eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
285 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چاه‌نویس¹¹⁰
محفل داریم...!(: ساعت ²¹:⁰⁰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•🌴🌺 •| پس عاطفه امام زمان عج چی میشه؟...🥺🚶🏻‍♂️... ________________________ بیایید امروز هوامونو به کار هامون باشه ----♡|@Hlifmaghar313|♡----
Hamed Zamani - Jahad (128).mp3
6.5M
موسیقی جهاد🖤🕊 به مناسبت سالگرد شهادت شهید جهاد مغنیه❤️✨🖤🕊 °••°•°°°•°°•°•°•°•°•°•°•°°°°•••°•°•••°••°°••°• @Hlifmaghar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ رَبِّ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... 🦋 سلام‌🙃✨ روزتون‌معطر‌به‌نام‌‌‌امام‌‌حسن"؏"🌱
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💡بشنویم " نماز خوب " از زبان رهبری... 🔰اگر نوجوانان در این سن به نماز اهمیت دهند...🌷 🙃🕋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رسول: آقا مصدوم هارو کجا بردن؟ پلیس:نسبتی دارید باهاشون؟ رسول:بله. پلیس: بردن بیمارستان ..... رسول:حالشون چطور بود؟ پلیس:برید بیمارستان اونجا بهتون توضیح میدن. رسول:ممنون. با سرعت سوار ماشین شدم تا بیمارستان روی هوا میرفتم... در بیمارستان پارک کردم و با نرجس رفتیم داخل ... مشخصات دادم و گفتن بابا و مامان رو بردن اتاق عمل و رها هم هست اتاق انتهای راهرو .. رفتم پشت شیشه اتاق رها ... بیدار بود و انگار داشت گریه میکرد ... رفتم داخل پشت سرم هم نرجس اومد داخل ... رها:داداش رسول:رها خوبی؟ رها:نه...نههههه....مامان و بابا.... رسول: نگران نباش چیزی نیست ،، خوب؟الانم میرم با پرستار ها حرف میزنم ببینم چی شده . نرجس:رسول بی زحمت چند تا کمپوت و آبمیوه هم بخر ، باشه عزیزم؟ رسول:چشم . نرجس نزدیک رفت و رها رو بغل کرد... منم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق عمل به راه افتادم. یکی از پرستار ها از اتاق خارج شد که به طرفش رفتم .. رسول:خانم چی شد؟ پرستار: نسبت شما باهاشون چیه؟ رسول: پسرشونم. پرستار:مادرتون به دلیل خون زیادی که ازش رفته بود و شدت ضربه ها ... رسول :خوب!؟ پرستار: متاسفم 😔💔 رسول:یعنی چی ! پرستار:مادرتون فوت شدن...پدرتون هم با اینکه جلوی خون ریزی گرفته شده ولی امید زیادی بهشون نیست ... بعد با سرعت ازم دور شد ... تکیه به دیوار دادم و آهسته آهسته سر خوردم و روی زمین نشستم... حدودا ۳ دقیقه توی شک بودم و بعدش دیوونه وار شروع به خندیدن کردم ... گوشیم داخل جیبم میلرزید ... با هزار جون کندن جواب دادم ... رسول:ا.الو؟ محمد:سلام رسول چطوری؟ رسول:سلام اقا... محمد:کجایی صدات چرا گرفتس!؟ رسول:آقا... محمد:نرجس خانم کجاست؟مگه قرار نبود امروز بیاید سر کار ! جلسه داشتیم مثلا ! نرگس خانم گفت که با عجله رفتید بیرون ! رسول:آقا....خانوادم ! محمد:چی شده رسول!؟ رسول:آقا....سیاه پوش شدم ! بعد بغضم شکست و با تمام قدرت گوشیم رو زمین کوبیدم و شروع کردم به داد زدن خدا یا چراااااااااا😭😭😭 با سر و صدا ها نرجس داخل راه رو پدیدار شد و اومد به طرفم .. نرجس:رسول چه خبره !؟ رسول:نرجس مامانم مرد ... نرجس:ر..رسول مامان ...رسول رسول:دیدی چه بد بخت شدم ؟ حال بابا هم خوب نیست ! یه پرستار نزدیک اومد و یه نایلون داد دست نرجس و گفت .. پرستار:این وسایل خانمی که تازه فوت کردنه...خدا رحمت کنه غم آخرتون باشه. به هزار بد بختی با گوشی نرجس زنگ زدم به نیما و بهش گفتم که چی شده. لاشه گوشیم رو ازروی زمین جمع کردم ...آقا محمد هم با نرجس تماس گرفت و گفت که داره میاد بیمارستان ... رها بعد از فهمیدن موضوع یه ریز داره تو بغل نرجس گریه میکنه منم که انگار بهم برق وصل شده... تمام فکرم پیش باباس ... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رسول خیلی متاسفم ... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م