
جنبه خوشی داری؟ 😁 #سرباز_مهدی_عج
اره خوب😂به قول رسول وقت دنیا رو میگیری با این طنزت😁😂😂
زنش نیست دوستان
『حـَلـٓیڣؖ❥』
آقا این زنه با همه عکس داره 😳 یکی بگه کیه ؟؟؟؟ مردم از فضولی 😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
ماشالله بهشون به همه هم دستبرد دارن😂😂
سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋‍♀️ قسمت پنجم قصه امیرعلی🦋 دوسال بعد مجدد امیر علی اومد پیشم امابجای یک ماه ده روز بیشتر پیشم نبود. این دفعه کلی باهام درد دل کرد. گریه میکرد. دیگه حالیش بود چی شده امابلاتکلیف بودکه چی میشه!از کابوس های شبانه اش میگفت. از اینکه بی صداگریه میکنه!ازینکه گاهی فکر فرار به سرش میزنه!ازینکه باباشو بغل میکرده تاآروم بشه!ازینکه باپدربزرگش هرشب میره مسجد!ازمهربونیه عموهاش وزن عموش میگفت!اماتهش میرسیدبه این جمله "مامان میخوام بیام‌پیشت😔." یه بار یک ساعت برام حرف زدومن حرف هاشوضبط کردم تابرای باباش بفرستم بلکه صدای گریه هاو درددلاشوبشنوه واجازه بده امیرعلی بیاد پیشم. طاقت نیاوردم. دلم‌نیومدبه این شیوه بچموازش بگیرم. تواین شش سال خیلی روخودم کارکردم. سعی کردم مامان قوی باشم. به خودم‌میگفتم‌ ستاره بالاخره امیرعلی میاد. خودتو نباز. اگه پسرت بیادمیشی مادرسه تابچه ایی که هر کدوم شرایطشون خاصه و کارِتو سخت تر میشه. اگه امیرعلی بیادجوری باید رفتار کنی که بین علی و امیرعلی فرقی نباشه. بایدبینشون تعادل برقرارکنی. بالاخره هم علی هم امیر علی یکی ازوالدینشون پیششون‌نیست. توبایدهم برای علی مادری کنی وهم برای امیرعلی پدرباشی. وحواست به صدراهم باشه ازش غافل نشی!گفتم ستاره توبایدازخودت بگذری تابچه هاخوب تربیت بشند. وقتی پسرت اومدرسالتت فقط تربیت این سه تابچه ست! بااین افکارمحکم ترقدم برمیداشتم و ... قسمت پنجم ادامه دارد ...❤️ کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌ فقط و فقط فوروارد ✅ @GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋‍♀️ قسمت پنجم قصه امیرعلی🦋 دوسال بعد مجدد امیر علی اومد پیشم ا
... بااین افکارمحکم ترقدم برمیداشتم ومنتظر روز وصال بودم! ماه رمضون پارسال توحرم امام رضابرنامه زنده داشتم که بخاطربارون شدید برنامه قطع شد. نزدیک اذان مغرب،شب جمعه، توحرم امام رضازیر بارون. همه چی واسه اجابت دعامُهیا بود. وایسادم روبرویِ پنجره فولا.دلم لرزدید.بی اختیار اشک میریختم انگشت اشاره ام رو آوردم بالاگفتم آقاجون توروبه جوادت قسم جگر گوشه ام روبهم برگردون.گفتم اقاوقتی برگشتم خونه دیگه مشهدنمیام تاوقتی باپسرم بیایم پابوست!بعدازماه رمضون برگشتیم تهران. یکی دوهفته بعدبایدمیرفتم امیرعلی رو ببینم به شهرام گفتم به پدرامیرعلی پیام بده بگواجازه بده بچه یک ماه تابستون بیادپیشمون گفت چشم.پیام داد.یکی دوساعت بعدجواب اومدکه اقای شکیبااومدیداصفهان میخوام راجع به امیرعلی حضوری باهاتون صحبت کنم! بندِدلم پاره شد!گفتم نکنه واسه بچه ام اتفاقی افتاده!نکنه خبربدی میخوادبده!بااسترس و هزارفکروخیال رفتم اصفهان.شهرام رفت سرقرار. دلم‌عین سیروسرکه میجوشید. بعدازدوساعت شهرام زنگ زد! سلام نکردم گفتم چی شد؟ چی گفت؟ صداش میلرزیدگفت میام الان دنبالت میگم بهت! التماسش کردم بگه چی شده! نگفت. فقط گفت میام و قطع کرد ... ادامه در قسمت ششم "قسمت آخر" ...❤️ کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌ فقط و فقط فوروارد ✅ @GandoNottostop