#سلام_امام_زمانم♥️✨
•° السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
#اللهمعجللولیکالفرج
🕌🌤
❤️ ایها العشق،
✋🏻 سلام از طرفِ نوكرِ تو
🍃 برگ سبزیست که هر روز رسد مَحضرِ تو
✨ أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
سـلام بر ساکنِ كربلاء ✨
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#روزتونبابرکت✨
#سلاماربابدلم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه نمی گفتین جشنه!!!؟؟؟
#سلام_فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
مگه نمی گفتین جشنه!!!؟؟؟ #سلام_فرمانده
اصلا مهم نیست چه اتفاقی افتاده و مفهومِ دور و نزدیکش چیه..
تو هر شرایط هر طور که به نفعشون باشه اون رو انعکاس میدن...✋🏻
#سلام_فرمانده یه جا باید نوحه باشه..
یه جا هم #سلام_فرمانده جشنه!
این کار اوناست..!
از اولم همین بوده..
مهم عکس العمل ماست که چطور برخورد می کنیم..!❗️
- حلیف نوشت..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا بدون تو..
معنایی نداره...!
عشق روزگارم♥️...!
وقتی که تو باشی.. دنیامون بهاره..
- همخوانی شهدامون..🙂
#پیشنهاد_دانلود
هدایت شده از گاندو
🔸با حمایت دولت گاندو۳ کلید میخورد
مدیرعامل موسسه اندیشه آوینی:
با توجه به استقبال خوب مخاطبان از گاندو، فصل سوم نیز ساخته میشود. فیلمنامه در حال نگارش و تولید امسال کلید خواهد خورد.
برخلاف ادعای دولت قبل که میگفتند سریال جناحی است، در دولت جدید هم آن را میسازیم. با توجه به موانع در پیشبرد پروژهها در فصلهای قبلی، دولت کنونی همراه و رفعکننده موانع در روند تولید آثار است.
#وحیدرهبانی
#فصل_سوم
#گاندو
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اگر درست بیاندیشیم، تقدیر آینده جهان نه در کف نام آورانِ دنیای تیره سیاست، بلکه در کف دلاورانِ گ
صبح نزدیک شده است...
و همهی آنچه که در جهان می گذرد، حکایت از همین حقیقت دارد..💛:)
- سیدمرتضیآوینی..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_نود_هشتم ✍🏻نویسنده: فا
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_نود_نهم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
- تو پاسدار هستی..!
زینب با دیدن حدیث که به سختی در برابر
امفصیل مقاومت کرده بود ..
عرق سردی روی صورتش نشست ..
خواست وارد اتاق بشه ..
اما منطق بهش اجازه این کار رو نمیداد!
ام فصیل زن باتجربه و درشت اندامی بود ..
فقط یک شکارچی قوی میتوانست نفسش را بگیرد ...
باید مردی را خبر میکرد ..
دلش را نداشت حدیث را در این وضعیت ببیند ..
با ترس و هراس به سمت اتاق ته راهرو رفت ..
حال خوبی نداشت ..
اما وقتی چهره حدیث جلوی چشمانش می آمد ..
بی هوا میبارید ..
قدم هایش محکم تر میشد ..
با دیدن علیرضا پا تند کرد ..
حتی نمیخواست لحظه ای زمان برای کلمه ای اضافه هدر رود..
هراسان جلوی علیرضا ایستاد..
حالش به قدری دگرگون بود که علیرضا تعجب کرد..
_ آقا علیرضا... توروخدا یه کاری کن.. ام فصیل فهمیده .. تورو خدا بیا ... میخواد حدیث رو نابود کنه..
_ یا ابولفضل... حدیث ..
با شنیدن اسم حدیث انگار دنیا دور سر علیرضا میچرخید..
دست به دیوار گرفت ..
_ تورو خدا .. بیا بریم .. عجله کن ..
علیرضا خودش رو جمع و جور کرد...
و دنبال زینب که تند تر از همیشه میرفت دوید...
صدای بلند داد زدن ام فصیل علیرضا رو عصبانی کرد...
نفس نفس میزد..
سایلنسر رو به لوله اسلحه متصل کرد ..
صدای بلند ام فصیل.. نفس ها رو به سینه حبس کرد ..
با هم درگیر شده بودند..
اما، حدیث سلاحی نداشت..
بعد از دقایقی ناله حدیث بلند شد ..
زینب روی زمین افتاد و به در خیره شد ..
علیرضا لگد محکمی به در زد ..
وارد شد ..
دست ام فصیل ..
با خنجری که از تیزی برق میزد بالا رفت ..
زینب چشم هاش رو بست ..
نمیخواست داستان غمگین جان دادن بشری دوباره تکرار شود ..
یا زینب زیر لبش جان گرفت ..
علیرضا در کسری از ثانیه ..
امفیصل رو هدف گرفت..
اما به قدری ذهنش درگیر حدیث بود متوجه نشد که او را نکشته..!
امفیصل هنوز زنده بود..
بعد از امفیصل، نگاهش به سمت حدیث که غرق خون بود کشیده شد..
یک لحظه چشمانش سیاهی رفت..
بیشک اگر دستش را به دیوار نمیگرفت به زمین می افتاد..
با قدم های لرزان جلو رفت..
_ حدیث ..
زینب به سختی بلند شد ..
کنار حدیث رفت ..
بدن غرق به خون حدیث را در بر گرفت ..
هنوز جان داشت..!
علیرضا انگار نفس نمی توانست بکشد..
همه جا را تیره و تار میدید..
دست لرزانش را روی صورت حدیث گذاشت..
_ علیرضا..
_ به اندازه یه آمبولانس جور کردن به من وقت بده ...
تورو خدا نزار یه عمر حسرت به دلم باشه ..
حدیث ...
سعی کن نخوابی ؟!
باشه ...
_ حدیث .. تورو خدا ... حدیث ..
بشری منو تنها گذاشت ..
تو هم شدی رفیق نیمه راه ؟!
حدیث .. حدیث ...
ام فصیل خنجر را در دستش محکم تر گرفت..
آخرین ذره های توانش را جمع کرد تا کارش را به اتمام برساند..
اما انگار آن گلوله کارش را کرده بود..
هنوز درست بلند نشده بود که بر زمین افتاد..
اکنون..
فقط می تواند صدا ها را بشنود..
---------------------------------
حدیث کم جان تر از آن بود که بتواند سرپا بماند..
از هوش رفت ..
علیرضا روی زمین نشست ..
زیپ کفش رو باز کرد ..
هدفن کوچکی رو در آورد..
_ حسین صدامو داری ؟! من به آمبولانس نیاز دارم ..
_ علیرضا .. چی میگی ؟! چی کار داری میکنی ؟!
_ دشمن تو کمین منتظر شکار بود ..
من احمق نفهمیده بودم ..
حسین ...
حدیث داره جلو چشم پر پر میشه ..
من همین الان یه آمبولانس میخوام ..
چاقو خورده ..
_ چطور ممکنه .. خیلی خب ..
گوش کن علیرضا ..
جی پی اس رو فعال کن !
_ جی پی اس ؟!
_ دکمه لباست علیرضا ..
_ فعاله ..
_ گوش کن ببین چی میگم ..
زیر اتاقی که هستی ..
یه زیر زمینه !
سمت چپ اتاق ..
دریچه رو باز کن ..
_ چیشد ؟! حدیث داره از بین میره ؟!
چی کار دارید میکنید؟!
_ باید دریچه ای رو روی زمین پیدا کنیم ..
اینجا یه زیر زمین داره ...
پیداش کردم ..
حسین .. پیداش کردم..
_ گوش کن ..
بیا پایین !
تنها ..
برانکارد رو تحویل بگیر ..
راننده نمیتونه بالا بیاد ..
خطرناکه..
میتونی خودت ..
_ آره .. میتونم
علیرضا پایین پرید ..
کمد بزرگی رو کنار زد ..
چند پله رو بالا رفت ..
به در رسید ..
در رو باز کرد ..
چشمش به آمبولانس خورد ..
برانکارد رو برداشت ..
و راهی رو که اومده بود گذشت ..
_ حدیث .. حدیث چشمات رو باز کن ..
چرا دستات داره سرد میشه ؟!؟؟
حدیث .. با تو ام ..
منو تنها نزار ..
نفسش بالا نمیاد ...
_ بیا کمک .. کمک کن... کمک کن ببریمش پایین ..
_ حدیث ... پاشو ..
_ زینب خانم پاشو .. کمک کن .. زود باش .. کمک کن..
--------------------------------------------------------
به خاطر اتفاقی که برای حدیث افتاد عملیات، دقایقی قبل از موعد آغاز شد..
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_نود_نهم ✍🏻نویسنده: فاط
اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
https://harfeto.timefriend.net/16538086178831
لطفا برام بگین ...
تا حالا خانواده شهدا رو از نزدیک دیدید ؟!
حستون چی بوده ؟!
#جابر
همسر شهید باکری.m4a
4.07M
💕⛓ سخنان همسر شهید مهدی باکری ...
>>> وقتی شهید باکری برای جلب توجه دیگران به اهمیت نماز اول وقت .. با صفیه خانم .. دعوا کرد !🌿
#قسمت_اول_مصاحبه_خانواده_شهدا
#شهید_مهدی_باکری
#زندگی_ساده
#جابر
@Hlifmaghar313
#سلامامامزمانم💚
همین که
به هر بهانه دلم
تنگِ توست،
یعنی عشق ...
"امام زمانم دوستت دارم"
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
•♥️🌸•
بِنازَمنامِزیبایَت،عَسَلهامیچِڪَداَزآن
ڪهبانامَتزِچشمانَمشَرابِشورمیریزَد
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#روزتونبابرکت✨
#سلاماربابدلم🌱
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صدم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
عملیات، دقایقی قبل از موعد آغاز شد..
نیروها کل منطقه رو محاصره کرده بودند..
چندین نفر داخل خانه شدند..
بعد از دقایقی درگیری..
مهدی برای بازرسی اتاق ها به سمت راهرو رفت..
هنوز صدای تیر اندازی می اومد..
ناگهان سلما رو به رویش ایستاد..
به محمد که پشت سرش بود اشاره کرد که اتاق ها رو چک کنه..
سلما رو به کنجی کشاند و محاصره اش کرد..
با فاصله دومتری ایستاد و اسلحهاش رو به سمتش گرفت..
- برگرد رو به دیوار..
دستاتو بزار رو سرت..
سریع..
بهت میگم دستات رو بزار رو سرت..
سریع به اطراف نگاه کرد تا یکنفر از خانمها رو ببینه..
- خانم احمدی..
سریع بیا اینجا..!
الهه سریع جلو اومد..
خواست دستبند رو در بیاره که دست مهدی مانعش شد..
- اول بازرسی بدنی..
تا الهه بازرسی بدنی بکنه مهدی دستبند رو در آورد و به سمتش گرفت..
- لطفا سریع..
- یه لحظه صبر کنید..
بعد هم چشم بند رو روی چشمانش گذاشت..
مهدی به اطراف نگاه کرد..
- دنبال من بیا..
سلما که فارسی بلد نبود چیزی از صحبت هاشون نمیفهمید..
اما همینکه عماد با یک زن صحبت می کرد برایش دردناک بود..
اینبار هم سعی کرده بود کاری کند که حتی لحظه ای عماد نگاهش کند..
به خاطر همین هم خودش رو جلوی عماد انداخت..
اما باز هم دریغ از حتی لحظه ای بالا گرفتن سر..
اکنون، تنها دلگرمی اش صدای قدم های عماد است..
اگرچه برای مسائل امنیتی کنار او راه میرود، وگرنه حتم داشت دوباره ترجیح می داد کنار راحیل.. یا این زنی که دستانش را گرفته گام بردارد..
نمی دانست چه کاری کرده که حتی عماد او را اندازه ی نگاه کردن یا حتی کلمه ای صحبت حساب نمیکند..
سوزش اشک را احساس کرد..
هوا تاریک بود و روی چشمانش هم چشم بند...
پس بدون اینکه جلوی اشک هایش را بگیرد، به آنها اجازه باریدن داد...
--------------------------------------
- آقا مهدی..
- بله..
- از حدیث خبری دارید؟
- مگه اینجا نبودند..؟
- نه حدیث.. نه زینب.. نه آقای حسینی..
هیچکدوم نبودن..
- امکان نداره..!!
تا قبل از شروع عملیات همینجا بودن..
من خودم داشتم با علیرضا صحبت می کردم..
خانم کاظمی و شریف هم پیشمون بودند..
الهه کلافه و با استرس جواب داد..
- اما الان نیستند..
به سمت خانه راه افتاد که با صدای مهدی برگشت..
- کجا؟!!
- میرم داخل دنبالشون..
- امکان نداره..
هیچ کس حق نداره بره داخل...
- ولی..
- ولی نداره خانم..!
صداش رو بلند کرد تا کسایی که نزدیکشون بودند هم بشنوند..
- هیچ کس داخل نمیره..
به هیچ وجه..!
مگر اینکه از فرماندهی دستور بدند..
رو به الهه گفت..
- نگران نباشید..بعد از عملیات سراغشون رو میگیریم..
احتمالا جایی رفتن که نتونستیم ببینیمشون..
این خونه کلی مکان مخفی داره..
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞