eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🎧 🕊 _________ فکری به سرم زد...😅 باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها..😒😢 چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله😁🙈 همه زدن زیر خنده....😂😃😄😁 مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال😁🍊 برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم.😱😃 پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم.😝😁 محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی.😁🍊 به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.🙈سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.😅🙈 شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد.😊👌 تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم.👀🙈 حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود.😒 صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه.🙈بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود☁️❄️ و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد👀 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ♥️•↭-----------------
خوراک را با ديگری بخور و برای اينكار بخيل نباش؛ روزىِ هيچكس را تو نمیدهى، اما خدا با این کار مزد فراوان بھ تو خواهد داد !🍚✨ ↵ اما‌م‌علی‹ع›
قبل از خواب همه را ببخش؛ برایِ شروع یک روزِ نو باید آرام و سبک باشی. بار اشتباهاتِ اطرافیان را بر دوش نگیر !🛌🌱
‹ إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ › اگر نیکی کنید، بھ خودتان نیکی می‌کنید و اگر بدی کنید، بھ خود بدی می‌کنید !📋✨ ↵ اسراء/۷
‍ ‍ به محمد میگفتن واس چی BMW رو ول کردی اومدی مدافع حرم شدی‼️ نونت کم بود⁉️ آبت کم بود⁉️ محمد میگفت عشـــــــ♥️ـــــقم کم بود به یاد شهید مدافع حرم
🌷بعد از شهادت علی آقا، یک شب ایشان را در عالم خواب دیدم که به منزل آمدند. به ایشان گفتم: «چه عجب شما آمدید.» گفت: «من همیشه با شما هستم، شما من را نمی‌بینی.» رفت و رسول را بغل کرد و بوسید. وقتی می خواستند بروند، پاکت میوه ای را برای این که در راه آن ها را مصرف کنند، به ایشان دادم. 🌷....گفتم: «خوش به سعادت شما که از میوه های بهشتی استفاده می‌کنید.» رو به من کرد و گفت: «مواظب ریزه‌گناهانتان باشید، چون نمی‌گذارند انسان به بهشت برود.» این مطلب را چند بار تکرار کرد و خداحافظی کرد و رفت. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید علیرضا عاصمی برادر شهيد عباس عاصمی که تربت پاك‌شان کنار یکدیگر در جوار بارگاه شهيد آيت الله سيد حسن مدرس شهرستان كاشمر می‌باشد. راوی: همسر شهید  
❤️🍃 🍃«وَاَعمِ‌اَبصارَقُلُوبِناعَمّاخالَفَ‌مَحَبَّتَک» 🍃‌ۅچشم‌هایمان‌را،ازآنچھ‌ مخالف‌عشقِ‌توسٺ کورکن...
گفتی: بی نهایت که خیلی دوره! گفتم: عاشق شی، کوتاهه! گفتی: عشق از کجا ؟ گفتم: شبیه بشی، عاشق میشی. میگی: الان و بگو! میگم: دیدی یه وقتایی یه حرفی ، یه رفتاری از دوست و آشنا ، حوض دلت و موج میندازه، انقدر که عکس ماه توش گم میشه؟ 🗓 قراره از امروز که روز توست شروع کنیم! قرارهای هفتگی برای یه رنگ شدن! ..🎨 این هفته : تلاش کنیم تا یه برداشت بهتر از رفتار آدم های اطراف مون داشته باشیم!☺️🤝
هدایت شده از امام حسین ع
4_5940356700023294571.mp3
7.42M
مناجات با 🎙حاج مهدی رسولی 🔊درامتحان محبت منم که ردشده ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | همه‌میرن تو می‌مونی برام حسین 🎙 بانوای : حاج سید مجید بنی فاطمه 💠 ویژه 🔺 اجراشده در هیأت آیین حسینی 📍ستاد فرماندهی نیروی هوایی ارتش 👈 مشاهده با کیفیت بالا : 🌐 Aparat.com/v/2Wwxq@MeysamMotiee
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اینو یادتونه🙃🌻 #خط_شکن
بعضی وقت ها حرف ها خیلی تاثیر داره....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بعضی وقت ها حرف ها خیلی تاثیر داره....
اما یه وقتایی هم کارها همونقدر به دل آدم می‌نشینه⛱🙂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
مثلا یه بار...🕯
من کلاس سوم بودم... اولین سالی بود که روزه می‌گرفتم🌿 تو ماه رمضون با مادرم رفتیم خونه عموی‌پدرم(خونه‌ی عموی پدرم نزدیک خونه‌ی ما بود و ما هم همینطور رفته بودیم یه سر بزنیم😄) خلاصه که زنعمو ما رو نگه داشت برای افطار🥖🥛 عموی‌پدرم ماشین نداشت و پیاده راه افتاد که بره یکم وسایل بخره...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
من کلاس سوم بودم... اولین سالی بود که روزه می‌گرفتم🌿 تو ماه رمضون با مادرم رفتیم خونه عموی‌پدرم(خو
بعد که برگشت... یادش افتاد زولبیا بامیه😋 نخریده🤦🏻‍♂ پاشد که دوباره اونهمه راه رو بره تا زولبیا بامیه بخره... هرچقدر هم بهش گفتیم که عمو نمیخواد بری گفت: نه‌باید‌بخرم 🙂 آخرشم رفت و خرید❤️
این کارش... تو ذهن من که اون‌موقع بچه بودم موند❤️ و خاطره شیرینی برام هست... الان تقریبا دوماه میشه که ایشون فوت کردند🖤😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
این کارش... تو ذهن من که اون‌موقع بچه بودم موند❤️ و خاطره شیرینی برام هست... الان تقریبا دوماه میش
الان میگم که.... عمو رفت💔 اما این مهربونیاش تو ذهن همه‌مون هنوز هست و هیچ وقت پاک نمیشه😢💔 خیلی مهربون بود....
✨آغاز پارت گذاری ✨