『حـَلـٓیڣؖ❥』
بچه واقعا تعداد پیام ها زیاد هست ولی واقعا ممنونم از نظراتتون و اون هاییم که فوش دادن نشان شخصیت و
زیاد اهمیت نده.. همیشه اینجور اشخاص هستن🙂..
کیفیت بهترین تبلیغه😃
ما اگه فعالیت نداریم.. کپی هم نمیکنیم..
برای ما کسایی که میمونن مهمن..
نه دوستانی که به هر دلیل لفت میدن😄..
اهمیت ندید😇
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفت #داوود رسول هماهنگ کرد برای فردا شب😁 فردا تولد ره
به نام خدا😅🖤
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_هشت
#داوود
جلسه دیگه داشت خیلی طولانی میشد..
فقط اعضای تیم پرونده ما نبودن..
کل سایت.. البته به غیر از بچه های حفاظت..
داشتم از نگرانی میمردم...
وسط صحبت مصطفی زدم بیرون..
& ببخشید...
چند بار شماره رسول رو گرفتم...
جواب نمیداد..
گوشی رها هم.. خاموش بود..
یعنی چی شده خدا...
€ چی شد داوود..
& آقا هر مشکلی داشتن تا الان دیگه باید یه خبری ازشون میشد..
€ ساعت چنده؟؟
& ۷ شبه.. خیلی دیره...
€ آخرین بار کی رها رو دیدی؟؟
& دیروز صبح..
€ رسول چی؟؟
& دیشب.. قبل از اینکه بره خونه..
€ خیلی خوب.. بزار من ببینم فرشید یا..
کس دیگه ای سرش خلوت باهم بریم خونه رسول..
& چشم.. فقط تورو خدا زودتر.. میترسم چیزی شده باشه..
€ به امید خدا... ایشالا که مثل قضیه شما باشه..
& هان؟؟!😰
€ برو سوار ماشین شو الان میام...
سوار ماشین شدم...
دل تو دلم نبود..
چی شده ..
آخه چرا خبری ازشون نیست..
نکنه...
نکنه...
هی... بهتره فکر بد نکنم...
محمد .. سعید.. فرشید..
بالاخره اومدن...
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد..
د موبایل ستیز اف...
& یا حسین...
فرشید دستشو گذاشت ردو شونم..
÷ نگران نباش..
&چجوری نباشم.. دارم دیوونه میشم..
€ فقط دعا کنید.. چیزی نشده باشه...
₩ امیدوارم😓
............................................
زنگ در رو زدم...
کسی باز نمیکرد...
€ چه خبرته داوود ؟؟ یواششش زنگ سوخت..
& ه.. هووووو .. دارم دیونه میشم..
آقا.. دارم دیوونه میشم...
با لگد میزدم به در...
چرا باز نمیکنههه😫..
ها... بازکنننننننننن..
اهه..
& باز کن در رو ... رسول... رسوووولللل..
رها😰😱😫
€ صبر کن... یه دقیقه
شاید من کلید داشته باشم...
قبلا یه کلید به من داده بودن..
نمیدونم مال این خونه است..
یا خونه قبلی...
محمد کلید رو در آورد....😮
مال خودش بود🙂!!
در باز شد ...
لگد زدم تا ته باز شد..
& رهااااا... رهااااااا...
گوشی رها یه طرف افتاده بود...
چادرش یه طرف...
ساعتش🙂...
خونه به هم ریخته بود..
در اتاقش رو باز کردم..
کسی نبود...
آشپزخونه... هیج کس😔...
هال... کسی نبود...
حیاط خلوت.. هیچی...
اتاق... اتاق رسول
خواستم در رو باز کنم...
& قفلهه.. آقا.. قفله...
€ فرشید .. بدو ... بدو جعبه ابزار رو از تو ماشین بیار... بدو
÷ چشمم
& بدبخت شدیم... رهااا..😞😩😭
₩ آروم باش...
فرشید .. وسایل رو آورد...
محمد مشغول باز کردن در شد..
در باز شد..
آنقدر استرس داشتم که حواسم به محمد نبود...
در باز شد...
خدای من...
& رسول... یا حسین... رسول ....
€ یا ابولفضل...
رسول..🙂!!
با سر و صورت کبود.. غرق خون.. روی زمین...
€ بدو.... سعید.. ماشین رو روشن کن...
فرشید بیا کمک... داوود.. داوود..
& رسووووولللل🙂😫... رسوووولل پاشووو😫😭😓
€ داوود.. هیسس.. داوود...
محمد از پس آروم کردن من برنمیومد....
سرم منفجر شد..
با دوتا دست میزدم تو سرم🙂🥀..
رها... کجایی؟؟؟
آخرین حرف هاش تو گوشم تکرار میشد...
شما سرداری..🙂🥀
شما سرداررری...
شما سردارییی..
اطاعت قربانننن... اطاعت قرباان..
..............................................
× ایشون مورد ضرب و جرح شدید قرار گرفتن..
استخون های بدن کاملا کوفته شده...
سرشون خون ریزی کرده..
اگه ۱ ساعت دیر تر میوردینشون..
شاید امیدی به زنده موندنشون نبود..
خیلی خدا بهشون رحم کرده..
ما اینجور مورد ها رو باید به آگاهی گزارش بدیم..
€ نیازی نیست..
کارتش رو نشون داد...
یعنی...
رها.. الان .. کجاس🙂..
رسول بیهوش و اش و لاش رو تخت افتاده بود..
خدا قوت پهلوون ..
تو به خاطر رها .. جنگیدی🙂!!
اما من چی؟؟
هان....
هیچی.. منه.... بی...
هع..
خیره شده بودم به شیشه...
هیچ صدایی نمیشنیدم..
سعید با یه پلاستیک آبمیوه اومد...
یکی رو باز کرد...
₩ داوود..
₩ داوود جان..
÷ داوود... داوود ...
÷ ت.. داوود .. داوود..
₩ داوود.. یکم از این بخور..
₩ داوود..
کاش هیچ کس..
دیگه این اسم رو صدا نزنه...
صدا زدن رها تو گوشم بود🙂...
داوود... داوود... داوووودد😞😔😢😭
جلوی خودمو گرفته بودم..
نمیشد.. لعنت به اینچشم ها...
قطره اشکی آروم مهمون چشمام شد..
خدایا... چرا رها...
کاش.. کاش من .. کاش میمردم و این روز و نمیدیدم...
₩ داوود.. نکن اینجوری با خودت... بخور...
ایشالا پیدا میشن....
& آنقدر نگو داووودد😫😭..
نگوووووو.. دیگه به من نگو داووود
÷ باشه.. آروم باش..
تو باید قوی باشی..
ما همه کنارتیم..
کنار تو ...
کنار رسول...
ایشالا رها خانم هم پیداش میشه...
ام.. بخور یکم..
₩ بیا دیگه.. جون سعید.. یه ذره..
& من از گلوم پایین میره؟؟😒🙂
معلوم نیس الان .. رها کجاست..
رسول اینجا رو تخت بیمارستان بیهوش افتاده...
من بخورم..
کوفت بخورم🙂
محمد حال بهتری از من نداشت...
خدایااا.. حالا .. جواب خونوادش..
جواب دریا که مناظر قافل گیر کردنشه..
خدایا🙂💛!!
چرا دقیقا روز تولدش
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😅🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هشت #داوود جلسه دیگه داشت خیلی طولانی میشد.. فقط
به نام خدا🙂🖤
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_نه
#رسول
خوابیده بودم....
مشغول خوندن یه کتاب بودم...
چراغ روشن بود...
تازه داشتم به جاهای جذابش میرسیدم..
که برق رفت...
یعنی چی
صدای جیغ داد اومد...
صدای رها بود...
داد زدم..
$ رها... چیشده؟؟ شاید فیوز پریده .. نترس...
صدای بلند جیغ و داد و فریاد..
صدای دویدن...
پاشدم برم بیرون..
که ببینم چه خبره...
در.. در چرا قفل شد..
$ رها... رهاااا....
در باز نمیشد...
چیشدههه..
$ رهاااااا.. کی اونجاست.. باز کنید این درو..
رهااااا...
صدای بلند جیغ رها میومد...
یا ابولفضل...
$ رهااااا... ولش کنین آشغالا...
تمام زورمو جمع کردم...
با مشت و لگد میکوبیدم به در...
باید زنگ بزنم به محمد...
آخ... گوشی.. لعنتی.. روی میز توی هال...
ای وای من...
$ رهاااااااا.. ولش کنین لعنتیا... ولش کنین ...
رهااااااااا
٪ رسووووووللللل ... عاه.. رسووول
صدای جیغ بلندش🙂🖤
خدایا.. به خودت سپردمش...
داشتم لگد میزدم به در...
که یهو باز شد....
دوتا گندبک لات...
با چماق و یه پتو اومدن به طرفم...
٪ رسووووللل..
رفتم به طرفشون..
$ عوضیااااااا..
پتو رو انداخت روم...
اه... اااه ..
با تمام قدرت میزدن...
تمام بدنم درد میکرد..
سرم شکست... خون ریزی میکرد...
بعد از چند دقیقه پتو از روم کشیده شد..
دیگه حتی نا نداشتم چشم هامو باز نگه دارم...
رها رو بیهوش بردن بیرون🙂🖤🕊🖤
در بسته شد...
صدای قفل شدنش.. تو گوشم پیچید..
رو زمین غلط میخوردم....
بالاخره اون روزی که نباید رسید...
از درد چیزی تا مردن نداشتم....
رسول.. تو تموم شدی...
رسول.. تو مردی...
خودم رو روی زمین به سمت میز توی اتاق کشیدم...
فایده ای نداشت....
چشمام بسته شد...
از هوش رفتم....
پ.ن 🙂🌙بح.. بح... درد و رنج.. اومم🙂🖤🕊
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
کاش مرده بودم.....
برای یه مرد.. خیلی سخته...
جلوی خودم بردنش🙂😫....
داوود خیره به من بود....
سرش افتاد پایین
✨به نام آنکه هرچه دارم از اوست✨
سلام دوستان عزیزم.🌻🌿
صبحتون به خیر و شادی. ✨🖇
انشالله هرجا که هستید سلامت و تندرست باشید .💕💛
#سرباز_مهدی_عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلیست که به روی هرکه نمیخنده....🥀
#خط_شکن
سلام عزیزم 🌿🌻🖇✨
خوش آمدی از آشنایی با شما خوشبختم.
💕💛💕💛💕💛💕💛💕
انشالله همیشه و هر جا °موفق و تندرست° باشی.
□•□•□•□•□•□•□•□•□•□•□•□
#سرباز_مهدی_عج
❪🌿🌛❫
در شگفتم از کسی که دنبالِ گمشدهاش می گردد اما خود را گم کرده و به فکر یافتنِ آن نیست!😊🧡 - مولاعلی
راه گُم کردم، چه باشَد گر به راه آری مرا،
رحمتی بَر من کنی و در پَناه آری مرا..
- اوحدیمراغهای
#خط_شکن
نظر من:
کشور های خارجی..
در گذشته هایی نچندان دور..
از هر راهی برای ضربه زدن به کشور ما!!!
مردم ما!!
و منافع ملی ما استفاده کردن..
بنابراین طبیعیه که ما نباید به اونا اعتماد کنیم..
توی همین عرصه دارو..
کشور انگلیس ن..
اما .. یه کشوری که الان اسمش در ذهنم نیست.. توی یه سال ..
خون ناسالم وارد کشور ما کرده!!
که موجب رواج دادن بیماری ایدز یا همون اچ ای وی توی کشور ما شده...
الان اگه هوشیاری حضرت آقا نبود..
ماهم مثل کشور ژاپن الان باید نگران واکسن های تزریق شده کارخونه مدرنا بودیم😒...
همون زمان .. یه عده روشن فکر..
میگفتن که.. فلان.. بسا.. بزارین واکسن وارد شه.. ایمنی اونا بالا تره!...):
حالا چیشد؟؟
شد همون حرف حضرت آقا!
#فرمانده
تبریک مجدد به همه عزیزان 💪🏻💪🏻💪🏻
شیر مادر و نان پدر حلالت دلاور 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بزرگی کردی! 🙃❤️
مردانگی کردی!🌻🌿
مدال طلا کشتی فرنگی وزن kg130 علی اکبر یوسفی برازنده ایران و ایرانی است!!
🖇🌻🖇🌻🖇🌻🖇🌻🖇
غیرت و مردانگی در خون های ما جریان داره !
••《علی اکبر یوسفی》••
#علی_اکبر_یوسفی🇮🇷
#سرباز_مهدی_عج🇮🇷
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_ده
#رسول
آقای دکتر محمدی به بخش آی سیو...
آقای دکتر محمدی هرچه سریع تر به بخش آی سیو...
صدای پیج بیمارستان!؟
نگاهی به دور و برم کردم..
بیمارستان؟!
کسی داخل اتاق نبود..
آرم ای سیو رو که سردر اتاق دیدم..
تازه یادم اومد چیشده..
بعد از چند دقیقه سر و صدایی اومد..
نمی تونستم زیاد بلند شم..
بدنم درد میکرد..
به سختی کمی اومدم بالا..
داوود.. خیره به من بود..
در حقیقت به شیشه..
یادم نمیومد چیشد..
خاطرات اون شب عین یه برق اومد جلو چشم..
حالا فهمیدم🍃🙂💔..
زنده موندم؟؟!
با اون هم کتکی که خوردم..
کتک که چیزی نیست..
..حد اقل به خاطر زجری که به خاطر رها کشیدم باید میمردم...
تا دید یکم اومدم بالا..
به سعید نشونی داد...
حدس میزدم.. حالش بد تر از اونی باشه که خوشحال بیاد کنارم🙂💔..
سعید اومد کنار شیشه ..
آروم دستی برام تکون داد🖐
سرم رو به سمت دیوار گرفتم...
تا متوجه قطره اشکی که آروم از گوشه چشمم اومد پایین نشه😔🍃
محمد با سرعت اومد کنارش..
تا من رو دید لبخند تلخی زد🙂💔..
وارد اتاق شد..
€ رسولح ❤️🌱🙃
خوبی؟؟ خدا رو شکر.. داشتم از نگرانی میمردم..
حالت خوبه؟؟
واقعا انتظار جواب از من رو داشت؟!
واقعا باید خوب باشم..
€ خدا رو 100 هزار مرتبه شکر که زنده ای...
نمیدونی چه بر ما گذشت..
رسول؟؟ یه چیزی بگو...
$ محمد..
€ جانم؟؟
$ کاش مرده بودم😞..
€ رسول این چه حرفیه...
$ برای یه مرد🙂.. حداقل برای یه برادر..
سخت ترین کار دنیا...
اینه که .. خواهرشو جلوی خودش عذاب بدن🙂🥀
و اون فقط نظارگر باشه...
€ رسول... این چه حرفیه.. تو کاری از دستت برنمیومد...
$ آقا... من بعد از این قضیه دیگه نمیتونم زنده باشم😔💔😭
من چجوری تو چشمای داوود نگا کنم...
چجوری به علی بگم😢
چجوری امانت دار بابا باشم؟؟؟
من .. من حتی نتونستم از خودم دفاع کنم🙂💔
جلوی خودم بردنش😫🙂...
انگار شنیدن این حرفا..
برای محمد از من سخت تر نبود...
دکتر اومد بالا سرم...
○ مریض ما چطوره؟!
آقا رسول.. بهتری؟؟؟
€شکر خدا .. خوبه محسن جان...
$ آقای دکتر تا کی قرار من اینجا بمونم؟!
€ باید از مفصل پات.. ستون فقراتت...
از سیستم استخون بندی بدنت سی تی اسکن و عکس بگیرم...
بدجور ضربه خوردی..
همین که الان زنده ای باید کلی خدا رو شکر کنی..
$ کاش نبودم...
○ از من به تو نصیحت.. قدر چیزایی رو که داری بدون ...
این حرف...
این حرف..
مثل پتکی بود که خورد توی سرم😔🥀
خدای من ..
محمد به سعید و فرشید ..
ایما و اشاره کرد که داوود رو برسونن خونه...
داوود خیره به من بود😞🍃
سرش افتاد پایین..
کمی راه رفت که تعادلش رو از دست داد..
سعید و فرشید زیر بغلش رو گرفتن...
اگه من کمرم شکست):
داوود دلش...
من صورتم کبود شد..
داوود صورتش خیس شد):
موهای به هم ریخته و پریشونش..
رنگ زرد صورتش...
چشم های پف کرده و قرمزش...
میشد فهمید ..
که داغون شده!!....
نمیدونم...اون لحظه چرا لبخند تلخی تحویلم داد..
اما مطمئن بودم...
این داوود... داوود قبل...
هووو ... نمیشه!/:
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_ده #رسول آقای دکتر محمدی به بخش آی سیو... آقای دکتر م
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_یازده
#داوود
₩داوود.. پاشو.. پاشو بریم..
& کجا؟!
₩ خونه.. پاشو برسونیمت..
& من جایی نمیام..
÷ داوود.. پاشو.. اینجا فقط ۱ نفر میتونه بمونه...
اونم محمده...
& ت میگی رسول رو ول کنم برم خونه!؟😡💔
معلومه چی میگین..
₩ هیش.. آروم تر... اینجوری هم برای تو بهتره هم رسول...
& چی میگی..
÷ واضح.. یه نگا به قیافت توی اینه کردی؟؟
میخوای حال رسول بد تر شه!؟
پاشدم...
پا تند کردم..
سعید و فرشید دنبالم...
تعادلم رو از دست دادم...
حالم خوب نبود..
سرگیجه و تب داشتم...
فدای یه تار موی رها🙂🍃
سعید و فرشید دستامو گرفتن...
& ولم کنین... چرا شما دوتا ولم نمیکنین!!!!
چرا نمیزارین به درد خودم بمیرم😔
₩ بیا بریم.....
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
در باز شد.....
براق خاموش بود...
یه دفعه چند تا نور دیدم...
فش فشه!
هه...
برق روشن شد...
صورتم پر از برف شادی شد...
عطیه خانم و دریا ...
برف شادی..
قلبم داشت متلاشی میشد...
* ه... داووددد
₩ عه.. داوود .. خوبی؟؟
÷ گفتم ببریمش یه درمانگاه...
£ چی شده؟؟؟
به اتاق نگا کردم...
پر از بادکنک و...
هع... فانوس رنگی...
برف شادی...
خدایاااا...
خدا جونم...
خداا🙂😔😭🥀
÷ داوود.. داوود... خوبی...
دستم رو به نشانه ای گرفتم بالا...
& هاع.. فقط.. میخوام.. بخوابمم..
* چی شده..
₩ هیس.. من بعدا توضیح میدم..
به طرف اتاق رفتیم..
* وایستا ببینم... یعنی چی.. پس رها کو..
برگشتم به سمت دریا ...
& هع😫..
₩ داوود..
÷ داوود...
& رهااا... رهااااااااا.. رها🙁😣😖😫😩😢😭
روی تخت خوابیدم...
سعید پتو رو کشید روم...
امیدوارم بیدار شدنی در کار نباشه....
پ.ن 🙃 چی شدن... چ بلائی!!
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
علیک سلام رها خانم...
کجایی تو دختر....
بلند خندید
صدای گریه آرومی اومد...
میرم سایت...
شبتون به رنگ هرچی خوبی که هست 😉
🐙🌙💫
تا فردا صبح ، به درود 💕🖇🌿
🌑🌒🌓🌔🌕🌖🌗🌘🌑
#سرباز_مهدی_عج
ســـلام💐
صبحتون بخیر💐
صبحتون پراز انرژی💐
آرزومیکنم
درهای خوشبختی ،عشق💐
مهربانی و موفقیت
همیشه به روی شما باز باشه💐
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
#خط_شکن
حسن یزدانی دچار عارضه آلوپسی آره آتا شده یعنی به خاطر استرس و فشاری که تحمل کرده قسمتی از ریشش ریخته
یادی کنیم از حسن ریش متالیک که بعد 8 سال نابود کردن مردم نه تنها هیچیش نشد بلکه جوون تر هم شد
🔜 join👇
🔜 join👇
✧════•❁🌸❁•════✧
https://eitaa.com/joinchat/318111779Cdb63f5e96b
✧════•❁🌸❁•════✧
بزن روی لینک
『حـَلـٓیڣؖ❥』
حسن یزدانی دچار عارضه آلوپسی آره آتا شده یعنی به خاطر استرس و فشاری که تحمل کرده قسمتی از ریشش ریخته
#جهاد ینی آقایی دشمن رو
توی هیچ زمینه ای به خودت نپذیری...
از علم و اقتصاد تا ورزش !
این یعنی #حسن_یزدانی مجاهد و چیریک راه اسلامه :)
#توییت | ✍🏼وَتین
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22